۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

قرعه‌ی سختی افتاده به نامِ ما. نسل‌هایِ پیش مشت بر تنِ این دیوار کوبیدند و شکست خوردند. مردند، رفتند و وظیفه برایِ ما ارث گذاشتند. ناچارمان کردند از بردن. ناچارمان کردند تاریخ را نجات دهیم از دستِ دروغ. آخرین امیدواریِ این سرزمین شدیم. آخرین نسل که مگر بتواند روشن کند آینده را. خسته ایم. عصبانی و کلافه ایم. خبر و بی‌خبری‌مان جز درد نیست و با این همه باز باید واستیم. تا آخرش یا تا آخرین‌مان باید واستیم. باختن و مرگ، فرق‌مان ندارد. ببازیم حسرت می‌کُشدمان. ببازیم تاریخ را گزارش‌نویسانِ کیهان و تلویزیون می‌نویسند. ببازیم کو تا امیدی دوباره جوانه بزند از میانِ نفرینِ خاکِ ایران. نترسیم از های و هوی‌شان. نترسیم از زدن و بردن و کشتن‌شان. از لشکرسازی‌شان به عشقِ آن منفور. سلاحِ آن‌ها چوب است و گلوله. چوب می‌شکند، گلوله تمام می‌شود. حواس‌مان نیست به اسلحه‌ی خودمان. جان گرفته‌ایم تویِ مشت هرکدام از این روزهایی که خودمان هم شوخی‌شوخی بهش می‌گوییم اغتشاش. جان که تمام نمی‌شود. زندگی که ته نمی‌کشد. داریم اغتشاش می‌اندازیم به جانِ زندگی‌مان که یک روز به نمایندگی همه‌ی اعدامی‌ها زندانی‌ها تبعیدی‌ها، به جایِ همه‌ی افسردگانِ حسرتِ آزادی نفسی چاق کنیم و لب‌خند بزنیم که «بالاخره تمام شد».