۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

انگار موجِ بازیِ 2048 از توییتر بود که به کاربرانِ فارسی رسید. درست نمی‌دانم. این‌طور می‌گویند. ولی من تو توییتر نبودم که این بازی را پیدا کردم. یک شب تو این یارو بازار که اپلیکیشن‌هایِ اندروید دارد می‌چرخیدم و تویِ چیزهایِ جدیدش دیدم یک چیزی دارد به اسمِ 2048. از اسمش خوشم آمد. و دانلود کردم. راستی شما این را چه‌طور صدا می‌زنید؟ مثلِ من صدا می‌کنید «بیست، چهل و هشت» یا «دوهزاروچهل‌وهشت»؟ این دو رقم دو رقم گفتنِ اعدادِ چهاررقمی یادگارِ قشنگی است که از این منبع و مرکزِ فساد و فحشایِ جسمی و ذهنی، این اداره‌ی کوفتی در ذهنم مانده. عددها را خورد خورد می‌گویم. مثلِ شماره تلفن. قدیم که شماره تلفن‌ها هفت رقمی بود، این که آدم سه رقمِ اول را اول بگوید و بعد چهار رقمِ بعدی را دو تا دو تا، نشانه‌ی باکلاس‌تر بودن و جدیدتر بودن بود. قدیمی ها رو آن حساب که از زمانِ قدیم شماره‌تلفن‌ها پنج و بعدن شش رقمی بوده، اول دو رقمِ اول را می‌گفتند بعد ارقامِ بعدی را. تازه همان‌ها هم در خودشان طبقه‌بندیِ داشتند. کسانی که شماره را دو-دو-سه می‌گفتند کمی باکلاس‌تر و جدیدتر از کسانی تلقی می‌شدند که تلفن را دو-سه-دو می‌گفتند. فرضن شماره‌ي 2423459 به ترتیبِ مدرن‌بودنِ گوینده این‌طور خوانده می‌شد: نفرِ اول: دویست و چهل و دو، سی‌وچهار، پنجاه و نه. نفرِ دوم بیست و چهار، بیست و سه، چهارصد و پنجاه و نُه. نفرِ آخر: بیست و دو، دویست و سی‌وچهار، پنجاه و نه.
من هم این بازی را بیست، چهل و هشت صدا می‌زنم. البته در ذهنم. چون تا حالا نشده که شفاهن با کسی درموردِ این بازی صحبت کنم. کلن در این یکی دو هفته جز حرف‌هایِ تبریکِ عید با هم‌کارهایِ اداره، و حرف‌هایِ کاری، و حرف‌هایی مثلِ «برا فردات چی درست کنم؟» یا «بزن کانالِ سی‌صدونه فیلم سینمایی داره» با مادر، حرفِ دیگری از دهانم خارج نشده. بهتر. چی ئه حرف. تهش هیچی نیست. از اولی که اداره‌ی ما را راه‌اندازی کرده‌اند رویِ پرونده‌ها شماره گذاشته‌اند. نمی‌دانم چه مرضی داشته‌اند که شماره‌ها را از 217 شروع کرده اند. یعنی قدیمی‌ترین پرونده‌ی اداره‌ی ما شماره‌اش 217 است. بعد همین‌جور زمان گذشته و گذشته و پرونده‌ها شماره‌اش رفته بالا. چندین نفر بازنشست شده‌اند و چهار پنج نفر مرده‌اند تا رسیده به دورانِ ما که شماره‌ها چهار رقمی است و الان آخرین پرونده‌ای که داریم شماره‌اش 4043 است که من بهش می‌گویم چهل، چهل و سه. همه‌ی افرادِ دیگر هم تو اداره همین‌جوری می‌گویند. جز پرونده‌هایی که سه رقمِ آخرش صفر است مثل‌ِ چهارهزار، بقیه‌ی پرونده‌هایِ چهار رقمی را دو-دو صدا می‌کنیم.
چند روزِ اولی که بازی را شروع کردم شور و شوقم زیاد بود. با دقت و هیجان می‌نشستم دکمه‌هایِ بالا پایین چپ را فشار می‌دادم و بنا بر توصیه‌ای که در آن سایته خوانده‌بودم سعی می‌کردم ارقامِ بزرگم یک طرفِ جدول (برایِ من سمتِ چپ) جمع شوند و بنابراین دکمه‌ی راست را فشار نمی‌دادم. یکی دو بار تا 1024 (ده، بیست و چهار) رسیدم و یک ردکوردکِ خوبی هم  در اداره زدم. ولی حالا دیگر با آن حوصله‌ی اولش بازی نمی‌کنم. مثلن نصفه‌شب‌ها که بیدار می‌شوم گوشی را می‌گیرم دستم سیگار می‌کشم و همین‌جور این ور آن ور می‌کنم و می‌دانم به رکوردی چیزی نمی‌رسم. یا وقتی تو خانه بی‌کارم، یه آهنگِ آرومی می‌گذارم و چند ساعت می‌شینم پشتِ کامپیوتر و فقط دکمه فشار می‌دهم. این‌جوری هم نیست که هیچ حواسم به بازی نباشد و علی اصغری بزنم برود. نصفه نیمه حواسم به بازی جمع است. همیشه وقتی تا چند حرکت دیگر Game over می‌شوم می‌توانم حدس بزنم. با خودم می‌گویم «داره به گا می‌ره... داره به گا می‌ره». ولی تلاشِ چندانی نمی‌کنم که به گا نرود. قبلن تلاش می‌کردم. باز هم آخرش به گا می‌رفتم ولی زور می زدم که به تاخیرش بیندازم. اما حالا قانونِ عدمِ حرکت به سمتِ ممنوع را مثلِ سربازی که می‌داند اگر جلو برود تیر می‌خورد و می‌رود جلو، می پذیرم و حرکت‌هایم را می‌کنم تا ببازم و باز از نو شروع می‌کنم. اعصابم از باختن عینِ اول‌هاش خورد نمی‌شود. بیش‌ترش این عوض شدنِ رنگ‌ها بعد از ترکیبِ دو عدد کیفورم می‌کند. به خصوص دو تا سی‌ودو که ترکیب می‌شوند و یک شصت‌وچهارِ قرمزِ درشت نمایان می‌شود حال می‌کنم. برایم همین‌قدر کفایت می‌کند. که وقتم بگذرد و چارتا عدد ترکیب کنم. حوصله‌ی برنده شدن ندارم. زورش را هم ندارم فکر کنم تا برنده شوم. حتا فکر کنم آن رکوردک هم تا حدی اتفاقی بود. فکری (یا به قولِ اون سایته استراتژی‌ای) پشتش نبود. زندگی را هم همین‌کار را کرده‌ام. بدم می‌آید از این متن‌هایی که یک چیزِ ساده‌ی روزمره را دست‌مایه می‌کنند و بعد می‌زنند به عمقِ ذهنیات و روان‌کاوی و این چیزها. ولی خودم الان دارم همین‌کار را می‌کنم. الان دارم می‌گویم زندگی را هم مثلِ بیست چهل و هشت گذاشته‌ام بگذرد. بعدازظهر از اداره برگشته بودم دراز کشیده‌بودم خوابم ببرد. خوابم نمی‌برد و اعصابم خورد بود. وقتِ قرص خوردن هم نبود. باید دو سه ساعت بعدش بیدار می‌شدم غذا درست می‌کردم. قبل‌ترها وقتی خوابم نمی‌برد شروع می‌کردم فکر و خیال‌هایِ عجیب و غریب. از فکر و خیال‌هایِ عاشقانه تا خیال‌پردازی‌هایِ گنده‌تر از دهنم که مثلن دنیا را نجات بدهم و رئیس‌جمهور شوم و این چیزها. می‌دانستم خیال است ولی خوش بودم و کم کم باعث می‌شد خوابم ببرد (جز مواردی که وسطِ خیال‌پردازی، به عنوانِ رئیس جمهور در سازمان ملل سخن‌رانی می‌کردم و همه بلند می‌شدند دست می‌زدند و این‌قدر هیجان‌زده می‌شدم خواب از سرم می‌پرید یا وقتی تیمی که مربی یا بازی‌کنش بودم قهرمان می‌شد و ورزش‌گاه غوغایِ شادمانی می‌شد). اما امروز با خودم فکر می‌کردم حالا دیگر سی‌وچهار سالم است و بعد فکر کردم شش سال دیگر چهل ساله می‌شوم. شش سال یعنی اندازه‌ی این سال‌هایی که در این اداره گذرانده‌ام و به پلک برهم زدنی گذشته. به خودم گفتم دیگر الان وقتِ خیال‌پردازیِ خواب‌آور نیست. مغزت را ساکت کن و بگیر بخواب.
الان باید صبح‌ها بروم اداره و عصرها برگردم خانه کارکی بکنم و بیست، چهل و هشتی بازی کنم و گاهی این‌جا نقی بزنم که یادم برود مغزم پاک پوسیده و بگذارم زندگی بگذرد. بدی‌اش این است که عادت نکرده‌ام. شاید بعدن عادت کنم یا شاید فلوکسیتین بخورم بعد از دو هفته مصرفِ مداومِ صبح‌گاهی عادت کنم. ولی حالا اقلن مغزم مشوش و پر سروصداست. اعصاب‌خوردی که قبلن مثلِ خالِ گوشتیِ سمتِ چپِ گردنم، مشخصه‌ای بی‌آزار برایِ خودم و دیگران بود، حالا شده ایدز که هم دارد خودم را می‌خورد هم رنجش به کسانی که دوست‌شان دارم سرایت می‌کند. قصه‌ی طولانی‌ای ست. لازم به گفتن نیست.
راستی علاوه بر آن‌ها که از یک چیزِ ساده می‌رسند به ذهنیات و روحیه و روان و همه‌چی، از این‌هایی هم که تویِ متن‌های‌شان مثال‌هایِ مثلن پرطمراقِ قلمبه سلمبه می‌زنند که نوشته‌شان جالب‌تر شود هم بدم می‌آید. یعنی از خودشان –الزامن-بدم نمی‌آید. ولی از این کار که متن را به زورِ مثال قدرت‌مند نشان بدهی متنفرم. کاری که خودم دو بار تو این چیزی که دارم می‌نویسم کردم. یکی آن مثالِ سربازه که می‌داند اگر برود جلو می‌میرد، یکی هم این مثالِ خالِ گوشتیِ سمتِ چپِ گردن. از این‌ها بدتر آن‌هایی هستند که تویِ حرف‌شان مثال‌هایِ عجیب و غریب می‌آورند تا آدم در مثال گیج شود و حرف‌شان را بپذیرد. حالا بعضی‌ها ذاتن طبع‌شان لطف‌جو و ظریف و نکته‌سنج است و مثال‌هایی که می‌زنند رسمن حرف یا متن را در ذهنِ شنونده توجیه می‌کند. از این‌ها بدم نمی‌آید. حسودی‌ام می‌شود و پیشِ خودم می‌گویم «اه... درست حرف بزن بابا.» خودم هیچ وقت نتوانسته‌ام مثالِ درست حسابی بزنم و این را هزار بار گفته‌ام.  این‌قدرها هم بد نیستند. نمی‌دانم چرا من اعصابم از این چیزها خورد می‌شود.

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

زنِ آقامرتضا لنگه‌ی پنجره کشویی را تا تهِ  ریلش زده‌بود کنار و تنه‌اش را به زور داده‌بود بیرون کمی خم شده‌بود پایین را نگاه می‌کرد. چادرِ کرم‌رنگ با گل‌هایِ قهوه‌ای را به دندان گرفته بود که یک دستش آزاد باشد و وقتی با آقا مرتضا که سه طبقه پایین‌تر تو کوچه بود حرف می‌زند بتواند هیجانش را با تکان دادنِ دست هم خالی کند. 
بشاش تو دهنش آقا مرتضا. بشاش تو دهنش.
صدایِ خون‌سردِ آقا مرتضا که زیاد هم بلند داد نمی‌زد زیگزاگی می‌خورد به ساختمان‌هایِ چهارطبقه‌ی کوچه‌ی باریک و خلوت  کمی کم‌رنگ می‌شد می‌رسید پایِ پنجره.
الان می‌شاشم تو دهنش کثافت.
بشاش آقا مرتضا. بشاش تو دهنِ پدر و مادرش.
سعید نصفه‌ای نان سنگک دستش گرفته‌بود آمد پشتِ لنگه‌هایِ رویِ هم‌افتاده‌ی پنجره. شکمِ بزرگش زیرِ تی‌شرتِ سفیدِ بی‌طرح زده بود بیرون. شکمه را چسباندش به شیشه فشار داد که کله‌اش جلوتر بیاید بتواند پایین را خوب ببیند ولی نشد. یک قدم برگشت عقب یک تکه از نانش کند خورد و به زنِ آقا مرتضا نگاه کرد. وقتی داد می‌زد پرِ چادر از لایِ دندانش می‌افتاد مجبور می‌شد یکی از دست‌هایش را تکان ندهد باهاش چادر را بگیرد. هیجانش بالاتر می‌رفت چادر را باز می‌داد لایِ دندان و هر دو دست را تکان می‌داد از لایِ دندان‌هایِ بسته و پرِ چادرِ بین‌شان بلندتر داد می‌‌زد.
بشاش آقا مرتضا. رحم نکن بشاش تو صورتش پدرسگو. آقا مرتضا بشاش تو دهنش. بشاش پفیوزِ بی‌شرفو.
صدایِ آقا مرتضا هیجانِ زنش را نداشت به یارو فحش می‌داد. شمرده و آرام می‌گفت کسکشِ حروم‌زاده. می‌گفت الان می‌شاشم تو دهنت. می‌گفت الان گهتو تو کونت آتیش می‌زنم. 
سعید یک تکه نان را قورت داد .
می‌خواد منم برم پایین؟
زنِ آقا مرتضا حواسش نبود. سعید زد به بازوش گفت ببین. زنِ آقا مرتضا تنه‌ش بیرون بود سرش را برگرداند سعید را از گوشه‌ی چشم و بیخِ پنچره دید گفت هان؟
بهش بگو می‌خواد منم برم پایین.
آقا مرتضا... آقا مرتضا سعید بیاد پایین؟
چی؟
سعید می‌گه بیاد پایین؟
سعید آمد نزدیکِ زنِ آقا مرتضا گفت بیا بذار خودم بهش بگم.
زنِ آقا مرتضا تنه‌اش را کج کرد از قابِ پنچره رفت تویِ خانه. سعید یک دستش را ستون کرد رویِ ریل‌هایِ پایینِ قاب سر و تنه‌اش را داد بیرون خم شد پایین
منم بیام پایین؟
صدایِ آقا مرتضا همان جور آرام و بی‌هیجان بود. 
نه بیای چی‌کار. بمون.
بیاما.
دستت درد نکنه.
دستِ ستون نشده‌ی سعید نان را برد طرف دهنش دندان‌هایش یک تکه دیگر از نان کند برگشت تویِ خانه. زنِ‌ آقا مرتضا پرسید چی گفت؟ سعید گفت می‌گه نمی‌خواد. زنِ آقا مرتضا دوباره تنه را داد بیرون.
سعید نمی‌خواد بیاد؟
نه بیاد چی کار. کافی ئه.
چی کارش داری می‌کنی آقا مرتضا؟ 
صدایِ آقا مرتضا باز شروع کرد فحش دادن و بینِ فحش‌هایش همه‌جا ساکت می‌شد. بی‌شرفِ مادرسگ. می‌شاشم تو دهنت خارتو می‌گام من. می‌فهمی چی می‌گم؟ می‌شاشم تو دهنت من امروز. 
سعید نانش را زد به بازویِ زنِ آقا مرتضا. زنِ آقا مرتضا برگشت سعید با چشم به نان اشاره کرد و نان را تکان داد. زنِ آقا مرتضا گفت نمی‌خوام. 
صدایِ موتورسیکلت را که از دورِ کوچه نزدیک می‌شد نشنیدند. موتور همان‌جایی که صدایِ آقا مرتضا می‌آمد شل کرد و واستاد. خاموش کرد زد رو جک. آقا مرتضا همان فحش‌هایی را هم که لایِ سکوتش می‌داد نداد. از موتوری پرسید با این خونه کار دارین؟
پیتزا سفارش داده‌ن.
طبقه‌ی چند؟
چهار.
چی ئه آقا مرتضا؟
پیتزا زنگ زده‌بوده پدرسگ.
بی‌شرف. بگو نمی‌خواد. برو آقا نمی‌خواد پیتزا. 
پیتزایی صدایش را بلند کرد طرفِ زنِ آقا مرتضا
سفارش داده‌ن دیگه. نمی‌شه برگردوند.
آقا مرتضا گفت این که می‌بینیش دیگه. پیتزا نمی‌خواد. 
آقا برش گردون. اینو باید شاشید تو دهنش. برگردون پیتزا رو.
پیتزایی صدایش را یواش‌تر کرد.
آقا بیداری؟ آقا پیتزاتو آورده‌م. آقا.
آقا مرتضا گفت لگد نزن بهش.
لگد نزدم یواش زدم بیدار شه.
بیدار نمی‌شه فعلن.
اینو رستوران قبول نمی‌کنه برگردونم.
زنِ آقا مرتضا گفت ببر واسه یه مشتریِ دیگه.
قبول نمی‌کنه خانوم رستوران. این سرد شده ببرم باید از جیب بدم. اینو بیدار کنین حساب کنه.
پولشو ما می‌دیم آقا ببر بذار رو صندوق صدقات. آقا مرتضا پولشو بده بهش بگو ببره بذاره رو صندوق صدقات.
سعید آمد جلو دست کرد تو جیبِ عقبِ شلوار جینش چند تا اسکناس درآورد به زنِ آقا مرتضی گفت بگو من حساب می‌کنم بیاره بالا.
آقا بیار بالا. آقا مرتضا پولشو بده بگو بیاره بالا.
بالا نمیاریم همین‌جا تحویل می‌دیم.
سعید سرش را از تنگیِ بینِ پنجره و زنِ آقا مرتضا کرد بیرون گفت آقا مرتضا بگو بیاره بالا من حساب می‌کنم.
بالا نمیاریم.
آقا مرتضا پرسید چند می‌شه این؟
هشت و پونصد.
مرتضا حساب نکن بذار میام پایین. مرتضا.
آقا مرتضا گفت ده تومنی دارم خورد داری که؟
پیتزایی گفت این هزار و پونصد.
پیک رایگان ئه؟
تو محدوده رایگانه.
فقط پیتزا بوده؟ نوشابه سیب‌زمینی نگفته بود؟
نه این فاکتورش ئه.
سعید از پشتِ پنجره رفت بیرون صدایِ پایش می‌آمد که پله‌ها را تند می‌رفت پایین.
زنِ آقا مرتضا گفت نوشابه‌م داره؟ آقا مرتضا گفت نه فقط پیتزا داده. 
بگو یه نوشابه م بره بیاره.
نوشابه خانواده بری بیاری چه‌قدر زمان می‌بره؟
زمان زیاد نمی‌بره نوشابه بدونِ غذا هزینه دلیوری داره.
گفتی رایگان بود که.
غذا رایگان ئه نوشابه دو تومن قیمتش ئه پونصد بنزینش می‌افته برم بیام صرف نداره واسه رستوران.
پس نمی‌خواد نوشابه.
صدایِ محکم بسته شدنِ جعبه‌ی پشتِ موتور آمد. پیتزایی موتور را از جک درآورد روشنش کرد دورِ کوتاهی زد در کوچه دور شد.
می‌گفتی نوشابه‌م بیاره آقا مرتضا.
این پولِ پیک الکی می‌خواست بگیره خودم یه کاریش می‌کنم.
پیتزا چه گهی می‌خواسته بخوره زنگ زده کثافت.
آشغال ئه دیگه. آشغال. ببین آشغال به جایِ پیتزا الان شاشِ من می‌ره تو دهنت پدرسگ. به جایِ نوشابه می‌شاشم تو دهنت مادرجنده. می‌فهمی؟ می‌شاشم از تو چشمات بزنه بیرون. سگ‌پدرِ حیوون.
سعید رسیده‌بود پایین گفت دستت درد نکنه. چه‌قدر شد؟
نه حساب کردم من.
این‌جوری که نمی‌شه.
بذار جیبت برو بزن. بذار جیبت ناراحت می‌شما.
شرمنده می‌کنی. بذار پس من بمونم تو برو بالا استراحت کن.
آره آقا مرتضا بیا بالا چاییَم بدم بخوری سعید هست.
می‌مونم خودم.
من وا می‌ستم دیگه تو برو
بیا بالا آقا مرتضا.
بیا یه فال خودت بردار یه فالم ببر بالا استراحت کن بعد بیا پایین.
من اشتها که ندارم الان. تو می‌خوای پیتزا؟
نه بیا بالا.
می‌رم بر می‌گردم می‌شاشم تو دهنِ خودت و کس و کارت بی‌پدر.
برو بالا آقا مرتضا. برو من هستم.
آقا مرتضا رفت تو و صدایِ دم‌پایی‌اش از پله‌ها بالا رفت. سعید نشست رویِ پله‌ی جلویِ در. چهارتا سسِ  یک‌بار مصرفِ قرمز سهه طرفِ جعبه‌ی پیتزا گذاشته‌بودند. صدایش را بلند کرد گفت: سس چهارتا داده‌ن. خوب ئه ها. یه بار از این‌جا بگیریم. جوابی نیامد رو کرد طرفِ پنجره‌ی طبقه‌ی سوم زنِ آقا مرتضا آن‌جا نبود.
 نیشِ سعید باز بود یکی از سس‌ها را باز کرد رویِ پیتزا مارپیچِ درست کند. یک بسته سس به همه‌ی پیتزا نرسید یکی دیگر باز کرد مارپیچ را با آن کامل کرد. نصفِ بیش‌ترِ یک تکه پیتزا را فرو کرد تو دهنش. 
نوشابه چرا نگفتی؟ حقت ئه بیاد بشاشه تو دهنت. 

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

اعصابم خورد بود رفتم یه کلونازپام خوردم الان پشیمونم. یعنی اون ایمانِ سابق به کلونازپام رو از دست دادم. اون اعتقاد و چی بود اسمش؟ وفاداری؟ نمی‌دونم. منظورم این ئه که به نظرم از بس اعصابم خورد بوده و کلونازپام خورده‌م دیگه حالم از این که کلونازپام حالمو خوب کنه به هم می‌خوره. حالا تازگیا زیادم خوب تر نمی‌کنه. تو اون چیزه گفتم باید زیاده‌روی نکنم که نسبت بهش مصون نشم. گویا شده‌م. الان کلونازپام دو خوردم. قبلن یک می خوردم. اون جام گفتم. یعنی منظورم این ئه که وقتی می‌خورم بعد یه مقدار بهتر می‌شم حتا در همون حالتِ بهتری هم به خودم می‌گم خب بعدش چی؟ بعدش که پرید. بعد که دوباره برگشتم تو خودم چی. این بدتر ناراحتم می‌کنه. یعنی می‌گم اگه حالِ آدم همین‌جور بد بمونه بهتر از این ئه که به طورِ موقت خوب بشه یه ساعت دو ساعت بد نباشه بعد دوباره بد بشه. اون بعدِ کوفتیش. رفتم یکی دو تا کتاب گرفتم واسه عید بخونم مثلن می‌تونستم تو این حالاتِ اعصاب‌خوردی بشینم بخونم ولی می‌گم الان بخونم باز بینش وقفه می‌افته کارِ خونه هست اداره هست وسطش ول می‌کنم دوباره باید بشینم از اول بخونم.  نشستم فیلمِ اسب حیوانِ نجیبی ست رو دیدم. دفعه‌ی چندم شده نمی‌دونم. اون هفته‌م اعصابم خوردشده بود نشستم فیلمِ بی‌خودوبی‌جهتو دیدم. تو اون وبلاگِ نابودگشته‌ی یاهو به طورِ مبسوطی به این که بی‌خودوبی‌جهت و کلن کاهانی چه‌قدر خوبن پرداخته بودم. حالا این‌که این فیلماشم یکی از چیزایی ئه که باعث می‌شه تو اون مدت که می‌بینم فراموش کنم و یه خورده بهتر باشم. یه بار از سرِ گیشا هم دو سه تا فیلم گرفتم که باز بشینم تو عید ببینم. بعد ببینم. می‌بینی؟ امسال اندازه‌ی سال‌هایِ قبل از عید ناراضی نیستم. همین که این اداره‌ی کوفتی رو یه چند روزی هم شده نمی‌ریم خودش خیلی خوب ئه. الان نشسته‌م دارم اینا رو می‌نویسم که کلونازپامه اثر کنه حالم بهتر بشه. با وجودِ اون چیزی که اولش گفتم. اینا به نظر نمایش (یا به قولِ شما شو آفِ) دیوونگی و خل و چلی میاد؟ چاره‌ای ندارم. جایِ دیگه‌ای ندارم برم توش چیز کنم. حالا به نظر نمایشِ هرچیزی بیاد. یه دوستی داشتیم می‌گفت «لونه». به قولِ اون «لونه‌»ی دیگه‌ای ندارم برم توش. عصر یه دقه اون سگبوکِ مربوط به گورخونه رو اکتیو کردم اون‌جا چیز کنم خوشم نیومد. حالا نمی‌گم چرت می‌گن و بد می‌گن و اینا. ولی در مودِ چیزایی که اونا می‌گم  نیستن. حالا به نظر نمایشِ هرچیزی بیاد. ولی یه چیزِ دیگه‌ای که قبلن بودم و الان نیستم این ئه که قبلن این‌جوری بودم که هیچ مهم نبود کسی در موردم چی فکر می‌کنه. خیلی راحت بودم و هرچی می‌خواستم می‌نوشتم. یه چند سالی هست که می‌بینم این برام مهم ئه. البته نه اون قدر مهم که بگم نه این حرفو نزن که در موردت این‌جوری فکر نکنن. ولی دیگه اون‌جوری هم راحت نیستم. ارباب حلقه‌ها هم حالِ منو بهتر می‌کنه که الان حوصله ندارم بذارم ببینم. طولانی ئه. چیزی که خیلی حالمو بهتر می‌کرد این بود که می‌زدم از خونه بیرون می‌رفتم یه گوشه‌ای. یا این که کلن آدمِ سرخوش و ناغم‌پرستی بودم که خب توپ‌هایِ ما یا گل نشد یا اگه گل شد آفساید بود و نشد که این‌جوری بشه. از خونه هم نمی‌تونم برم بیرون. یه بار دیگه هم نشسته‌م بازیِ تاج و تخت (یا به قولِ شما گیم آو ترونز)‌رو دیده‌م. بی‌کار و بی‌حال بودم می‌اومدم خونه می‌نشستم اینو می‌ذاشتم می‌دیدم. بازیِ نید فور اسپید رو هم نصب کرده‌م که این‌قدر توش چلمن بازی درمیارم اعصابم خورد می‌شه ول می‌کنم. سرِ پیچا نمی‌تونم درست بپیچم می‌زنم تو خاکی می‌خورم تو گاردریل. هفته‌ی پیش ایمان اومد اداره بهش گفتم این‌جوری ئه گفت دستی بکش سرِ پیچا. دستی هم می‌کشم بدتر می‌شه. کلن تو بازی (حالا هر بازی‌ای) چلمن ام و جون می‌کنم تا یه مرحله رد کنم. 
هنوز کلونازپامه اثر نکرده. البته بیست دقیقه هم نشده که خورده‌م. ولی قبلن این‌جوری بود که از گلو می‌رفت پایین اصلن همون آبی که باهاش می خوردم مزه‌ی سرخوشی و راحتی و بی‌خیالی می‌داد. ولی الان این‌جوری. دیگه حال ندارم. اون بار بعد از این که بی‌خودوبی‌جهتو دیدم بعدش برایِ این که سرم هم گرم بشه نشستم موسیقیِ آخرشو که کارن همایون‌فر ساخته از توش درآوردم.الان می‌ذارم برایِ دانلود. اگرچه خلافِ قانونِ حقوقِ مولفین و مصنفین و وجدان و شرف ئه و حالا جدی کارِ زشتی ئه ولی بالاخره بعدن چند سال دیگه مجموعه‌ی دوم از آثارِ کارن همایون‌فر درمیاد و هرکی بخواد بخره به خاطرِ این که من اینو گذاشته‌م واسه دانلود بی‌خیالِ خریدن نمی‌شه. دی‌روز تو تاکسی دقیقن به همین بحثِ کپی رایت و اینا فکر می‌کردم دیدم بابا مردم پولِ پاره و گوشه‌ندار مچاله می‌کنن می‌ندازن به راننده. یا راننده به این بهانه که دویستی نداره بقیه‌ی پولو نمی‌ده. حالا ما می‌خوایم تو این فرهنگ، حقِ مولفو جا بندازیم؟ البته باید از یه جایی شروع کرد ولی حالا تا اون‌جا شروع شه من اینو می‌ذارم دانلود.

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

این بالاتنه نداره. یه آلت هست و یه کون. پاهاشم هست. من رفتم جلو سیگار تعارف کردم گفتم سیگار می‌کشی؟ بیا یه سیگار با هم بکشیم. خودمم یه نخ بیش‌تر نداشتم تعارف کردم  گفتم سرِ حرف باز شه ازم نگرفت. بعد گفتم خب چه خبر چی شد تعریف کن هیچی نگفت فقط کفِ پایِ چپشو رو زمین سُر داد یه خورده به طرفِ بیرون کج کرد. من فکر کردم یعنی مثلن می خواد ارتباط برقرار کنه دیگه نگاه کردم اون طرفی که پنجه‌ی پاش داره نشون می‌ده یه کلاغ بود زل زده بود به ما. به ما که نه.  داشت اونو نگاه می‌کرد بعد منو نگاه کرد پرید رفت. بهش گفتم کلاغه م که رفت نگاه کردم به پاش ببینم جواب می‌ده یا نه ولی تکون نداد. ازش پرسیدم این کونت بارون میاد آب نمی‌ره توش اسهال استفراغ شی؟ باز چیزی نگفت. نشستم لبه‌ی جدول سیگارمو روشن کردم این همین‌جور بالا سرم واستاده بود نوکِ آلتش می‌خورد به شقیقه‌م. منم عصبی می‌شم یکی آلتشو بزنه به شقیقه م ولی گفتم چیز نکنم یه برخوردِ ناجوری تو همین دفعه‌ی اول پیش بیاد بهش گفتم ببین این سرِ آلتت هی بخوره به این ور اون ور کم کم صاف می‌شه کوتاه می‌شه. گرفت اون ور. یه پرایده می‌خواست پارک دوبل کنه راننده‌ش دختر بود گفتم بابا اینام معلوم نیست کی گواهی‌نامه می‌ده بهشون یه پارک ئه دیگه اینم بلد نیستن. دودِ سیگارمو که فوت می‌کردم از زیرِ تخماش رد می‌شد می‌رفت اون ور به نظرم اومد یه منظره‌ی جالبی ایجاد کرده گوشیمو درآوردم یه عکس گرفتم بهش نشون دادم گفتم ببین اینو برم خونه می‌ذارم تو فیس‌بوکم بچه‌هایِ بام ببینن. با آلتش عکسه رو نگاه می‌کرد شانسِ ما همون موقع داییم زنگ زد آلتش خورد به گوشی ریجکت کرد. با داییم کار داشتم آب‌جو انداخته قرار بود برم ازش بگیرم بهش گفتم ببین الان ریجکت شد من شارژ ندارم باید بهش زنگ بزنم این از اونایی ئه که ریجکت کنی انگار فحش خارمادر دادی.کونشو کرد بهم از کونش گوشیشیو گوزید بیرون من گفتم دستت درد نکنه داییم از اونایی ئه که شماره‌ی ناشناس جواب نمی‌ده پس دادم بهش. بلند شدم گفتم بریم تا این دکه هم یه قدمی بزنیم هم یه شارژ بگیریم. راه افتادیم رفتیم جلو دکه یارو دکه‌ایه می‌شناختش اومد جلو کونشو بوسید پاهاشو لیس زد گفت خیلی وقت ئه نیومدی یه سری به ما نزدی بی‌معرفت شدی با این رفیقایِ جدیدت می‌گردی اشاره کرد به من. به یارو گفتم یه شارژِ دویی بده یارو رفت شارژو آورد گفت مهمونِ من به افتخارِ‌ این رِفیقِ مشترکِ گل‌مون من دیدم یه چیزی بگم خوشش بیاد گفتم والا ایشون که افتخارِ رفاقت به ما نمی‌دن وگرنه ما که خیلی طلبه‌ایم. کونشو کرد بهم لب‌خند زد منم با نوکِ پا پشتِ زانوشو ناز کردم. شارژو زدم تو گوشی زنگ زدم دایی گفتم دایی چی شد بیایم آب‌جو بگیریم نیایم چی کار کنیم گفت الان گرفتارم یه ساعت دیگه بیاین پرسید خودتی یا با کسی میای گفتم نه با رفیقم میام بعد نگاه کردم بهش ببینم وقتی می‌گم با رفیقم میایم عکس‌العملش چی ئه با آلتش طرحِ یه علامتِ مثبت تو هوا ترسیم کرد علامته رو برداشتم گذاشتم تو جیبم گفتم اینم نگه می‌دارم یادگاریِ روزِ اولِ رفاقت‌مون، سوارِ موتورش شدیم رفتیم هم یه چرخی بزنیم هم وقت بگذره دایی سرش خلوت شه بریم ازش آب‌جو بگیریم. داییم از اونایی ئه که وقتی بگه یه ساعت دیگه بیاین یه ساعت بشه پنجاه و نه دقیقه یا یه ساعت و یه دقیقه، دیگه درو باز نمی‌کنه

۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

من امروز موفق شدم به روشی نوین در زمینه‌ی خودکشی دست یابم. سیگارِ نوبتِ بعدازظهرم را در بوستانِ بدونِ دخانیات می‌کشیدم و رویِ نیمکتِ کناری‌ام سربازی با بادگیرِ فسفری نشست و یک جوری که اگر دژبان یا چیزی آمد نبیندش، او هم سیگار کشید. سرباز نگهبانِ سفارت است. مثلن قرار است نگذارد کسی جلویِ سفارت پارک کند یا اگر کسی آمد و زنگِ سفارت را زد بگوید که برود کوچه‌ی پایینی چون این در مخصوصِ کارکنانِ سفارت است. از لحاظِ این که بخشی از اوقاتِ من در طولِ هشت ساعت کاری به سیگار کشیدن نزدیکِ سفارت می‌گذرد، سربازهایِ آن‌جا را خوب می‌شناسم. این یکی ساکت است و جلو نمی‌آید از آدم سیگار بگیرد یا فندک بگیرد و برایِ‌ این‌که حوصله‌اش سر نرود سرِ حرف را باز کند. یکی بود به اسمِ جمالی یا هم‌چین چیزی که فروردینِ امسال سربازی‌اش تمام شد و برگشت قم. اصالتن زنجانی بودند ولی قم زندگی می‌کردند. بچه‌ی خوب و لاغر و مظلومی بود و با این خیلی بیش‌تر گرم می‌گرفتم. هروقت می‌رفتم سیگارِ صبحم را بکشم این هم می‌نشست کنارم و حرف می‌زدیم. آخرهایِ فروردین ترخیص می‌شد و تعریف می‌کرد که شبِ عید پسرعمویش تو جاده با موتور کوبیده تویِ یک کامیون و مرده. می‌گفت به بدبختی توانسته مرخصی بگیرد و برود زنجان چون فکر می‌کرده‌اند به خاطرِ عید دارد بهانه جور می‌کند و می‌پیچاند. یکی دیگه‌شان هم بود که قدش کوتاه و از این بچه‌پرروها بود. این بعد از جمالی آمد و تنها گفت‌وگویِ بینِ ما این بود که گفتم «قبل از شما یه پسره بود مالِ قم...اصالتن زنجانی بود ولی قم زندگی می‌کردن...خیلی بچه‌ی خوبی بود» این بچه‌پررو هم تایید کرد و گفت آره اولایِ‌ اردی‌بهشت ترخیص شد و رفت. فکر کنم این گفت‌وگو را حینِ یک سیگار کشیدن (که سیگارش را خودش داشت و فندکش را از من گرفته‌بود) انجام دادیم. یک بار دیگر هم که باز صبح بود آمد از من سیگار گرفت که من هدفون در گوشم بود و سیگاره را دادم و رفت.
سربازی که امروز رویِ نیمکتِ کناری نشسته بود اسلحه و چیزی نداشت. اقلن همراهش نبود. تویِ کیوسکِ نگهبانی هم که قاعدتن نگذاشته‌‌بود. ولی در طولِ روز معمولن افسرهایی هستند که استخدامِ پلیسِ دیپلماتیک اند و می‌آیند سرک می‌کشند. این‌ها اسلحه دارند. از این هفت‌تیرهایِ رنگ و رو رفته که اولش سیاه بوده و از بس دست بهش مالیده‌اند رنگش پریده و نقره‌ایِ زیرش معلوم شده.
امروز غصه‌دار بودم. حالا به هزار دلیل. هر روز معمولن غصه‌دار ام به هزار دلیل. بگیم نهصدتاش هم بی‌خود و الکی باشد اقلن صدتاش دلایلِ خوبی برایِ غصه خوردن هستند. اگرچه چند وقتی است دارم مدام آن اصلی را که یادم نیست کِی بهش رسیده‌بودم برایِ خودم تکرار می‌کنم که غصه نخورم. اصل فقط یک جمله است «خب بعضیام این‌جوری زندگی می‌کنن دیگه». یعنی من. یعنی بپذیر و قبول کن که زندگیِ تو این‌جوری است و اگرچه همه‌ی زورت را نزدی که درستش کنی ولی همین‌جوری هم ولش نکردی. بالاخره کج‌دار و مریز یه کارهایی کردی و نتوانستی. حالا ولش کن. غصه‌اش را نخور. بعضی‌ها مثلِ تو باید این‌جوری زندگی کنند. همه که نمی‌شود شاد و ردیف باشند. این اصل را مدام به خودم یادآوری می‌کنم و باعث می‌شود بگویم خب پس ولش کن. اقلن چند دقیقه‌ای می‌گویم ولش کن یا چند ساعتی. بعضی وقت‌ها هم این اصل اثر نمی‌کند و زیپِ کیفم را باز می‌کنم ازش یک کلونازپام 1 در می‌آورم می‌خورم. یک ساعتی طول می‌کشد تا اثرش شروع شود. رخوتِ جسم و جان. قبلن اثرش زودتر بروز می‌کرد و طولانی‌تر بود. الان دیرتر ظاهر می‌شود و زودتر می‌پرد. به همین دلیل سعی می‌کنم بعضی روزها جلویِ خودم را بگیرم و نخورم. عینِ آنتی‌بیوتیک است. مغزِ چلاق و وامانده‌ام دارد کم کم بهش مصون می‌شود و نباید بگذارم بشود. کلونازپام آخرین پناه‌گاه است. باید فشاره را تحمل کنم و بگذارم بگذرد. سیگارم را بکشم برگردم بالا تو اداره و بیفتم به جونِ کوهِ کارهایی که همیشه سرم ریخته. کندنِ این کوه را به جان می‌خرم به شرطی که ارباب‌رجوع توش نباشد. نه به خاطرِ این‌که از سروکله زدن با مردم متنفرم. به خاطرِ این‌که کارِ ما جوری است که عمدتن ارباب‌رجوع‌ها معطل و بی‌چاره می‌مانند و با وجودی که کاری از دستِ من بر نمی‌آید، ناله و نفرین شان نصیبِ من می‌شود. یه هم‌چین اوقاتی باز به خودم می‌گویم ولش کن کلونازپامه رو بخور خودتو خلاص کن. الان نریزید سرم که بابا خودت تجویز نکن و این قرصا رو نخور و این حرفا. ولم کنید توروخدا. فانی ‌(نویسنده‌ی وبلاگِ تبِ چهل درجه و چند وبلاگِ دیگر و فعالِ توییتر) یه چیزِ خوبی داشت که به هرکس از سیگار کشیدنش ایراد می‌گرفت می‌گفت اقلن تو دودِ سیگاری که ما می‌کشیم، سرب نیست که شما هم دارین تنفس می‌کنین (نقل به مضمون). منم همین.ول کنین بابا. یه قرص ئه دیگه.
امروز روزِ قرص نبود و روزِ «خب بعضیام این‌جوری زندگی می‌کنن دیگه» بود. به خصوص این‌که صبح داشتم سرما می‌خوردم دو تا آدولت کلد خوردم و اگر کلونازپام هم می‌خوردم دیگه پاک ولو بودم و تو همان اداره می‌خوابیدم. اصلن فکر کنم همین آدولت کلد ها هم در اندوه‌گین‌تر شدنم بی‌تاثیر نبودند. بعضیا با آدولت‌کلد خوش‌حال و رو هوا می‌شوند من اندوه‌گین . حالا شاید. درست نمی‌دانم. سیگارِ نوبتِ بعدازظهرم را تویِ پارک می‌کشیدم و به طرح‌هایِ مختلفی فکر می‌کردم که آدم می‌تواند خودش را خلاص کند. بدیهی است (این از آن جمله‌هایِ اداری است که من وقتی بخواهم برایِ یه جایی نامه بنویسم و چیزی ازشان بخواهم حتمن تویِ متن می‌نویسم. می‌نویسم بدیهی است اگر این مدارک را فراهم نکنید امکان هیچ اقدامِ قانونی وجود نخواهد داشت. و خیلی خوشم می‌آید وقتی این‌جوری عصبانیتم را تویِ یه متنِ اداری خالی می‌کنم. از همان اول هم معلوم بود که من و کارمندی کم کم در هم حل می‌شویم.) ولی این‌جا بدیهی است که من خودکشی نمی‌کنم. کسی که می‌خواهد خودکشی کند زرش را نمی‌زند. مثلِ ابراهیم عمل می‌کند. ابراهیم یه یارویی بود که یکی دو هفته پیش ماجرایش را تویِ خبرآنلاین خواندم و الان که نوشتنِ این را تمام کردم می‌روم ببینم لینکش را می‌توانم پیدا کنم یا نه. ابراهیم یک روز می‌رود یک ایست‌گاهِ مترو و خودش را پرت می‌کند زیرِ قطار. خانواده‌اش (پدر و برادرش) شاکی بودند و می‌گفتند این آدم جوری نبود که خودکشی کند. حتمن یکی هلش داده. نمی‌دانم چه‌جوری شده که اولی که رفته‌اند آگاهی، فیلم‌هایِ دوربینِ مداربسته‌ی مترو را درست نشان‌شان نداده‌اند. لحظه‌ای را که خودش را انداخته زیرِ قطار، فیلم را سیاه کرده‌بودند و همین باعث شده‌بود پدر و برادرِ ابراهیم شک کنند و تو روزنامه‌ی اعتماد باهاشان مصاحبه کنند و بنویسند این قضیه مشکوک است. بعد از این مصاحبه دوباره دعوت‌شان می‌کنند آگاهی و فیلمی نشان‌شان می‌دهند که توش معلوم شده ابراهیم خودش، خودش را انداخته زیرِ قطار. می‌گفتند تویِ فیلم دیده‌ایم ابراهیم سه بار از رویِ صندلیِ ایست‌گاه بلند شده رفته لبِ سکو و برگشته نشسته. دفعه‌ی سوم دیگر کار را تمام کرده. حالا معلوم نیست همین هم درست باشد یا نه ولی فرض می‌گیریم که درست است. بنابراین ابراهیم بدونِ این‌که به هیچ‌کس بگوید بدونِ این‌که زرِ زیادی بزند و تو سرش نقشه‌هایِ عجیب و غریب بکشد رفته و کار را تمام کرده. کسانی مثلِ من فقط حرفش را می‌زنند. خیالش را می‌بافند. مثلِ هزار خیالِ دیگری که می‌بافند و هیچ وقت عمل نمی‌کنند. مثلن همین امروز قبل از این‌که بروم پارک خیال می‌بافتم بروم برجِ بلندی که در نزدیکیِ اداره‌مان هست. یک انبرِ دسته‌بلندِ‌ قفل‌بری هم با خودم بردارم (در تصاویری که تو خیالم می‌گذشت قرمزیِ دسته‌هایِ انبررا می‌دیدم) سوارِ آسانسور بشوم بروم طبقه‌ی آخرِ آخر و هر قفلی چیزی که درِ پشتِ بام را بسته، با انبر بشکنم (در تصاویری که تو خیالم می‌گذشت خودم را می‌دیدم که در ضدِنوری که از پنجره‌ی درِ پشتِ بام می‌تابد زانو زده‌ام و زور می‌زنم قفلِ کتابیِ در را بشکنم) بعد بروم رویِ پشتِ بام و خودم را پرت کنم پایین. این پایین پرت کردن در هر برجِ دیگری ممکن است باعث شود آدم بیفتد رویِ ره‌گذرانِ بی‌چاره و آن‌ها را (آن هم با این وزنِ گاوِ من) له و لورده‌کند. ولی برجی که خیالِ پرت کردنِ خودم از بالاش را می‌پروراندم، درست نرسیده به پیاده‌رو یک سایه‌بان جلویِ ورودیش دارد که من می‌افتادم روش و کسی هم آسیب نمی‌دید. بعد به این فکر افتادم که نکند کسی من را نبیند و نگه‌بانِ برج هم فقط یه صدایِ گورومپ بشنود و جنازه‌ی من چند روز آن‌جا بماند. بعد گفتم خب بالاخره جلویِ آن سایه‌بان هم یه واحدِ تجاری هست که وقتی از پنجره‌شان ببینند یک جسد افتاده رویِ سایه‌بان‌شان، زنگ می‌زنند یکی بیاید ببیند چه خبر است.
وقتی رفتم پارک و یارو سربازه را دیدم به روشی جدید در خودکشی دست یافتم. گفتم می‌روم جلو به یارو می‌گویم آقا من دیگه حوصله ندارم می‌خوام خلاص شم. شما هم که نگه‌بانِ سفارتی. من می‌روم یک کوکتل مولوتوف درست می‌کنم مثلن حمله می‌کنم به سفارت و شما هم یک گلوله شلیک می‌کنی و خلاص. نه تنها کسی ازت ایراد نمی‌گیرد بلکه حال هم بهت می‌دهند و می‌گویند خب حالا که جلویِ مهاجم به سفارت را گرفتی بیا این بقیه‌ی خدمتت را هم می‌بخشیم تشویقی برگرد برو خانه.  در تصاویری که در خیالم می‌گذشت تصور می‌کردم یارو مخالفت می‌کند و من پرِ بادگیرِ فسفری‌اش را می‌چسبم و التماسش می‌کنم و آخرش بی‌سیم می‌زند فرماندهی می‌آیند من را می‌گیرند می‌برند بازجویی. توی بازجویی خیلی خون سرد نشسته‌ام و اعتراف می‌کنم که همه‌چیز همان جوری است که به سربازه گفته‌ام و من فقط یه گلوله می‌خواهم که تمام شود برود پیِ کارش. بعد پلیس‌ها یه خورده می‌زنندم و آخرش می‌فرستندم دادسرایی جایی و در نهایت سر از تیمارستان در می‌آورم.
این خیال‌ها را موقعی که سیگارهایم را می‌کشیدم می‌بافتم. سربازه در این مدت یک بار رفت سرکی به اتاقکِ نگهبانی‌اش کشید و دوباره برگشت. بعد از همه‌ی این‌ها بود که یادم افتاد این‌ سربازها اصلن اسلحه ندارند. فقط باتوم دارند. بی‌سیم هم دارند. یادم است یک بار همان جمالی (پسر زنجانیه که تو قم زندگی می‌کردند) تعریف می‌کرد بعضی شب‌ها که حوصله‌اش سر می‌رود فرکانسِ بی‌سیم را می‌گذارد رویِ موجی که هیچ‌کس نشنود و برایِ خودش تویِ بی‌سیم آواز می‌خواند. خنده‌ام گرفته‌بود و ازش پرسیدم وقتی کسی نشنود چه فایده دارد که آواز می‌خوانی؟ می‌گفت اقلن دلِ خودِ آدم باز می‌شود. آدم تو تنهایی و خلوتیِ شب‌ها نمی‌داند چی کار باید بکند. خوب است که اقلن من این یکی را می‌دانم. من در تنهایی و خلوتیِ شب‌ها یک زولپیدوم ده میلی‌گرمی می‌خورم و می‌خوابم تا صبح شود. صبح شود و دوباره موقعی که سیگارِ کله‌ي سحرم را پایِ «و حالا مرورِ مسعود بهنود بر مطبوعاتِ امروزِ چاپِ تهران» می‌کشم، یا موقعی که تویِ تاکسی‌هایِ ونک اخبارِ ورزشیِ رادیو یا «تصنیفِ خوشه‌چین با صدایِ سالارِ عقیلی» پخش می‌شود، به این فکر کنم که چه‌طور می‌توانم خودم را خلاص کنم. بعد برسم اداره و کلیدِ اتاقِ 410 را از جاکلیدیِ آب‌دارخانه بردارم در را باز کنم بروم تو کیفم را بندازم رو میز و سرم را به تِق تِق کار کردن با کامپیوتر گرم کنم تا ساعت از ده بگذرد و بروم پارک سیگار بکشم. این اون جوری است که بعضیا مثلِ من باید این‌جوری زندگی کنند. زندگی‌ای با اعتیادِ شدید و روزی چندین وعده به ناخوش بودن. دنیا بیش‌تر از شیش میلیارد آدم دارد و هرکدام یه جور اند. خیلی هاشان خل وضع اند و هرکدام از این خل‌وضع‌ها هم به نوعی . من هم این‌جور. از بالایِ بالا که نگاه کنی عددی در این دنیا محسوب نمی‌شوم و اهمیتی ندارم.
از همین پایین هم.