۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

یک چیزی همین اخیر منتشر شد مثلن یک دقیقه این‌ها پشتِ صحنه‌ی «جداییِ نادر از سیمین» صحنه‌ای که این یارو حالا اول صبحی اسمِ بازی‌گرش یادم نیست داشت پدرش را در حمام می‌شست و بعد از آوارِ همه‌چیز که ریخته‌بود رویِ سرش زد زیرِ گریه و سرش را گذاشت رویِ شانه‌ي پدر.
خب این را که همه در فیلم دیده‌بودیم. پشت‌صحنه‌هه محمود کلاری را نشان می‌داد که وقتی گرفتنِ نما تمام می‌شود چشم از چشمیِ دوربین برمی‌دارد و بغض کرده و اشکش را پاک می‌کند.
این بغضِ محمود کلاری را امشب بیش‌تر فهمیدم وقتی داشتم مادر را از دست‌شویی برمی‌گرداندم اتاقش و نه زانوهایش توان داشت و نه کمرِ من و مجبور شدم وسطِ راه بنشانمش زمین که هر دوتامان استراحت کنیم و زمین نخوریم. منتی نیست. ناله‌ای هم آن‌چنان نیست. حالا همین پستِ وبلاگ ناله است البته. صبح تو اداره به یکی از هم‌کارها می‌گفتم عادت کرده ام و کنار آمده‌ام. واقعن هم عادت کرده‌ام. پنج شیش ماهی می‌شود. حالا چهار پنج سالی که این‌جور زمین‌گیر نبود به کنار. غصه می‌خورم ولی نه زیاد. وقتی وسطِ روز مجبورم از اداره فرار کنم بیایم خانه اعصابم مثلِ آن اول‌ها خورد نمی‌شود. وقتی دوایش گیر نمیاید نمی‌شینم رو نیمکتِ جلویِ داروخانه‌ی سرِ میدانِ توحید سیگار بکشم. می‌دانم دواهاش کجا هست می‌دانم کِی باید براش چی درست کنم. صبورتر شده‌ام و می توانم بنشینم به خاطراتی که هزار هزار بار برایم تعریف کرده گوش کنم.
ولی اون بغض و اشکِ محمود کلاری و گریه‌ي اون بازی‌گره که اسمش هنوز یادم نیامده هم هر از چندی هست که آدم را درب و داغون می‌کند. آدم می‌فهمد چه‌قدر ناتوان و کوچک است. چه‌قدر ریز است و هر کلوخی روش بیفتد له می‌شود. هر دستی بهش بخورد می‌افتد تهِ چاه. این چیزها را آدم نباید بفهمد. این می‌زند اون عادته را برایِ چند ساعت خراب می‌کند. البته بعد باز درست می‌شود همه‌چیز.
این را قبلن گفته‌ام این‌جا؟ تو توییتر که گفته‌ام. برایِ خودم جمله‌ای اختراع کرده‌ام «بعضیام این‌جوری زندگی می‌کنن دیگه» به «این‌جوری» زندگی کردن عادت کرده‌ام و مثلن شده مثلِ زندگیِ معمولی. خیالی هم نیست. مگر بقیه چه‌جوری زندگی می‌کنند؟ خیلی‌ها «این‌جوری»تر از من و ما زندگی می‌کنند و صداشان هم درنمی‌آید. دربیاید هم به گوشی نمی‌رسد. ما زیادم «این‌جوری» نیستیم. تازه ما خوباشیم.