روز به خیر... بیمارِ آقایِ دکتر هستم... به نامِ فرجامی... شماره پروندهمو نمیدونم. راستش نمیدونم چنین پروندهسازیها تو اون مطب هست یا نه... از نوعِ خوبش البته. با همون فرجامی دنبالش باشین. اینو مطمئن ام. بچگی اسمم چیزِ دیگهای بود. پدرم تبدیلش کرد به فرجامی. و اینم پنهان نیست که از وقتی کلمهی نافرجامی رو تو روزنامهها خوندهم همیشه میترسم نافرجامی بشم... به سرانجام نرسیده... نشده... راهی که پایانش جز همون راه جایی نیست... شاید با همین بتونین سوابقمو پیدا کنین. اونی که میترسه نافرجامی بشه. اون من ام... در هر صورت... بذارین کارِتونو ساده کنم... من برایِ چهارشنبهی هفتهی بعد نوبت دارم. پنجم، ساعتِ هفت و نیم. میخواستم لغوش کنم. گفتم از پیش خبر بدم که شاید به کارِ کسِ دیگهای بیاد که منتظرِ همین ساعتِ هفت و نیمِ چهارشنبه ست. ساده شد نه؟ اسم مهم نیست. هر وقتی که چهارشنبهی هفتهی بعد ساعتِ هفت و نیم به هرکس دادین اونو لغو کنین مهم نیست اسمش چی باشه. اون من ام.
۱۴۰۱ بهمن ۱۶, یکشنبه
ولش کن رَذل... ولش کن...
۱۴۰۱ آذر ۲۸, دوشنبه
ای بابا آقا منصور...شمام که شورتتو تو دهنت میشوری
نه... نباید چیزی گفت... الان باید سکوت کرد. باید بذاریم زمان بگذره. زمان بگذره و همهچیزو با فراموشی حل کنه. همه میگن سرِ حرفشو باز نکن... اصلن بهش اشاره نکن... فکر کنین حرفی نیست برایِ گفتن. فکر کنین چیزی نیست... چیزی هست. چیزی تو نگاههاشون هست. وقتی میخوان راجع بهش حرف نزنن، سکوت میکنن و تو اون سکوت چیزی هست... خیلی سعی میکنن مخفیش کنن. حرفایِ دیگه میزنن جوک تعریف میکنن قهقهه میزنن. تو همهی اینا اون چیزه هست. نمیتونن قایمش کنن.
اون روز یکیشون کاپوتو داده بود بالا دولا شدهبود رو موتور باهاش میرفت. من واستادهبودم کنارش. برگشت طرفم دستشو دراز کرد انبردست خواست. انبردستو که بهش دادم دستش باهام حرف زد... تو مغزم صداش شروع کرد:«چیزی هست... منم میدونم چیزی هست... اون چیز تمامِ من ئه... تو هم میدونی چیزی هست... اون چیز تمامِ تو هم هست... تمامِ همه... تمامِ ماهایی که حرفشو نمیزنیم... چیزی نگو...»
دندونم درد میکنه. بهجایِ اینکه حرفشو بزنم دندونقروچه میرم. مهم نیست. باید ساکت بود. باید بذاریم زمان بگذره. نگران نباش. فراموش میکنیم. همهمون به راحتی فراموشش میکنیم و وقتی هم فراموش کنیم انگار چیزی نبوده. فقط باید زمان بگذره که نمیگذره. واستاده و داد میزنه «من جایی نمیرم. نمیذارم یادتون بره». زمانِ کوفتی... گورِتو گم کن... میخوام یادم بره. میخوام چیزی نباشه.
۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه
۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه
خب این را که همه در فیلم دیدهبودیم. پشتصحنههه محمود کلاری را نشان میداد که وقتی گرفتنِ نما تمام میشود چشم از چشمیِ دوربین برمیدارد و بغض کرده و اشکش را پاک میکند.
این بغضِ محمود کلاری را امشب بیشتر فهمیدم وقتی داشتم مادر را از دستشویی برمیگرداندم اتاقش و نه زانوهایش توان داشت و نه کمرِ من و مجبور شدم وسطِ راه بنشانمش زمین که هر دوتامان استراحت کنیم و زمین نخوریم. منتی نیست. نالهای هم آنچنان نیست. حالا همین پستِ وبلاگ ناله است البته. صبح تو اداره به یکی از همکارها میگفتم عادت کرده ام و کنار آمدهام. واقعن هم عادت کردهام. پنج شیش ماهی میشود. حالا چهار پنج سالی که اینجور زمینگیر نبود به کنار. غصه میخورم ولی نه زیاد. وقتی وسطِ روز مجبورم از اداره فرار کنم بیایم خانه اعصابم مثلِ آن اولها خورد نمیشود. وقتی دوایش گیر نمیاید نمیشینم رو نیمکتِ جلویِ داروخانهی سرِ میدانِ توحید سیگار بکشم. میدانم دواهاش کجا هست میدانم کِی باید براش چی درست کنم. صبورتر شدهام و می توانم بنشینم به خاطراتی که هزار هزار بار برایم تعریف کرده گوش کنم.
ولی اون بغض و اشکِ محمود کلاری و گریهي اون بازیگره که اسمش هنوز یادم نیامده هم هر از چندی هست که آدم را درب و داغون میکند. آدم میفهمد چهقدر ناتوان و کوچک است. چهقدر ریز است و هر کلوخی روش بیفتد له میشود. هر دستی بهش بخورد میافتد تهِ چاه. این چیزها را آدم نباید بفهمد. این میزند اون عادته را برایِ چند ساعت خراب میکند. البته بعد باز درست میشود همهچیز.
این را قبلن گفتهام اینجا؟ تو توییتر که گفتهام. برایِ خودم جملهای اختراع کردهام «بعضیام اینجوری زندگی میکنن دیگه» به «اینجوری» زندگی کردن عادت کردهام و مثلن شده مثلِ زندگیِ معمولی. خیالی هم نیست. مگر بقیه چهجوری زندگی میکنند؟ خیلیها «اینجوری»تر از من و ما زندگی میکنند و صداشان هم درنمیآید. دربیاید هم به گوشی نمیرسد. ما زیادم «اینجوری» نیستیم. تازه ما خوباشیم.