۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

اساسن پنج‌شنبه جمعه‌ها روزایِ بدی شده. قبلن این‌طور نبود. تا حدی کسالت‌آور بود ولی به این بدی نبود. الان هر هفته جوری شده که جلو خودمو می‌گیرم عربده کشان کله‌ی خودمو نکوبم به دیوار. چند تا از هم‌کارایِ اداره هستن که پنج‌شنبه‌ها هم از صبح می‌رن اداره تا حدودایِ چهار پنج. کاری ندارن تو اداره بکنن و به‌خاطرِ اضافه‌کارِ دو برابری که تو روزایِ‌ تعطیل باهاشون حساب می‌کنن می‌رن. ضمنن ناهارِ این روزایی که بهش می‌گن «تعطیل‌کاری» رو هم اداره می‌ده. بعید نیست اونام یه جورایی دارن از خونه‌شون فرار می‌کنن. با وجودی که همه‌شون زن دارن ولی احتمالن اونام روزایِ پنج‌شنبه تو خونه علافن و این اضافه‌کاره و ناهاره یه انگیزه‌ای می‌شه که بیان اداره. یه فیلمی کتابی چیزی بود درست یادم نیست. به کنایه می‌گفت تو آمریکا درصدِ درخواست‌هایِ طلاق بعد از تعطیلاتِ کریسمس بیش‌تر از بقیه‌ی مواقع ئه. یعنی این باید یه مشکلِ جهان‌شمول باشه که مردمِ گرفتارِ روزمرگی نمی‌دونن روزایِ تعطیل چی کار باید کرد. البته خیلیام این مشکلو حل می‌کنن. به همون اندازه که درصدِ طلاق تو آمریکا اون‌جوری، درصدِ عکسایِ مهمونی تو سگبوک بعد از تعطیلاتِ پنج‌شنبه جمعه هم زیاد ئه. خیلیا مهمونی می‌دن و مهمونی می‌رن. بعضیام راه می‌افتن تو این پاساژا خرید مرید می‌کنن. ولی اون کلافگی از تعطیلات هم گرفتاریِ عده‌ی زیادی ئه. روزایِ کاری آدم می‌دونه قرار ئه چی کار کنه. آدم مجبور ئه بره سرِ کارش و اون چیزی که بهش می‌گن «وظایفِ محوله» رو انجام بده و عصر برگرده خونه. وقتی هم برمی‌گرده چندان انتظاری ازش نمی‌ره که فعالیتی بکنه. در همین حد که کانونِ گرمِ خانواده رو جلویِ سریال‌هایِ تلویزیون  حفظ کنن کفایت می‌کنه. بعد از مدتی آدم به مجبور بودن عادت می‌کنه و اولش حوصله‌ی فکر کردن به این که یه چیزی برایِ خودش راه بندازه –چیزی که مجبور نباشه و از رو اختیار و انتخاب باشه- رو از دست می‌ده. اولش حوصله‌شو بعد توانایی‌شو. دیگه مخش هم نمی‌کشه به چیزی جز این‌که در اون پنج یا شیش روزِ کاری بره سرِ کارش و بعد برگرده خونه فکر کنه.
من همین‌جوریش روزایِ عادی به زور دارم می‌رم اداره. دیگه روزِ پنج‌شنبه رو امکان نداره هیچ‌جوری بتونم برم. هرچند اینم مثلِ خیلی چیزایِ دیگه که آدم مطمئن ئه و بعد زیر و رو می‌شه ممکن ئه بعدن عوض شه ولی فعلن که ابدن حتا به ذهنم هم نمی‌رسه برایِ‌ فرار از کلافگیِ روزایِ پنج‌شنبه برم اداره. قبلن راهِ حلم برایِ فرار، خواب بود. مثلِ خرس روزایِ تعطیل می‌خوابیدم و زمان می‌گذشت و تموم می‌شد می‌رفت پیِ کارش. خواب هم چیزی نیست که به نظرم وقت تلف کردن بیاد و به خاطرش عذاب وجدان بگیرم. کلن هیچ‌چیز بهتر از خوابیدن نیست و خیلی خوب بود اگه می‌شد کلن گرفت خوابید تا وقتی که آدم بمیره یا قیامتی چیزی بشه بیان بیدارش کنن بره تو صفِ رسیدگی به اعمال. یا حداقل آدم یه دکمه‌ای چیزی داشت هروقت می‌خواست می‌زد و می‌خوابید –اینو قبلن تو توییتر گفته‌بودم. من رو این قانونِ شخصی خیلی متعصب ام که آدم هر چیزی رو یه بار می‌تونه بگه. بارِ بعدیِ گفتنش، حتا اگه یه جایِ دیگه و به یه کسایِ دیگه باشه، اون چیز رو مزخرف و لوس می‌کنه. ولی چند سالی ئه که می‌بینم چیزام و جمله‌هام تموم شده و بنابراین مجبور ام چیزایِ تکراری بگم و از لحاظِ این‌که زیاد هم به اون قانونِ شخصی خیانت نکرده‌باشم اگر یادم باشه که قبلن گفته‌م حتمن می‌گم که قبلن اینو گفته‌م- اگه من این دکمه رو داشتم کوکش می‌کردم از صبحِ پنج‌شنبه تا صبحِ شنبه یه کله بخوابم. شایدم این وسطا بیدار می‌شدم و وقتی کلافگی از دور می‌اومد طرفم یه لب‌خندی می‌زدم و می‌ذاشتم حسابی نزدیک که شد و وقتی مطمئن شد می‌تونه عینِ بختکِ دائمی بپره روم، دکمه‌هه رو می‌زدم می‌خوابیدم و مخِ کلافگی رو می‌کوبیدم به طاق.
قبلن عمل‌کردِ مشابهِ این دکمه رو قرصایِ خوابی که می‌خوردم ایجاد می‌کرد. اونا رو که می‌خوردم می‌تونستم اساسی بخوابم. ولی چند وقتی ئه دیگه اونام بی‌اثر شده‌ن و اگرچه به طرزِ حریصانه‌ای زیاد هم می‌خورم ولی فایده‌ای نداره و کله‌م خاموش نمی‌شه و سروصداهایِ همیشگی هست و همیشه بیدار ام. گاهی کتاب می‌خونم یا فیلم می‌بینم. فقط برایِ گذرانِ وقت. البته کتابا خوبن ولی چون تنها هدفم از کتاب خوندن وقت تلف کردن ئه و کتاب خوندن با این جور در نمیاد که با هدفِ «فقط» وقت تلف کردن باشه، گاهی حوصله‌ی کتاب هم ندارم و ول می‌کنم یه گوشه. بعد یه کلافگیِ دیگه اضافه می‌شه که نصفه خوندنِ کتابه ست. 
فیلم دیدن برایِ وقت گذرونی بهتر ئه. مثلِ همونایی که پایِ سریالایِ ماه‌واره یا تلویزیون ولو می‌شن، می‌شه پایِ کامپیوتر هم ولو شد و فیلم دید و کلافگی رو یه گوشه اون دورتر نگه داشت. فیلمایی که برایِ این هدف می‌بینم حتمن باید از این فیلمایِ درب‌وداغون و بعضن درجه‌دویِ هالیوودی باشن. مثلن فیلمایی که توش یه چیزی حیاتِ بشری رو نابود می‌کنه و قهرمان‌هایِ زن و مردِ داستان باهاش مبارزه می‌کنن و بشریت رو نجات می‌دن. مثلِ یه زلزله‌ی بزرگ یا یه آتش‌فشان یا موجوداتِ فضایی و زامبی‌ها یا شیوعِ یه بیماری. فیلم‌هایِ خوب هم خوبن و مثلن یه چیزایی مثلِ ارباب حلقه‌ها یا پدرخوانده یا فیلمایِ تارانتینو و بیلی وایلدر رو تا حالا چند باری دیده‌م. ولی مثلن یه بار برایِ تقویتِ درکِ بصریِ خودم رفتم یه مجموعه فیلمایِ ژاک تاتی رو گرفتم و در احمقانه‌ترین حرکت ممکن سعی می‌کردم عصرهایِ جمعه نگاه کنم. دیوانگیِ محض. اولن که تقویتِ درکِ بصری می‌خوام چی کار –هرکس به دردش می‌خوره و می‌خواد بفهمه قصه گفتن با تصویر چه‌جوری ئه باید حتمن فیلمایِ ژاک تاتی رو ببینه-. الان که نه داستانی چیزی می‌نویسم و نه دنبالِ فیلم ساختن و این جور کارام. هر روز صبح هر روز هر روز صبح تو راهم رو پلِ عابرِ پیاده‌ی شیخ‌فضل‌الله قبل از تقاطعِ جلال، بیلبوردِ بزرگِ مسابقه‌ی داستانِ تهران که مجله‌ی هم‌شهری داستان برگزار می‌کنه رو می‌بینم و به این فکر می‌کنم که تا آخرِ اون روز اقلن یه سوژه‌ای برایِ این در میارم و یه داستانی می‌نویسم می‌فرستم. ولی کلن دیگه فراموش می‌شه تا صبحِ روزِ بعد که دوباره بیلبورده رو از شیشه‌جلویِ تاکسی ببینم. جدا از این‌که تقویتِ درکِ بصری به کارم نمیاد و وقتی به کارم نیاد اون تقویته هم خود به خود تضعیف می‌شه و بنابراین ژاک تاتی گرفتنه کارِ چندان عاقلانه‌ای نبود، دیدنِ هم‌چین فیلمایی تو عصرِ جمعه جز این‌که اعصابو داغون‌تر کنه اثری نداره. حتا همون فیلمایِ الگویِ ثابتِ نجاتِ بشریت یا فیلمایِ خوبِ بیلی وایلدر و تارانتینو هم عصرِ جمعه نمی‌شه دید. اونارم امتحان کرده‌م. کلن فیلم دیدن، کتاب خوندن، و همون طور که قبلن امتحان کرده‌بودم بیرون رفتن، تو موندن، هر کاری کردن، جمعه رو بی‌اثر نمی‌کنه. کلن جمعه‌ها باید فرار کرد رفت یه جایی که اون‌جا جمعه نباشه. - درموردِ اعصاب‌خوردکن بودنِ عصرِ جمعه این‌قدر چیز همه نوشته‌ن که می‌شه پرینت گرفت باهاشون یه کتاب‌خونه رو پر کرد و در همون حین درخواست کرد چون چیزایِ تازه‌ای هم مدام تو راهن باید فورن یه بودجه‌ی کلان برای توسعه‌ی کتاب‌خونه اختصاص بدن-  
همین چند خطم برایِ فرار از ملالِ سرِ شبِ پنج‌شنبه نوشتم. 

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

-یه صدا امروز ضبط کردم گذاشتم تو سایت. برو گوش کن.
-می‌رم. الان رایتلم تو گوشی نیست وگرنه الان می‌رفتم.
-پفک چرا کم می‌خوری؟
-پودرش می‌ریزه رو پیرهنِ آدم. تو خارجم پفکاشون پودرش می‌ریزه یا مالِ اونا درست ئه؟
-پفک دیگه فرق نباید بکنه. شاید مالِ اونا کم‌تر می‌ریزه. گاز نزن یه جا بذار تو دهنت پودرش نمی‌ریزه.
-می‌چسبه به دست آدم دستشو بزنه به پیرهنش نارنجی می‌شه.
-تو سینما چرا آدم پفک می‌خوره صدا می‌ده ولی این‌جا نمی‌ده؟
-دیوار داره دیگه. امواجِ صوتیِ پفک می‌خوره به دیوار منعکس می‌شه. فضایِ باز امواجش منتشر می‌شه. منعکس نمی‌شه.
-پلاستیکشم باز می‌کردم صدا نمی‌داد.
-همون به خاطرِ دیوار ئه.
-ولی آدم نباید وقتی یه کاری می‌کنه بگه من این کارو کرده‌م. باید خودش واسه خودش بکنه. الان من به تو گفتم صدا رو برو تو سایت گوش کن دیگه این کارو واسه خودم نکردم. واسه این کردم که تو بری گوش کنی.
-تو سایت می‌ذاره آدم بالاخره گوش می‌کنن دیگه.
- اینو می‌گم که آدم بگه برو گوش کن این با طریقت مشکل پیدا می‌کنه.
-تو سایتم بذاره مشکل پیدا می‌کنه. خودِ ضبط کردنشم مشکل پیدا می کنه.
- کم‌تر از این ئه که آدم بگه. ولی آره اونم مشکل داره باز.
-سخت زیاد نگیر به خودت.
-اصلن طریقت من کلن خیلی مخالفش عمل می‌کنم. الان اگه به طریقت بودم باید می‌شستیم این‌جا حرفم نمی‌زدیم همین پفک می‌خوردیم.
-ولی به کلاغه پفک دادی خوب بود. این جزوِ طریقت بود.
-من تا چند سال پیش نمی‌دونستم کلاغ پفکم می‌خوره. با بچه ‌ها رفته‌بودیم پارک شوخی شوخی پفک انداختیم جلوشون جدی جدی خوردن.
-کلاغ همه‌چی می‌خوره. گربه دیده‌م نون پنیر می‌خوره.
-پنیر از شیر ئه. لابد به خاطرِ شیرش ئه می‌خوره.
- نونشم می‌خورد.
-نونه‌م پنیر چسبیده بهش.
- اصلن طریقت دیگه به اون صورتِ جدی آدم نمی‌تونه ببینه تو اجتماع. واسه همین می‌گم سخت نگیر.
-من خیلی سال ئه درست حسابی ندیده‌م. یه بار ده سال پونزده‌ سال پیش بود تو مترویِ توپ‌خونه دیدم. من داشتم از پله برقی می‌رفتم بالا اون از پله معمولی می‌رفت پایین. رسیدم بالا دویدم پایین برسم بهش سرِ صحبتو باز کنم ببینم چه‌جوری ئه دیگه رفته‌بود.
-همین دیگه. ده پونزده سال پیش. زمانِ خاتمی بوده. الان دیگه طریقت مریقت نیست. همین می‌گم سخت نگیر واسه همین ئه. تو خودت از نظرِ میان‌گینِ اجتماعی بخوای بررسی کنی می‌بینی خوب ئه.
- واسه تویِ آدم فایده نداره.
-واسه تویِ آدم هیچی فایده نداره.
-آدم حرف نزنه فکر نکنه تو پیاده‌رو بره بیاد واسه تویِ آدم فایده داره.
-به اون درجه می‌رسیدیم دیگه تو پیاده‌رو نمی‌رفتیم. می‌رفتیم بیابون یا این جاهایی که کشاورزی می‌کنن.
-همین اطرافِ تهرانم هست. تو جاده‌ي بهشت‌زهرا بری دو طرف مزرعه‌ی سبزی و کاهو و هندونه ست.
-اینا رو می‌گن با فاضلابِ تهران آب‌یاری می‌کنن. چون آب دیگه تموم شده چاه و این‌جور چیزا جواب نمی‌ده مجبورن با فاضلاب آب بدن. تو اون مرحله آدم باید بره یه جایی که گندم می‌کارن.
-گندم ادا داره آدم بره.
-چی ادا نداره.
-شالی‌زار. معدن. معدنم ادا داره. شالی‌زار کم‌تر ئه. باید یه جا طریقتِ بی ادا بشه پیدا کرد بالاخره.
-مگه این که از قدیم مونده باشه. الان یکی استارت بزنه نمی‌تونه. مگه این‌که ول کنه بره.
-ول کنه بره هم باز اون حالتِ درست و کاملشو نداره. یهو سه ماه بعد می‌بینی داشتی واسه خودت ادا می‌اومدی. دیگه اونو کاریش نمی‌تونی بکنی.
-شاه خوب بود اون دوره.
-آره خدابیامرز. کشاورزی بود صنعت بود مردم در رفاه. الان این اعصابا چی ئه دیگه. واسه در رفاه نبودن ئه.
-همه رو زده‌ن داغون کرده‌ن.
-دیدی آدمِ سیگاری وقتی راجع به ترکِ سیگار حرف می‌زنه هوسِ سیگار می‌کنه؟
-خب؟
-بریم پایین بستنی بگیریم بخوریم. حرف نزنیم.
-بستنی تشنه‌مون می‌شه. همین پفک الان من تشنه م شده.
-دست‌شویی هست دیگه. بعد آب می‌خوریم یه خورده می‌شینیم می‌ریم دست‌شویی.

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

کنارِ من یک خانمِ میان‌سال نشسته‌بود. فیلم را خیلی دیر شروع کردند و اولش تا جا داشتیم به خوردمان تبلیغاتِ مزخرف دادند. بازیِ آنلاینِ شهرِ موش‌ها،‌عروسک‌هایِ شهرِ موش‌ها و هزارجور چرتوپرتِ دیگرِ عمدتن مربوط به فیلم. تو این مایه‌ها که حامیِ مالیِ فیلم بودند و قرار بوده حتمن قبل از فیلم تبلیغات‌شان پخش شود. سالن ده بیست دقیقه‌ای روشن بود  و گَه گَله  آدم می‌آمدند. انگار وقتی یک کاره‌ای شدم باید دستور بدهم مثلِ پِهِن و ‍پَهْن، این «گُله گُله» و «گَله گَله» را هم همه مجبور باشند با اعراب‌گذاری بنویسند. چون خیلی‌ها برایِ شمارشِ افرادِ زیاد هم از گُله استفاده می‌کنند که نیش‌وکنایه‌دار است و این‌جا منظورِ من نبود. منظورِ‌من گله به ضمِ گاف و تشدیدِ لام بود. خانمه که آمد نشست کنارم شروع کردم قصه بافتن. میان‌سالی را رد کرده‌بود. حدودایِ پنجاه و دو سه این‌طورا. واقعن نمی‌دانم پنجاه و دو سه میان‌سال محسوب می‌شود یا نه. وقتی متوسطِ عمرِ مردمِ این شهر به زور شصت و پنج را رد می‌کند،‌ معلوم نیست با همین معیار باید جوانی و میان‌سالی و کهن‌سالی را اندازه گرفت یا معیار را عوض نکرد و گفت مردمِ شهر زود می‌میرند. به نظرم بهتر است اولی. هرچند خودم چند وقتی است به این نتیجه رسیده‌ام که در مکالماتم با آدم‌هایِ سن‌دارتر باید از معیارِ دوم استفاده کنم. مثلن وقتی با آقایی که هم‌کارِ اداره است و همین حدودِ پنجاه‌وپنج دارد، راجع به یکی که هم‌سن و سالِ خودش است حرف می‌زنم نباید بگویم فلانی که پیر ئه . بهش بر می‌خورد. فکر می‌کند خودش هم پیر است. باید بگویم میان‌سال است. یا در گفت‌وگو با مادر هم همین‌طور.
زن میان‌ساله را در همان روشناییِ سالن موقعِ تبلیغات دیدم. تنها آمده‌بود. منم تنها آمده‌بودم. سانسِ دویِ بعدازظهر. این اداره‌ی ما یک عادتِ تخمی‌ای باب کرده‌اند این‌که هرماه یک روز می‌روند دسته‌جمعی ناهار. یک رستوران هست پیاده از اداره‌ی ما ده دقیقه،‌ حدودایِ ساعتِ یک جمع می‌شوند بیست سی نفری راه می‌افتند می‌روند آن‌جا. همان آدم‌هایی که وقتی دیگری‌ها نیستند جلویِ من پشتِ سرشان بد می‌گویند، با همان‌ها بلند می‌شوند می‌روند ناهار. من نمی‌روم. یکی دو سالی هست این داستان را راه انداخته اند و از همان اول نمی‌رفتم. بیش‌تر عیدم است این روزهایی که می‌روند. من هم از خالی شدنِ اداره استفاده می‌کنم می‌پیچم می‌رم برایِ‌ خودم. چند ماهِ اخیر اکثرن سینما. جزوِ معدود وقت‌هایی‌ست که می‌توانم با خیالِ راحت و بی‌دغدغه‌ی این که مادر الان تک و تنها در خانه چه می‌کند بروم. در آن ساعت‌ها اگر اداره باشد که اداره است اگر هم نباشد، خواب. آخرش هم زودتر از روزهایِ کاری می‌رسم خانه. من می‌پیچانم‌شان و تا آخرِ وقت مرخصی می‌گیرم و می‌روم برایِ خودم.  ردیفِ ما پنج شش صندلیِ سمتِ راستِ سالن بود و مثلِ ردیف‌هایِ پرصندلی‌ترِ وسطِ سالن که بلیت‌فروش پر از دار و دسته‌هایِ بچه مچه‌دار و بچه مچه‌ندار اما شلوغ پلوغ کرده بود، پر و پیمان نبود. اولاش من و همین زنه بودیم و بعد یک دخترِ چادری با نام‌زدش هم آمدند و تهِ ردیفِ ما نشستند. قصه‌ای که قبل از آمدنِ این دو نفر شروع کردم بافتن و وقتی آمدند کمی منطقش مختل شد این بود  که مثلن بلیت‌فروشِ سینما این ردیف‌هایِ سمتِ راست را گذاشته برایِ آن‌هایی که تک و تنها بعدازظهر آمده‌اند هم‌چین فیلمی ببینند و قرار است لایِ خاطراتی که با این فیلم برای‌شان زنده می‌شود و در حینِ دوباره دیدنِ دوستانِ قدیمیِ عروسکی‌شان، از چیزی در بروند و در سالن پناه بگیرند که آن چیزه نتواند پیدای‌شان کند. قصه را این‌طور ساختم که ردیفِ سمتِ راست را گذاشته‌اند برایِ شل و ول‌ها و درآفتاب‌مانده‌ها و وارفته‌ها. برایِ به در و دیوار زده‌ها و صاف‌کاری‌نشده‌ها و رنگ‌نخورده‌ها. برایِ مدلِ 82 به قبل‌هایی که که از نویی فقط پلاکِ شهربانی‌اش را دارند. نه رنگی نه لعابی نه کولری نه شیشه‌برقی‌ای. برایِ این‌هایی که موتورشان، داشبوردشان، اون یارویِ تو چرخ‌شان، درشان، همه‌جاشان به صدا افتاده و نه می‌شود انداخت‌شان گوشه‌ی کوچه و باهاشان نرفت و نیامد، نه می‌شود فروخت، نه ارزشِ این را دارند که پولی خرج‌شان کنی نونوار کنی. چه پولی. هرچی هم پول بریزی این‌ها که نونوار نمی‌شوند. حالا من کم‌تر زن پیره یا زن میان‌ساله یا هرچی بیش‌تر.
پر بی‌راه هم نمی‌گفتم. صندلی‌هایِ همان ردیف،  پشتِ سرِ ما هم دو سه نفر آدم با فاصله‌ی یک صندلی نشسته‌بودند. آن ها هم تکی آمده‌بودند. وسطایِ فیلم گه‌گداری می‌خندیدند یا اولایِ فیلم هرکدام از شخصیت‌هایِ آشنایِ فیلمِ قبلی را که می‌دیدند هیجان‌زده می‌شدند. خوبیش این‌بود بچه مچه‌هایی که آورده بودند زیاد سروصدا نمی‌کردند. آدم همیشه نسبت به نسل‌هایِ بعد از خودش بدبین است. فکر می‌کند دور و برِ این‌ها پلکیدن جز اعصاب‌خوردی چیزی ندارد. این‌ها که اصلن هیچی حالی‌شان نیست. من هم تقریبن همین‌جوری بودم. می‌گفتم این نوجوان‌ها و بچه‌مچه‌هایِ آخرهایِ شصت و هفتاد که اصلن تو باغ نیستند. ما هم‌سنِ این‌ها که بودیم پوسترِ انتخاباتِ اولِ خاتمی می‌چسباندیم بالایِ‌ تخته‌سیاهِ مدرسه که ناظم بیاید بکَند و بگوید برایِ ما زود است که واردِ این مسخره‌بازی‌ها بشویم. داستانِ سالِ 88 این نگاهم را خیلی تعدیل کرد. وقتی تو خیابان همین شصت هفتادی‌ها را می‌دیدم که جسورتر و نترس‌تر از منِ (آن موقع) در آستانه‌ی سی‌سالگی می‌روند جلو و باک‌شان از چیزی نیست و خیلی خیلی بیش‌تر از من دنبالِ هدفی که برایش به خیابان آمده‌اند جان می‌کنند و جان می‌دهند، فهمیدم که این جریان مثلِ ویروسی است که در هر نسل نسبت به نسلِ قبل از خودش فعال می‌شود. به خصوص در این روزگار که همه‌چیز تند تند عوض می‌شود و جدیدترها با چیزهایی سروکله می‌زنند که زمانِ قدیمی‌ترها اصلن به ذهنِ‌ کسی نرسیده بود. قدیمی‌ها این عوض شدن را تاب نمی‌آورند و نق می‌زنند. جدیدها را تحقیر می‌کنند و می‌گویند این چه آهنگی است گوش می‌کنی؟ این چه جور حرف زدن است؟ چرا این‌جوری لباس می‌پوشی؟ زمانِ خودشان هم همین حرف‌ها را به خودشان می‌زدند. شاید یک جور انتقام باشد. بدترین کارِ‌ ممکن. این‌که بلاهایی را که سرِ ما درآورده‌اند و نق‌ونوق‌هایی که به ما زده‌اند، رویِ کسانی که حالا زورمان بهشان می‌رسد (می‌خواهد بچه‌ی خودمان باشد یا بچه‌ی خواهربرادر و دخترخاله پسرخاله‌مان) پیاده کنیم بدترین کار است. مثلِ همان کارِ بد است که رویاها و آرزوهایِ از دست رفته مان را در بچه‌ی خودمان دنبالش بگردیم.
از این خیلی بدم آمد که موقعِ ترانه‌هایِ فیلم کسی دست نمی‌زد. سرِ این عموپورنگِ حیوونِ نفهمِ میمون بچه‌ها عینِ ماشین کوکی دست می‌زنند. شاید چون یکی آن پشتِ صحنه هست به نامِ مدیرِ صحنه که با علامت دادن و تشویق کردن این‌جور چیزها را هماهنگ می‌کند و بچه‌ها را وا می‌دارد که دست بزنند یا بنا به موقعیت صلوات بفرستند و دعایِ فرج بخوانند و جیغ و هورا بکشند. دوست داشتم من هم می‌رفتم رویِ سنِ سینما و موقعی که ترانه شروع می‌شد بالاپایین می‌پریدم و بچه‌ها را ترغیب می‌کردم دست بزنند. بیش‌ترِ تماشاچی‌هایِ فیلم (اقلن در آن ساعت که من رفته‌بودم) بزرگ‌ترها بودند. به بهانه‌ی بچه‌ها آمده‌بودند. یکی دو تا بچه پنج شیش تا آدم بزرگ دور و برش. این بزرگ‌ها هم بیش‌تر با شوخی‌هایِ فیلم می‌خندیدند و باهاش حال می‌کردند. فکر کنم درموردِ سریالِ کلاه‌قرمزی هم تا حدی همین‌جوری باشد. اگرچه یک‌بار که مادر را برده‌بودم سونوگرافی یک دختربچه‌ی تپلِ سبزه‌ی بامزه‌ای هم با پدرش و مادرِ حامله‌اش آمده‌بود و حوصله‌اش سر رفته‌بود. من سی.دیِ کلاه‌قرمزیِ جام جهانی را گرفته‌بودم ببینم و تویِ کیفم بود. دیدم حوصله اش سر رفته ازش پرسیدم از کلاه‌قرمزی خوشت می‌آید؟ سرش را تکان داد گفت آره. بعد سی.دی را دادم بهش و جدی خوش‌حال شد. یعنی ممکن است بچه‌هایی باشند که از کلاه‌قرمزی‌هایِ نوروزیِ‌ جدید هم خوش‌شان بیاید. ولی عمومن این را برایِ ماها ساخته‌اند. از شوخی‌هایی که تو سریال می‌کنند و از مهمان‌هاشان می‌شود این را فهمید. نشان به آن نشان که یک هم‌کارِ شق ‌و رقِ اتوکشیده‌ی قدبلندی تویِ یک واحدِ دیگر در اداره داریم که گه‌گداری کارِ من بهش می‌افتد و می‌روم سندی مدرکی چیزی را برایِ پرونده‌ی خودمان ازش می‌گیرم کپی می‌کنم. این را وسطش (وسطِ این همه این در و آن‌در زدن و از همه‌چیز گفتن تویِ این متن) بگویم که شیش هفت سال پیش که من آمدم اداره، این آدم خیلی خوش‌تیپ‌تر از الانش بود. موهایش این‌طور سفید نشده‌بود و حوصله‌اش می‌کشید هر روز صبح صورتش را بزند. شکمش ور نیامده‌بود و پشتش قوز نداشت و قدش خم برنداشته‌بود. الان از آن سروشکل افتاده ولی هنوز رفتارش شق و رق است. محکم و جدی حرف می‌زند. یک بار که رفته‌بودم یک مدرکی را ازش بگیرم تویِ اتاقش با یکی از هم‌کارهایش نشسته‌بود. غر می‌زد که چرا فلان کاری را که از واحدِ ما درخواست کرده اظهارنظر کنیم این‌قدر کش می‌دهیم و ارباب‌رجوعش هر هفته زنگ می‌زند و پی‌گیر است. من برایش توضیح دادم که به دلیلِ فلان و فلان فعلن نمی‌شود کارش را راه انداخت و باید فلان و فلان مدرک را از شهرداری و دارایی بگیرد و بیاورد تا بشود. بعد این یارو یهو لحنش عوض شد و همان‌جوری که فامیلِ دورکله‌اش را موقعِ گفتنِ این جمله برمی گرداند، رو کرد به هم‌کارش و گفت «به قولِ این فامیلِ دور، من دیگه حرفی ندارم». هم‌کارش نخندید ولی خودش قاه قاه زد زیرِ‌خنده و منم بعد از این‌که از تعجب درآمدم خندیدم.
منتها خوبیش این بود که بچه‌هایِ تماشاچیِ فیلم زیاد حرف نمی‌زدند و سروصدا نمی‌کردند و حواس‌شان به فیلم بود. اصلن شاید دستکی هم می‌زده‌اند و چون دست‌های‌شان کوچک بوده و جایِ من دور ازشان،‌ صدایِ دست‌زدن‌شان را نمی‌شنیدم. چیزی که من می‌دیدم یک دختربچه‌ی پنج شیش ساله با موهایِ بلند بود که ردیفِ وسطِ سالن رویِ صندلیِ برِ راه‌رو کنارِ ایل و تبارِ بزرگ‌سالش که آورده‌بودندش سینما نشسته‌بود و انگار زیاد از فیلم خوشش نمی‌آمد. هی بی‌تابی می‌کرد و بعضی وقت‌ها هم که خوب نمی‌دید بلند می‌شد وامی‌ستاد بعد دوباره می‌نشست. موقعی که اسمشو نبر (همون گربه‌ی سیاهِ فیلمِ اول) را نشان می‌داد، به بچه‌هه دقت می‌کردم ببینم همان اندازه که ما بچگی از گربه‌ی سیاه می‌ترسیدیم این هم می‌ترسد یا نه. انگار کم‌تر می‌ترسید. یا مثلِ ما قرار بود بعدن بترسد. ولی فکر نکنم. جدا از اصلِ هوش‌یارتر شدنِ نسل‌ها، گربه‌ی این دفعه را کم‌تر ترس‌ناک ساخته‌بودند. اقلن چهار کلمه حرف هم در دهانش گذاشته‌بودند و یک لباسی هم به تنش پوشانده‌بودند که مثلِ زمانِ ما، بچه خیال نکند این یک موجودِ افسانه‌ایِ قدرت‌مند است که از همه‌ی موش‌هایِ تویِ فیلم واقعی‌تر است و حتمن یک بار تویِ تاریکیِ شب که بچه دارد از پنجره حیاطِ تاریکِ خانه‌شان را نگاه می‌کند، یک‌هو برقِ چشم‌هایش پدیدار می‌شود و حمله می‌کند می‌آید بچه را پاره پوره می‌کند. بچه که بودم این یکی از تفریح‌هایم بود. شب‌ها که خوابم نمی‌برد می‌رفتم پشتِ پنجره،‌ تاریکی را نگاه می‌کردم. از تاریکیِ بیرون می‌ترسیدم. گاهی دوست داشم مثلِ فیلمِ ای.تی یک جانورِ فضایی از تو تاریکی بیاید بیرون و گاهی هم می‌ترسیدم چیزی که از تاریکی می‌آید، به بی‌آزاریِ ای.تی نباشد و یک چیزی مثلِ گربه‌ی سیاه باشد. البته  از این‌که می‌ترسیدم خوشم می‌آمد.
صبح تو اداره کلونازپام خورده‌بودم. حدودایِ هشت و نیم. هم زمان دیر می‌گذشت و هم حسابی درب و داغان بودم. پرهیزم از مصرفِ افراطیِ کلونازپام را چند وقتی است گذاشته‌ام کنار. گفته‌ام گورِ باباش. فعلن که کارِ دیگری نمی‌شود کرد. فعلن که وضعیتِ «آویختگی» اساسی برقرار است و بهش نوسانِ آونگیِ ضرباتِ محکمی که بهم می‌خورد  (و اخیرن فاصله‌ی ضربه‌ها کم‌تر است) اضافه هم شده. قرص نخورم چی کار؟ به قولِ خودم که یک بار در توییتر گفته‌بودم آدم چه‌طور می‌تونه هر روز گه بخوره ولی قرص نمی‌تونه بخوره؟ بعد این جمله را این‌طور اصلاح کردم که قرص خوردن بهتر از گه خوردن است. وسطایِ فیلم بود که دیدم دارد بر می‌گردد. قرار بود تاریکیِ سالن و فیلم از خودم و دیگر چیزهایی که مشت‌شان از مشتِ خودم قوی‌تراست فراری ام بدهد،  اما انگار دیگر اثر نمی‌کند و باز دارم همانی می‌شوم که بودم. رویِ صندلیِ برِ راه‌رویِ بینِ ردیفِ سمتِ راستِ سالن و ردیفِ وسط نشسته‌بودم کیفم را انداخته‌بودم رویِ دسته‌ی صندلی. تو تاریکی چشمم  به پرده دست کردم تو کیفم ورقِ قرصه را درآوردم با آب معدنی‌ای که آورده‌بودم یکی خوردم. قاعدتن از نظرِ جسمی و فیزیولوژیک اثرش به آن فوریتی که قرص از گلویِ آدم پایین برود بروز نمی‌کند. ولی از نظرِ روانی همان‌موقع بهتر شدم چون امیدِ این به وجود آمده‌بود که قرصه کم کم ظرفِ‌ سه‌ربع، یک ساعتِ بعدی اثرش را شروع می‌کند و آن‌ها دوباره محو می‌شوند. عینِ وقتی که اعلام می‌کنند با وامِ آدم موافقت شده و دو هفته دیگر بیاید چکش را بگیرد و خیالِ آدم از همان لحظه راحت‌تر می‌شود. بعد از این آسودگیِ روانیِ پایین رفتنِ قرص، یهو یادِ موقعیت افتادم. یادِ این افتادم که این آدمِ سی‌وچهارساله که الان وسطِ قسمتِ دومِ شهرِ موش‌ها قرص می‌خورد که اعصابش راحت شود، سال‌ها پیش موقعِ دیدنِ قسمتِ اول فیلم بچه‌ای بوده که اصلن در این قید و بندها نبوده و فوقش نهایت ترسی که داشته، گربه‌ی سیاه بوده. بعد به این فکر کردم یعنی هرکدام از بچه‌هایی که آن موقع آن فیلم را هزار بار تو سینما دیده‌بودند الان در چه حالی‌اند؟ بعضی‌های‌شان بچه دارند،‌ بعضی‌ها بچه ندارند ولی زن و شوهر دارند، بعضی‌ها نه بچه دارند نه زن و شوهر (چیزهایی که داشتن‌شان از نظرِ اجتماعی موفقیت و خرِ مراد از پل گذشتن محسوب می‌شود و بهش می‌گویند سر و سامان گرفتن) ولی از دور به نظر می‌رسد اوضاع‌شان بد نباشد. در حالی که از تو اوضاع‌شان خوب نیست. تک و توک آدم‌هایِ هم‌سن‌وسالِ خودم می‌شناسم که اوضاع‌شان خوب است و درواقع بلد اند با غم و غصه چه‌طور تا کنند. وگرنه آدمِ بی غم‌ و غصه که تو دنیا مگر چند تا هست. مهم همین است که بلد باشند یه‌جوری زیرسیبیلی ردش کنند برود و نگذارند در مخ‌شان رسوب کند و سروصدا تولید کند. حالا شاید اوضاع به این بدی که من خیال‌ش را می‌کنم نباشد. شاید مصداقِ آن باشم که کافر همه را به فلانِ خود پندارد. یا خیلی‌هاشان (مثلِ بعضی‌وقت‌هایِ خودم) چس‌ناله می‌کنند یا نقی می‌زنند که وقت بگذرد. اما از آدم‌هایی که دور و برم می‌بینم به نظر می‌رسد اوضاع زیاد ردیف نیست.
ولی در کل از این فکره، از آن کلونازپام خوردنِ وسطِ هم‌چین فیلمی و بعدش این فکر که «بقیه چی؟»، خوشم نیامد.
خوبی‌اش هم این بود که سرِ ترانه‌ی آخرِ فیلم صدایِ دست‌زدن‌هایِ هم‌آهنگ با ریتمِ ترانه بلند شد. کم‌تر از نصفِ سالن بودند که دست می‌زدند و اولش هم بزرگ‌ترها شروع کردند. ولی همین هم خوب بود. دست زدن موقعِ ترانه‌ی شادِ کودکانه بهتر از دست نزدن موقعِ ترانه‌ی شادِ کودکانه است. حالا بیرون از سالن دنیا هر بلایی می‌خواهد سرِ آدم بیاورد به درک. بگذار هر گهی که خواست بخورد. آخرش که می‌میریم و دستش را می‌گذاریم تو پوست گردو.

۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

دست‌شوییِ ما یک پنجره دارد که رو به حیاط خلوت باز می‌شود. بازِ باز هم نمی‌شود. از قدیم آهنِ پنجره ورم کرده یا نمی‌دانم سقفِ گنجه‌ای که پنجره توش است ورم کرده و پنجره را تا کم‌تر از نصف می‌شود باز کرد. از همین نصفه پنجره‌ی باز بعضی وقت‌ها که تو دست‌شویی ام، یه گربه‌ای را می‌بینم که رویِ دیوارِ بینِ حیاط خلوتِ ما و خانه‌هایِ پشتی نشسته و زل زده به من. یک گربه‌ی بور و سفیدِ تقریبن لاغر که گردنش را کمی کج کرده و دقیقن زل زده به من. معمولن صبح‌ها. قاعدتن صبح‌هایِ روزهایِ تعطیل که من خانه‌ام. بارِ اول که دیدم این‌جوری زل زده و رسمن با دقت نگاه می‌کند که چه‌طور لخت و عور، سر و کله‌ام را از دستِ گرما می‌شورم، بدم آمد. اولش شروع کردم پیشت پیشتِ معمولی کردن. البته با صدایِ آهسته. چون مادر خواب بود اگر داد و قال می‌کردم هم او بیدار می‌شد هم این‌که هم‌سایه‌ها می‌گفتند دیوانه شده. پیشت پیشت کردن افاقه نکرد. همان‌جور زل زده‌بود و پلک هم نمی‌زد. اصلن نمی‌دانم گربه‌ها پلک می‌زنند یا نه. این همه گربه و بچه گربه و پیرگربه داشته‌ام از بس در دیدنِ دور و برم بی‌دقت و حواس‌پرت ام تا حالا نمی‌دانم گربه‌ها پلک می‌زنند یا نه. به‌هرحال گویا استفراغ نمی‌کنند. چند شب پیش اعصابم خورد بود و پایِ کامپیوتر هم بودم ورداشتم تو گوگل سرچ کردم «استفراغ اسب». از این چیزهایی که وقتی اعصابم خورد است به ذهنم می‌رسد. استفراغِ اسب. اسبِ پست (یک بار یکی از کاربرهایِ توییتر چندسال پیش گیر داده‌بود که چرا در فحش‌هایم از حیوان استفاده می‌کنم و بعد خیلی جدی پرسید «تا حالا کدوم اسبی دیدی که پست باشه؟») زنایِ سگ. و از این‌جور چیزها و چیزهایِ بدتر که حالا نگویم بهتر است. آن شب که تو گوگل زدم استفراغِ اسب اکثرن لینک‌هایی آورد که درموردِ استفراغِ سگ بود و این که وقتی سگ استفراغ می‌کند چه کار باید بکنند و این‌ها. یعنی ببین گوگل به این درجه از هوش‌مندی رسیده که وقتی می‌زنم استفراغِ اسب، می‌رود لینک‌هایِ مربوط به استفراغِ حیوانات را می‌آورد نه استفراغِ آدم‌ها را. چند سال دیگر همین گوگل و آن مادرجنده‌بوک، با هم‌کاریِ سامسونگ و اپل و گوشی‌هایِ کوفتی‌شان درسته ما را قورت می‌دهند و ما بدونِ آن که بفهمیم در شکمِ نهنگ ایم، همین‌جور صبح می‌رویم اداره و عصر برمی‌گردیم خانه. منتها فرق‌مان با یونسِ خدابیامرز این است که به امرِ پروردگار معده‌ی نهنگِ یونس آنزیم‌هایی که غذا را هضم می‌کنند ترشح نمی‌کرد  و آن‌جا برایش منزلِ امن بود ولی این نهنگی که ما توشیم به امرِ همون پروردگار دارد قرص‌هایِ افزایشِ آنزیم هم می‌خورد که اسیدِ معده چرب‌وچیلی‌تر هضم‌مان کند. اول از همه هم رفته سراغِ ذهن و سبکِ فکر کردن‌مان. حالا گوشت و پوست و استخوان که فوقش با دو قاشق آب‌لیمو هم می‌بُرَد.
بعد قاطیِ همان لینک‌ها فهمیدم گربه‌ها استفراغ نمی‌کنند. حتا فکر کنم خودِ اسب‌ها هم استفراغ نمی‌کردند. یعنی علاوه بر گربه‌ها، یک حیوانِ دیگر هم بود که نوشته بود استفراغ نمی‌کند. الان هم خلافِ قوانینِ شخصی‌ام است که بروم دوباره جست‌وجو کنم ببینم آن یکی حیوانِ دیگر چی بود که بیایم این‌تو بنویسم. ولی بعد که این را نوشتم اگر یادم ماند می روم ببینم گربه‌ها پلک می‌زنند یا فقط همان گربه‌ي رویِ دیوارِ حیاط‌خلوت بود که بی پلک زدن زل زده‌بود به من (هزار بار دیگر هم بشود در این متن فقط از لغتِ زل زدن استفاده می‌کنم. آن‌جوری که گربه‌هه گردنش را کمی کج کرده‌بود و خیره شده‌بود، تنها لغتی که می‌شود برایش به کار برد همین زل زدن است. حتا همین خیره شدن هم زیادی خالی است. جوری زل زده‌بود انگار تعجب کرده)
بعد که دیدم پیشت پیشت کردنم جواب نمی‌دهد شروع کردم با صورتم اداهایِ وحشت‌ناک در آوردن و به این اداها کمی صدایِ خشن مثلِ این صداهایی که در فیلم‌هایِ زامبی و این‌جورچیزها شنیده‌ام هم اضافه کردم. رو گربه‌هه اثری نکرد. تکان هم نخورد. همون‌جوری که بود. البته باید حدسش را می‌زدم. تا همین دو سه سال پیش یکی از عادت‌هایم این‌بود که وقتی اعصابم خورد است یا وقتی خورد نیست و شب خوابم نمی‌برد و بی‌کار ام، بروم جلویِ یک آینه‌ای چیزی اداهایِ وحشت‌ناک و خنده‌دار و مسخره‌بازی دربیاورم و کمی وقت‌ام را این‌جوری بگذرانم. خودم از همه‌اش خنده‌ام می‌گرفت ولی یکی دو باری که رو بقیه امتحان کردم نه اداهایِ وحشت‌ناک‌ام ترساندشان نه اداهایِ خنده‌دارم خنداند. فوقش لب‌خندی از سرِ ادب و تعارف زدند و منم خودم را جمع و جور کردم. اداها رو گربه هم هیچ تاثیری نداشت. زل می‌‌زد و خسته هم نمی‌شد. انگار دارد آخرِ یک فیلمِ معمایی می‌بیند و تا چند ثانیه دیگر و بعد از نود دقیقه انتظار بالاخره صورتِ قاتل نشان داده خواهد شد و خواهد فهمید حدسش درست بوده یا نه. این‌جاش دیگر خیلی عصبانی شدم. از این که زل زده‌بود عصبانی بودم ولی از این عصبانی‌تر شدم که در این دنیا در حدِ پِر دادنِ یک گربه از رویِ دیوار هم عرضه ندارم. دست دراز کردم اولین چیزی که دمِ‌ دستم بود را بردارم. شامپوها و صابون‌هایِ رویِ کفِ گنجه بودند ولی این‌ها هم ممکن بود از لایِ پنجره رد نشوند هم این‌که اگر رد می‌شدند می افتادند تو خانه‌ی هم‌سایه‌هایِ پشتی و آن‌ها برمی‌گشتند می‌گفتند ساکنانِ خانه‌ی پشتیِ ما (چون ما هم برایِ آن‌ها خانه‌ی پشتی محسوب می‌شویم. برخلافِ جغرافیا که مثلن جنوبِ روسیه می‌شود شمالِ ایران و من وقتی بچه بودم  و این را فهمیدم برایم خیلی جالب بود) می‌گفتند ساکنانِ خانه‌ی پشتیِ ما که آن‌قدر بی‌صدا اند که آدم فکر می‌کند از روزِ اول اصلن مرده به دنیا آمده‌اند، حالا شروع کرده‌اند به طرفِ ما درِ شامپو و صابونِ سبز پرت می‌کنند. (خودشان دو تا بچه‌ی سه چهار ساله دارند که خیلی عصرها می‌آیند تویِ حیاط و بدونِ این که صدایِ بازیِ خاصی مثلن توپ بازی یا دویدن ازشان بلند شود همین جور الکی به صورتِ ممتد جیغ می‌زنند و دیوانه‌ ام می‌کنند. دو تایی با هم جیغ نمی‌زنند. اول یکی می‌زند بعد خفه می‌شود آن یکی شروع می‌کند جیغ زدن. دو سه ثانیه و این کار را یکی دو ساعتی ادامه می‌دهند. کاش منم بچه بودم می‌توانستم بروم تویِ حیاط جیغ بزنم. بچه که بودم نمی‌زدم. الان دل‌ام می‌خواهد. البته جیغِ خالی هم که نمی‌زدم فحش و داد و بی‌داد و این چیزها هم می‌کردم. فحش می‌دادم مردم نمی گفتند «بچه است دیگر». می‌آمدند دمِ درِ خانه به مادرم می‌گفتند «این بچه‌ی شما چرا این‌جوری است؟»)
خوش‌بختانه تو گنجه یک سنجاق‌قفلی هم بود که هم احتمالِ رد شدنش زیاد بود هم اصابتش به خانه‌ی پشتی‌ها حساسیتی برنمی‌انگیخت. سنجاق‌قفلیه را برداشتم پرت کردم طرفش و گربه‌هه سریع فلنگ را بست و جیم شد رفت پشتِ‌ دیوار.
چند روز بعدتر هم دوباره دیدمش. دوباره من در حالِ گرمازدایی و دوباره اون گربه در همون حالت همون‌جایِ لبه‌ی دیوار چمباتمه زده زل می‌زد به من. انگار منتظرِ شروعِ سانس از قبل نشسته باشد. ولی این بار اصلن عصبانی نشدم. لب‌خندی هم زدم و پرسیدم چه‌طوری که در پاسخ، گربه‌هه به زل زدنش ادامه داد. منم ول کردم و برگشتم سرِ خیس و خالی کردنِ سر و کله و تن و بدن‌ام زیرِ شیرِ روشویی. 
***
صبحِ امروز مادر را برده‌بودم یک جایی (غیر از جایی که خیلی از مردمِ شهر می‌روند) نمازِ عیدِ فطر. نزدیکش یک پارک است و طبقِ برنامه‌ریزیِ قبلی کتابکی را برده‌بودم که تو دو سه ساعتِ نماز و سخن‌رانی‌هایِ بعدش ول‌معطل نباشم و اقلن چارصفحه بخوانم. بختِ خوش‌ام، هوا خنک بود و من هم اولش یک نیمکتِ درست حسابی پیدا کردم که تو سایه بود و از بلندگوهایِ پارک که رادیو پیام پخش می‌کرد دور بود. رادیوپیام هم که به‌جایِ اخبار و آهنگ و ترانه مدام تیزرِ مزمز با صدایِ رامبد جوان می‌گذاشت. آخرش طاقت نیاوردم هدفون چپاندم و در حینِ خواندنِ کتابه آهنگ گوش دادم که صدایِ این کوفتی‌ها اعصابم را خورد نکند. من از هر صدایی که عاملش غیر از خودم باشد اعصابم خورد می‌شود. حالا صدایِ آدم باشد یا وانت‌هایی که طالبی و هندوانه جار می‌زنند یا صدایِ شخصیتِ «آزِر» در سریالِ دیلاخانم که شبکه‌ی جِم پخش می‌کند یا حتا بعضی‌وقت‌ها صدایِ پنکه‌ی اتاق‌ام که بنده‌خدا جورِ خنک کردنِ این ذهنِ تب‌آلود را یک تنه می‌کشد. («این ذهنِ تب‌آلود...» دقت کردی چه چیزِ قشنگی گفتم؟ «پنکه‌ی اتاق‌ام جورِ خنک کردنِ این ذهنِ تب‌آلود را یک‌تنه می‌کشد.» بنویسش اینو یه جا). خیلی خوب بود اگر بعضی اعضایِ بدن قابلِ خاموش کردن بود. یا حداقل درآوردن. مثلن یک وقت‌هایی آدم چشمش را در می‌آورد می‌گذاشت یه گوشه و در تاریکی می‌توانست درست حسابی ببیند تویِ «این ذهنِ تب‌آلود»ش دقیقن چی دارد می‌گذرد. و خب قاعدتن همین گوش از همه مهم‌تر بود. اگر فرضِ بالا عملی می‌شد، من خیلی وقت‌ها گوش‌هایم را در می‌آوردم که چیزی نشنوم و داد و قال و فحش و بدوبی‌راه‌هایی که همان ذهنِ تب‌آلود نثارم می‌کند را به شنیدنِ صدایِ یکی که تو تاکسی دارد با گوشیِ تلفنش حرف می‌زند ترجیح می‌دادم. یا این ارباب‌رجوع‌هایی که درست شدن کارشان دستِ من نیست ولی من باید جواب تلفن‌شان را بدهم و بگویم کارشان هنوز درست نشده و تو دل‌ام بگویم احتمالن هیچ وقت هم درست نخواهد شد.
هدفون را که چپاندم کتابه را هم بهتر خواندم. دور و برم مگس زیاد بود و هی رویم مگس می‌نشست. نگاه کردم دیدم ده بیست متر آن‌طرف‌تر دو تا مخزنِ بزرگِ تخلیه‌ی زباله‌ی پارک هست و اطرافش کلاغ و مگس جشنِ عیدِ فطر گرفته‌اند. آفتابِ خوبی هم آن‌جایی که این مخزن‌ها بود می‌تابید و خورد و خوراک‌شان را حسابی گرم می‌کرد. اعصابم از مگس‌ها خورد می‌شد و سعی می‌کردم بتارانم‌شان. نمی‌رفتند. یکی دو پکِ محکم به سیگار زدم فوت کردم دور و  برم گفتم شاید مگس از بویِ سیگار بدش بیاید. بدشان نیامد. آن دور و بر نیمکت زیاد بود اما کسی نبود که نشسته باشد و مگس‌ها بروند سراغش. من تک و تنها بودم و این‌ها هم خسته از آشغال، دنبالِ تنِ زنده می‌گشتند که رویش بنشینند و این‌ را هم نمی‌فهمیدند که دارند اشتباه می‌کنند.(دیدی باز چه چیزی خوبی گفتم؟ «دنبالِ تنِ زنده می‌گشتند و این را هم نمی‌فهمیدند که دارند اشتباه می‌کنند.» اینم بنویس بعد از اون). بالاخره یه‌جوری به مگس‌ها عادت کردم و برگشتم سراغِ کتابه. گفتم فکر کن این‌جا آفریقاست یا جنوبِ شرقیِ آسیا و مگس و پشه فراوان. ول کن بذار خودشان خسته می‌شوند می‌روند. 
منتها کسانی که خسته نمی‌شدند، افرادی بودند که از آن قسمتِ پارک رد می‌شدند و می‌آمدند از من نشانیِ مستراحِ پارک را می‌پرسیدند. اولش یک پسرِ ریشو با شلوار و پیراهنِ اتوکرده‌ی نونوارِ قهوه‌ای بود. احتمالن از دور که رد می‌شده صدایم زده ولی من که سرم تو کتاب بوده و گوشم به هدفون نشنیده‌ام. بعد مجبور شده بیاید نزدیک‌تر و جایی تویِ زاویه‌ی دیدم قرار بگیرد که من هم سرم را بالا کنم یکی از شاخک هایِ هدفون را از گوشم بیاورم بیرون و در جوابِ این‌که «ببخشید سرویس بهداشتیِ پارک کجاست؟» به آن طرف‌تر اشاره کنم و بگویم «این‌جاها نیست فکر کنم باید برین اون سمت». پسره رفت چند دقیقه بعدش پسرِ دیگه‌ای آمد که جوان‌تر بود و تی‌شرتِ خاکستری رویِ‌ شلوارِ جینِ خاکستری پوشیده‌بود. باز همان داستانِ زاویه دید و هدفون درآوردن و راه‌نمایی کردن تکرار شد. چند دقیقه بعدترش، از دستِ مگس‌ها و بی‌تمرکزی سرم را از کتاب بلند کرده‌بودم اما هدفون هنوز تو گوش‌ام بود، پسر اولیه را دیدم که تند تند راهی را که گفته‌بودم برود به سمتِ مخالف می‌دوید. نگاهی هم به من چپ چپ کرد و فهمیدم احتمالن راهِ مستراح را (این راهِ مستراح هم سجع داشت. مهم نیست اگه ننوشتی ولی یادت بمونه بد نیست. راهِ مستراح. حفظ کردنش آسون ئه. راهِ مستراح) اشتباه نشانش داده‌ام. بعد از این باز چند دقیقه گذشت و این‌بار خانم میان‌سالی که مانتویِ بلندِ خاکستری و روسریِ خاکستری پوشیده بود راهِ مستراح را ازم پرسید. این بار گفتم «نمی‌دونم خانوم ازاون باغ‌بونه بپرسین» خانومه به ساختمانی که در دید بود اشاره کرد و با لب‌خند گفت «قبلن اون‌جا بود ولی الان درشو قفل کرده‌ن». و رفت از باغ‌بون بپرسد.
دیگر از دستِ مگس‌ها و تنگ‌گرفته‌ها و آفتابی که داشت می‌گشت سوراخ‌ سمبه‌ی لایِ شاخ‌وبرگِ چنارهایِ بلند وقدیمیِ پارک را پیدا کند صاف بتابد تو صورتِ من خسته شدم. بلند شدم بساط را جمع کردم بروم یه جایی که خلوت‌تر و خنک‌تر و بی‌مگس‌تر باشد بنشینم. تویِ راه به این فکر کردم که مثلن یک فیلم‌نامه‌ای چیزی بنویسم راجع به یکی که تو موقعیتی شبیهِ من نشسته و مردم هی ازش نشانیِ مستراح را می‌پرسند. بعد مثلن فیلم جوری بشود که معلوم شود این یک تکه عن است که این‌جا نشسته. آدم نیست و به همین دلیل مردم فکر می‌کنند راهِ خانه را باید بلد باشد. مثلن زاویه‌ی دیدِ دوربین عوض بشود از دیدِ مردم یارو عنه را ببینیم که خب این خیلی خوب نیست. بهترش این است که متصدیِ دست‌شوییِ پارک بیاید کنارش رویِ نیم‌کت بنشیند بگوید چرا این‌جایی؟ چرا از دی‌شب که رفتی برنگشتی خونه؟ بعد آدمه که تازه فهمیده عن است با شرمندگی یک بهانه‌ای بیاورد و متصدیِ دست‌شویی هم با مهربانی عذرش را بپذیرد و باهم بروند دست‌شویی آدمه تو چال بنشیند و متصدی سیفون را رویش بکشد برود پایین. این‌جور تمام شدنش از آن قضیه‌ی تغییرِ زاویه دید بهتر بود.
در فکرِ همین جریانِ عن و متصدی و این‌ها بودم که تابلویِ سفیدی دیدم به شکلِ فلِش که رویش با قرمز نوشته بود «سرویس بهداشتی». درست در همان سمتی که به پسره‌ی لباس‌قهوه‌ای اشاره کرده‌بودم. خوش‌حال شدم که یارو را اشتباه راه‌نمایی نکرده‌ام فقط نفهمیدم چرا وقتِ دویدن چپ چپ نگاه‌ام می‌کرد. رفتم طرفِ راه‌رویِ سنگ‌چینِ وسطِ دوتا باغ‌چه که می‌خورد به «سرویس بهداشتی». چیزی در چنته نداشتم ولی گفتم هرچی هست را الان خالی کنم که بعد رفتم بقیه‌ی کتابه را در خلوت بخوانم مجبور نشوم باز برگردم. رفتم به نقشِ دومِ فیلم‌نامه‌ام که جلویِ در نشسته‌بود و با زبانی عجیب و غریب که شبیهِ فرانسوی بود با یکی حرف می‌زد دویست تومان دادم. روپوشِ پزشکیِ بلند و شلوارِ سفید پوشیده‌‌بود با چکمه‌هایِ بلندِ باغ‌بانی... بقیه‌ی ماجرا هم که (جز آن قسمت که وقتی رفتم تو مستراح مجبور شدم با شلنگ تکه‌هایِ گوجه و سبزی‌جاتِ اسهالِ نفرِ قبلی را بفرستم پایین) چیزِ خاصی ندارد و کاری است که همه روزی چند بار می‌کنند.
***
وقتی برگشتیم خانه اول رفتم دست‌هایم را شستم. مایعِ دست‌شوییِ تو پارک تویِ یکی از این ظرف فشاری‌ها بود. معلوم بود تهِ ظرفه درآمده و برایِ این‌که خالی نماند توش آب بسته‌اند. چیزی که از ظرف می‌آمد کف‌کرده و رقیق و بی‌جان بود. بعدش هم که تا موقعِ‌ برگشتن به خانه دست به نیمکت و درِ ماشین و هزارتا چیزِ دیگه زده‌بودم. تازگی‌ها این‌جوری شده‌ام. چندماهی است. وسواسِ شدید در موردِ تمیزیِ دست‌ها. فقط هم دست‌ها. تا یه ذره بالایِ مچ. درموردِ بقیه‌ی چیزها هیچ وسواسی ندارم و هم‌چنان کر و کثیف ام. ولی چند ماهی است که فکر می‌کنم هی چیزهایِ کثیف به دست‌هایم می‌چسبد. الان که دارم این را می‌نویسم با خودم می‌گویم این دیگر چه لوس‌بازی‌ای است؟ آن هم با این جمله‌بندیِ لوس و ننر «فکر می‌کنم هی چیزهایِ کثیف به دست‌هایم می چسبد». ولی واقعیت دارد. کثیفی را رویِ دست‌هایم نمی‌بینم ولی قشنگ جِرمِ سبک‌شان را احساس می‌کنم. جرمی که وقتی دست‌هایم را صابون‌مال می‌کنم و سفت و محکم (انگار دو تا دست با هم دشمنی دارند و دارند دعوا می‌کنند)  به هم می‌مالم و آب می‌کشم از رویِ دست‌هایم می‌روند و دیگر وزن‌شان را حس نمی‌کنم. 
دست‌هایم را که می شستم از لایِ پنجره نگاه کردم ببینم گربه‌هه هست یا نه. معمولن این ساعت‌ها همان‌جا بود. تو همان دو باری که دیده‌بودمش همین ساعت‌ها بود. ولی امروز نبود.

۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

تا کی می‌توانم این‌جا نق بزنم؟ هی بنالم. هی غر و لند کنم؟ احتمالن تا وقتی جان در بدن داشته‌باشم. دو سه روز است که برایِ گرم کردنِ سرِ خودم و بیرون آمدن از این حال و هوایِ تخمی، گاهی به شوخی و جدی برایِ خودم فال می‌گیرم. فالِ اتفاقات. فیلمِ نام‌زدیِ خیلی خیلی طولانی را دیده‌اید؟ خیلی فیلمِ خوبی است اگرچه خیلی‌ها هم خوش‌شان نیامد. خب به من چه. خیلی‌ها از بی‌خود و بی‌جهت هم خوش‌شان نیامد. به من چه. همه‌چی به من چه. در آن فیلم دختره –که نقشش را آدری تاتو بازی می‌کرد- و از بچگی می‌شَلید، از این فال‌ها برایِ خودش می‌گرفت. مثلن می‌گفت اگر توانستم زودتر از قطار-فکر کنم همان قطاری که پسره‌ي فیلم را برد سربازی- برسم تهِ مزرعه، پسره بر می‌گردد و اگر نتوانستم برسم برنمی‌گردد. حالا کار به آخرش نداریم که اگر ندیده‌اید و یه وقت حوصله داشتید بروید ببینید. 
من هم از این فال‌ها می‌گیرم. با رخ‌دادهایِ تخمیِ روزمره‌ی اداری. برایِ دست‌یابی به نمادهایِ عینی و ملموسِ حال و هوایِ ابزوردِ روزگارم. –از وقتی فانی تو توییتر این ابزورد را برایم دست‌گرفته‌بود خیلی با احتیاط استفاده می‌کردم و کلن سعی می‌کردم خودسانسوری کنم. ولی حالا آب از سر گذشته دیگه- مثلن دی‌روز مردد بودم که یک نامه‌ای را در نرم‌افزارِ اتوماسیونِ اداری به دبیرخانه فرستاده‌ام یا نه. معمولن می‌فرستم. صدی نود. نامه درست کردن در این نرم‌افزار و حتا محتوایِ نامه‌ها را هم نوشتن برایم چیزی شده که از بس تکرار کرده‌ام چشم بسته هم می‌توانم. عینِ این‌هایی که چشم بسته تفنگ را باز می‌کنند و می‌بندند. این‌قدر خودکار همه‌ي اجزایِ این فرایند را انجام می‌دهم که دیگر نیازی نیست در موردِ هر مرحله از کار فکر کنم یا تصمیم بگیرم. می‌توانم با هزار صدایِ تویِ سرم سر و کله بزنم و در همین حین یک نامه‌ی مطول هم خطاب به یه دادگاهی چیزی درست کنم و بنویسم و بفرستم دبیرخانه و پرینتش را برایِ پرونده بگیرم. سرِ این نامه که فال گرفتم دچارِ تردید شدم. مطمئن نبودم فرستاده‌ام یا نه. تویِ هر نامه یه دکمه‌ای هست که اسمش را گذاشته‌اند «درختِ ارجاعات». اگر این دکمه را بزنید معلوم می‌شود نامه از سر تا تهِ سرنوشتش به دستِ کیا رسیده. وقتی می‌خواستم دکمه‌ی درختِ ارجاعات را بزنم با خودم گفتم اگه برایِ دبیرخونه فرستاده باشم، آینده‌ي خوبی دارم. اگه نفرستاده‌باشم آینده‌ی خوبی ندارم. دکمه را زدم و جمله‌ی «هیچ ارجاعی مشاهده نشد» رویِ صفحه یعنی نامه‌ی سرنوشت را برایِ دبیرخانه نفرستاده‌ام و هیچ آینده‌ای هم نخواهم داشت. زیاد ناراحت نشدم. دی‌روز زیاد ناراحت نشدم. چند وقتی هست با این که آینده‌ای ندارم کنار آمده‌ام و گذاشته‌ام همین گوشه برایِ خودش باشد. مثلن تا یکی دو سال پیش هم هنوز به معجزه‌ای که اتفاق بیفتد و ورقم برگردد امیدوار بودم. خیالش را می‌پروراندم –که شاید همین باعث شد فقط در خیال بماند- و فکر می‌کردم بالاخره اتفاق می‌افتد. بعد فهمیدم خبری از این نیست. بازی تمام است. من فکر می‌کنم این مثال را قبلن هم جایی زده‌ام که این‌جور موقع‌ها مثلِ وقتی است که تیمِ  محبوبِ آدم دو هیچ عقب است و آدم بالایِ تصویرِ تلویزیون را نگاه می‌کند و می‌بیند از چهار دقیقه وقتِ اضافه، سه دقیقه‌اش رفته. بنابراین هیچ معجزه‌ای نمی‌تواند در یک دقیقه دو گل را به تیمِ محبوب هدیه کند. یک هیچ بود باز یه چیزی. یا دو یک. ولی اختلافِ دو گل و بیش‌تر، وقتی از دقیقه‌ی نود می‌گذرد ورزش‌گاه را به سکوتی تلخِ پذیرش و وا دادن فرو می‌برد. بعضی‌ها ورزش‌گاه را ترک می‌کنند ولی امثالِ من عرضه‌ی این را هم نداریم. می‌مانیم این چند دقیقه‌ی آخر را هم دست‌مان را می‌زنیم زیرِ چانه‌مان نگاه می‌کنیم غصه می‌خوریم صبر می‌کنیم بازی که تمام شد مامورانِ انتظامات از ورزش‌گاه بندازنمان بیرون. 
دی‌روز از این که باز هم مطمئن شدم آینده‌ای ندارم ناراحت نبودم. ولی امروز صبح که داشتم می‌رفتم اداره ناراحت شدم. یادِ این هم افتادم که یکی دو نفری که شوخی-جدی کفِ دستم را دیده‌بودند از رویِ خطی که از وسطِ کفِ دست شروع می‌شود و مچ را دور می‌زند می‌آید پایین، گفته‌بودند چون این خط در دستِ من بلند است زیاد عمر می‌کنم. زیاد یعنی چی؟ هشتاد سال؟ نود سال؟ مگه می‌شه؟ این همه سیگار می‌کشم این همه حرص می‌خورم مگر این تن، هم‌چین آدمی را تا هشتاد نود هم می‌تواند تحمل کند؟ زیاد یعنی شصت؟ شصت و پنج؟ سی سال دیگر حدودن. کم نیست ولی بد هم نیست. آن ده پانزده سالِ آخرش که انواع و اقسامِ بیماری‌هایِ جسمی بروز می‌کنند سخت‌تر است. خلاصه به این فکر می‌کردم که اگر کف‌بین‌ها درست گفته‌باشند و واقعن عمرم هم زیاد باشد، با این بی‌آیندگی چه آشی بشود. ناراحت و شاکی شدم. وقتی ناراحتم سیگارهایِ کوچکم زودتر هم تمام می‌شوند. انگار نکشیده‌ای. چیزی از نیکوتینش که قرار است حالِ فردِ معتاد را بهتر کند دستم را نمی‌گیرد. اگر وسطِ روز باشد و از اداره آمده‌باشم پارک، می‌توانم به خودم یه سیگارِ دیگر آوانس بدهم و بگذارم ببینم از این یکی چیزی می‌فهمم یا نه. ولی اولِ صبح در هرکدام از مسیرهایی که می‌روم فقط فرصتِ یه سیگار کشیدن هست. بعد مجبورم بروم اداره. مجبور که هنوز یک ساعت فرصت دارم تا هشت که باید کارت بزنیم. مجبورِ این‌جوری نیستم. دیرم نشده ولی همان دست‌گاهی که در ذهنم نامه‌هایِ اداری را تِپ و تِپ درست می‌کند بدونِ این‌که بهش فکر کند، پایِ من را هم بی‌اختیارِ خودم زود می‌کشاند طرفِ اداره و از دستش گریزی ندارم. مطلقن چیره شده و تسخیرم کرده. حتا خیلی وقت‌ها صداهایِ تویِ سر را هم خودش هدایت می‌کند. عینِ چهارشنبه عصر که از اداره آمده‌بودم بیرون و یه مشت کاغذِ کارهایِ اداره را آورده‌بودم که پنج‌شنبه جمعه تویِ خانه انجام بدهم. ولی کاملن احساس می‌کردم روحم تویِ اون اتاقِ کوفتی جا مانده. جدی مي‌گم. خیابانِ جردن را می‌آمدم پایین و می‌دیدم این خودم نیست که دارد راه می‌رود. صداهایِ سرم صداهایِ کارهایِ اداره اند. هدفون را تا دسته چپاندم تویِ گوشم و ویگن گوش دادم. یک فولدرِ منتخبی از کارهایِ غم‌گینانه‌ترِ ویگن درست کرده‌ام و به آن گوش می‌دادم بلکه صداهایِ جامانده از اداره آن زیرمیرها خفه شوند. خیلی‌ها می‌گویند وقتی حال‌تان خوب نیست ترانه‌هایِ شاد و شهرام شب‌پره گوش کنید حال‌تان خوب می‌شود. برایِ من که نسخه‌ی برعکسش اثربخش‌تر است تا این .
امروز وقتی رسیدم اداره خودم را به تسخیر شدن سرگرم کردم که از قضیه‌ی بی‌آیندگی کم‌تر شاکی شوم. ولی وقتی می‌خواستم بروم تویِ آن اتاقی که دست‌گاهِ فتوکپی هست، با خودم قرارِ این فال را گذاشتم که اگر دست‌گاه روشن باشد، خوش‌بخت می‌شوم. اگر خاموش باشد نمی‌شوم. معمولن هم‌کارها یادشان می‌رود عصرها که می روند دست‌گاه را خاموش کنند. خیلی وقت‌ها صبح‌ها که می‌آیم می‌بینم روشن است. اما این‌بار انگار می‌دانستم دست‌گاه خاموش است. انگار از قبلش خبر داشتم. ولی فاله را گرفتم. درِ اتاق را باز کردم و چون می‌دانستم خاموش است، مستقیم بهش نگاه نکردم. از کنارش که رد می‌شدم از گوشه‌ی چشم نگاه کردم دیدم خاموش است. باز در لحظه ناراحت نشدم. صبر کردم موقعِ پارک و سیگارِ ساعتِ ده به بعدم که شد نشستم تو پارک و غصه‌ی خوش‌بخت نشدن را در حینِ سیگار کشیدن خوردم. البته نه زیاد. هدفون را برده‌بودم چپاندم. منتخبی از کارهایِ سبکِ Fado که پرتقالی هستند (کشورِ پرتقال را با قاف می‌نوشتند یا غین؟) و اگرچه از حرف‌هایشان فقط این را می‌فهمیدم که در زبا‌ن‌شان «شین» زیاد دارند، ولی سر و صداهایِ تویِ خودم را ساکت تر کردم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

یکی را چند ماه پیش...-هنوز می‌گویم چند ماه پیش. اتفاقن  اردی‌بهشتِ پارسال بود. آدم نمی‌فهمد با این گذرِ تندِ تقویمی چه‌طور هماهنگ شود و کلماتی را بگوید که درست باشند-خلاصه این بابا را به عنوانِ مشاورِ مدیرِ واحدِ ما پارسال آوردند و از آن موقع هم‌نشینِ مدیر شد. تویِ همان اتاق. کناریِ اتاقِ من. فکر کنم در همان چیزی که راجع به شیرینی گرفتن و رشوه و این‌ها هم نوشتم چیزی درموردِ این بابا هم گفتم.
فکر کنم نزدیکِ پنجاه دارد. دکترایِ حقوق‌ِ بین‌الملل می‌خواند و به شدت بی‌پول است. گویا روزگاری وکیلِ نسبتن درست حسابی‌ای بوده و کارش می‌چرخیده و در دادسرایِ کانون وکلا هم کار می‌کرده. نمی‌دانم چی شده که ورقِ روزگارش برگشته و خورده تو دیوار. حالا مشخص است به پیسی خورده. از همانی که مجبور شد ماشینش را بفروشد معلوم بود. یک دخترِ دمِ کنکوری دارد که دی‌روز داشت به یکی می‌گفت دختره می‌خواهد داروسازی بخواند. زنش دفترخانه دارد و کار و بارِ زنش هم چندان به سامان نیست. این یارو مشاوره به شدت سیگاری است. تابویِ سیگار کشیدن در ساعاتِ اداری در فضایِ اداره را بدجوری –و کاملن هم دست‌تنها- شکست و درب و داغون کرد. خیلی‌ها هم جلوش واستادند. از هم کارها که تو اتاقِ من بلند بلند می‌گفتند «آدم باید این‌قدر شعورو داشته باشه تو فضایِ بسته سیگار نکشه» تا حراستِ اداره که دو سه باری آدم فرستادند و تذکر دادند. کسی حریفش نشد. می‌رود پنجره را باز می‌کند –زمستان، نیم‌باز می‌کرد که یخ هم نزند- و پایِ پنجره سیگار می‌کشد. یک سیگارِ عجیبی هم هست به نام Madox که بویِ کاپیتان بلک می‌دهد ولی من یک باری که کشیدم چنان سبک و سرشار از اسانس بود که نصفه پرتش کردم یه گوشه. احتمالن به خاطرِ این که دست و بالش بویِ بد ندهد از این سیگار می‌کشد. سیگارهایِ دیگر بویِ گه به بدنِ آدم می‌نشیند. به خصوص مچِ دست یا مثلن سیبل. یک دوستی داشتم جابر که خوب داستان می‌نوشت و هنوز هم خوب می نویسد و پارسال یه جایزه‌ای چیزی هم تو یه مسابقه‌ای برد. یه زمان هفته‌ای یک بار با هم می‌نشستیم تو کافه‌ی روبازِ پارکِ شفق و داستانی را که قرارش را هفته‌ی پیش گذاشته‌بودیم بنویسیم، برایِ هم می‌خواندیم. یادم است تو یکی از داستان‌هاش این بوهایی که دست می‌گیرد خیلی پررنگ بود. قهرمانِ داستانش داشت مایه‌ی جوجه‌کباب ورز می‌داد و سیگار هم می‌کشید و بعد مچِ دستش را بو کرد و سه چهار خط از داستان تشریحِ بوهایِ گندی بود که مچِ دستش گرفته. حالا ولش کن.
این مشاوره تنها کسی است که در ساعاتِ اداری تو اداره سیگار می‌کشد. اولاش بویِ سیگار و قطرانی که تویِ واحد می‌پیچید من را هم خفه می‌کرد. منِ خرسیگاری را. بعد کم کم به این هم عادت کردم اگرچه فکر کنم اگر قرار باشد روزگاری از سیگار دچارِ مرضی چیزی بشوم و مثِ سگ بمیرم، احتمالن تاثیرِ در فضایِ سیگارِ این بودن در قضیه بیش‌تر خواهد بود تا سیگارهایی که خودم می‌کشم.
خیلی آدمِ زودخشمی است –زودخشم اصطلاحی بود که تایدی هری یادم داد. اگر تایدی هری را نشناسید قاعدتن امکان دارد کسی را نداشته‌باشید که  بتوانید دنبالِ اسب‌تان بفرستید. و اگر نکته‌ی قضیه را متوجه نشدید، به سه صفحه‌ی اولِ داستانِ «تیرهایِ سقف را بالاتر بگذارید ای نجاران. کسی می‌آید. بالاتر از هر بلندبالایی» نوشته‌ی سالینجر مراجعه فرمایید- من هم آدمِ زودخشمی ام. فرقم با زودخشمیِ این مشاوره در دو چیز است. یکی این‌که خشمم را زیاد تو چشم بروز نمی‌دهم یا مثلن وقتی بروز می‌دهم که دور و برم خلوت باشد و خودم باشم. دوم هم این‌که دلایلم برایِ خشم‌گین شدن (طبعن به نظرِ خودم) منطقی‌تر از دلایلِ این مشاوره است. این مشاورِ حقوقی که کارش در اداره‌ی ما حرف زدن و نوشتنِ چیزهایی موسوم به «اظهارِنظرِ حقوقی» در موردِ کوهِ کارهایی است که انجامش را به واحدِ ما می‌سپارند، سرِ یه کلمه حرفِ خلافِ میلش که در پرونده یا نامه‌ای بخواند جوشی می‌شود. داد و فریاد راه می‌اندازد و اگرچه دشمن هم روبه‌رویش ننشسته، خطاب به مدیرِ ما که دشمنش نیست و هرچی بگوید گوش می‌کند، بلند بلند داد می‌زند و مخالفتش را ابراز می‌کند. ده دقیقه‌ای فریاد می‌زند و بعدش یک سیگار روشن می‌کند و پرونده را ورق می‌زند و خودکار را می‌گذارد رویِ کاغذ و تند تند همان جور عصبی و عجیب و غریب شروع می‌کند اظهارنظرش را نوشتن. در مدتِ نوشتن ساکت است مگر این‌که موقعِ خواندنِ پرونده چیزِ عصبانی‌کننده‌ی جدیدی کشف کند و یکی دو دقیقه‌ای هم درباره‌ی این داد و فریاد کند. 
وقتی می نویسد خالی می‌شود. عینِ ما که آن موقع‌ها وقتی داستان می‌نوشتیم آخرش حس می‌کردیم خالی شدیم یا همین حالا که دارم این‌ها می‌نویسم دارم سعی می‌کنم یه چیزی را خالی کنم. این با اظهارنظرِ حقوقی خالی می‌شود. وقتی نوشتنش تمام می‌شود از پولکی‌هایی که معمولن رویِ میز یک بسته اش را دارد، یکی می‌گذارد تویِ دهانش و پولکیه که تمام شد سیگارِ بعدی را روشن می‌کند و آرام است. گاهی از تویِ گوشی‌اش فیلمی یا عسمسِ بامزه‌ای نشانِ مدیره یا یکی که تویِ اتاقش باشد می‌دهد و قاه قاه می‌خندد. در مواقعی که عصبی نیست آدمِ خوش‌مشربی است. به نظر می‌آید رئوف هم باشد. تعطیلاتِ عید زنش رفته‌بود جنوب و این مانده‌بود تهران چون دخترش داشت درسِ کنکور می‌خواند. گاهی برایِ دختره غذا درست می‌کرد و گاهی هم موقعِ برگشتن از اداره، غذا می‌گرفت می‌برد.
من فکر می کنم این‌جور خشم‌گینی‌اش در موردِ کار، ناشی از شکست‌هایی باشد که در داستانِ وکالت و این ها قبلاً خورده. این را حدس می زنم. یعنی یه‌جورهایی نمونه‌هایش را دیده‌ام. مثلن منتقدهایِ فیلم که وقتی شفاهن و تویِ بحث‌های‌شان –مثلن تو کافه- یه فیلمی را که ازش بدشان می‌آید نقد می‌کنند، همین‌جور جوشی و داد وفریادی می‌شوند. چون احتمالن قبلن سعی کرده‌اند فیلمی بسازند ولی یا کلن فیلمه را نساخته‌اند یا ساخته‌اند و چیزِ خوبی از آب در نیامده. همان جمله‌ی معروف که «هر منتقد یک فیلم‌سازِ شکست‌خورده‌است». 
الزامن منتفدهایِ حرفه‌ای و روزنامه‌نگار هم نیستند که این‌جوری اند. کلن خیلی‌ها وقتی راجع به فیلمی یا داستانی که تویِ «بازار»ِ هنر آمده بحث می‌کنند، همین‌جوری اند. خودشان نتوانسته‌اند چیزی تولید کنند که تویِ بازار عرضه شود. پولی ازش در بیاورند و اسمی به هم بزنند. اگر فیلم ساخته‌اند یا داستان نوشته‌اند چیزِ دندان‌گیری نبوده. «نگرفته» و حالا باعصبانیت از اثری –که هیچ تضمینی نیست این یکی مالی باشد- حرف می‌زنند. ولی وقتی داد و فریاد می‌کنند دارند انتقامِ خودشان را می‌گیرند.
همه‌ش دارم پرت و پلا می زنم. الان هم که این حرف‌هایِ مناقشه‌برانگیز را گفتم منظور این بود که چون نمونه‌هایِ مشابهی از آدم‌هایی دیده ام که در موردِ مسائلی که نیاز به داد و فریاد ندارد این‌جور عصبانیت بروز می‌دهند، درموردِ این مشاورمان هم این‌جوری قضاوت می‌کنم. گرهِ این هم مثلِ خیلی‌هایِ دیگرِمان پول است. منتها مشکلش این است که دیگر آینده‌ای برایِ پول‌دار شدن جلویِ خودش نمی‌بیند. فوقش دکترا را که بگیرد کنارِ کارِ مشاوره و این‌جور چیزها، تو دانشگاه هم درس بدهد و آب‌باریکه‌ای هم از آن برسد. اون‌جوری که می‌خواسته نشده. نه به پول رسیده نه به اسم. درواقع دی‌روز بود که بحثِ یه یارویی که به شدت پول‌دار بود باز شد و این مشاور آتشی شد شروع کرد به این‌که یارو از دزدی و مالِ مردم‌خوری به این پول رسیده وگرنه چرا من و شما وضع‌مان توپ نیست؟ بعد گفت دهمِ برج که می‌شود یک قران پول تویِ جیبش نمی‌ماند. هر دو مورد را هم پر بی‌راه نمی گفت. هم یارو پول‌داره را هم خودش را. از قضایِ روزگار در ادامه‌ی این بحث، کار کشید به کلِ مملکت و کم کم تاریخ و خلاصه بروز داد که مصدقیِ تیر هم هست. یک بار هم تویِ یک لایحه‌ای، وقتی آدرسِ یارو را می‌داد نوشته‌بود «خیابانِ شهید دکتر فاطمی» که من هم خوشم آمد و بهش گفتم فکر کنم شما تنها کسی باشید که هنوز یادش است دکتر فاطمی شهید شده.
من با هرجور آدمِ وامانده و به قولِ شما لوزر در دنیاست، یه جورایی احساسِ قرابت و هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. حتا اگر رو اعصاب باشند و حتا اگر عوضی باشند. این هم هیچ تضمینی نیست هرکس وامانده شد، الزامن آدمِ خوبی هم باشد. طبعن با آن‌هایی که عوضی نیستند بیش‌تر هم‌دل ام تا آت و آشغال‌هاش. این مشاوره هم یکی از آن‌ها. وامانده‌هایِ غیرِ عوضی و یه مقدار رو اعصاب اما هم‌دلی‌برانگیز. بدتر از همه این‌که دارد رویِ من هم تاثیر می‌گذارد. تو اداره سرِ مساله‌هایِ احمقانه و چرتِ کاری، من هم کم کم دارم زود عصبانی می‌شوم و داد و فریاد می‌کنم. چیزهایی که ابدن به من ربط ندارند و اگر انجام نشود نه کارِ کسی لنگ می‌ماند و نه کسی به من چیزی می‌گوید. این‌جور عصبانی شدن مثلن یکی دو سال پیش به نظرم احمقانه‌ترین احساسِ کارمندی بود و آن‌هایی را که این‌جوری بودند می‌گفتم این‌ها دیگر چه خل وچل‌هایی هستند. آن موقع این دلیل‌ها را برایِ عصبانی شدن منطقی نمی‌دانستم. الان هم نمی‌دانم ولی یک‌هو به خودم می‌آیم می‌بینم بیست دقیقه است دارم درموردِ یه چیزِ غیرِمنطقی هوار می‌کشم. خودم هم دارم کم کم یکی از همان احمق‌ها می‌شوم. قابلیت‌هایِ عوضی بودن را هم دارم. وامانده که اصولن هستم. یعنی بعید نیست از آن وامانده‌هایِ عوضی هم بشوم. این را هم باید جلوش را بگیرم. عینِ اون قند و این‌ها که در آن پست گفتم باید جلوش را بگیرم. باید جلویِ عوضی –یا حدِاقل عوضی‌تر- شدنم و جلویِ احمق –یا حداقل احمق‌تر- شدنم را بگیرم. کارِ سختی است. روزی هشت ساعت در جوارِ این بابا و خیلی احمق‌ها و عوضی‌ها و وامانده‌هایِ دیگر بودن آدم را بالاخره یه کمی تحتِ تاثیرِ حماقت و عوضی‌گری و واماندگی‌ای که ازشان ترشح می شود قرارمی‌دهد. تازه خودِ آدم هم قابلیتش را داشته باشد دیگه بدتر.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

نشسته‌بودم چند تا آهنگ ریختم تویِ چندتا فولدر که اولین سال‌گردِ سام ببریم سرِ قبرش. الان که نگاه می‌کنم می‌بینم عجب کارِ مزخرفی بود. آن روزهایِ اول که مرده‌بود کلی از کارهایِ مزخرفی که دیگران به عنوانِ یادبود و سوگواری انجام می‌دادند اعصابم خورد می‌شد و گاهی هم یواشکی خنده‌ام می‌گرفت. مثلن بدترینش این بود که زنِ یکی از دوستانِ مشترک، وقتی داشتند رویِ سام خاک می‌ریختند و ما چهارپنج دوستِ نزدیکش واستاده بودیم پایینِ خاک و دست انداخته‌بودیم دورِ کمرِ همر –که خودِ این هم کم کارِ مزخرفی نبوده- از پشت از ما عکس گرفت و بعدش که راه افتادیم برویم عکسه را نشان‌مان داد. آن موقع چیزی به کسانی که از این کارها می‌کردند نمی‌گفتم ولی تویِ خودم حرص می‌خوردم –روشِ معمول. همیشه همین‌جوری ام-.
خلاصه الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم این کارِ آهنگ جمع کردن برایِ سرِ سال‌گرد هم چیزِ چرتی بوده که من کرده‌ام. هرچند پخشِ این آهنگ‌ها را گذاشته‌بودم برایِ آخرِ کار که مهمان‌هایِ غریبه رفته‌اند و ما چندتا خودمانی‌ها مانده‌ایم و این‌ها را آن موقع پخش کنم دورِ هم با آهنگ‌هایی که خیلی‌هایش را خودِ سام به ما داده‌بود و باهاش خاطره داشتیم گوش کنیم. ولی در کل بهترین کار را وقتی کردم که فکر کنم از سالِ دوم سومِ مردنش دیگر نرفتم سرِ خاک. یک بار که رفته بودم نگاه کردم دیدم از آن‌همه سام، حالا فقط یک سنگِ سیاه مانده که اسمش را رویش نوشته‌اند. تمام شده و رفته. بهترین دوست‌هایِ هم بودیم و حالا دیگر خبری از خودِ آن دوستی هم نیست. یکی از دوستان کلن رفته و آن یکی هم در زندگیِ خودش است. دیگر سرِ خاک نرفتم و فکر هم نکنم بروم.
الان دارم آهنگ‌هایِ همان فولدر را گوش می‌کنم. به این فکر می‌کنم که اگر سام الان زنده‌بود چه‌جور آدمی می‌شد؟ مگر من و این همه آدمِ دیگر که پیش از گذشتن از بیست و شش هفت سالگی، یک جوری بودیم و وقتی از آن گذشتیم ذره ذره –بعضی‌ها هم تند تند- عوض شدیم، الان چه‌جور آدم‌هایی هستیم؟ دارم فکر می‌کنم یعنی سام هم عوض می‌شد؟ حتمن می‌شد. شاید مثلِ خیلی‌ها آدمِ چرت و لاشی‌ای نمی‌شد. شاید می‌شد. این‌جور که او رفت یک‌جور قداستی بهش داده که سخت می‌توانم فکر کنم آدمِ چرتی می‌شد.  ولی همان تصویری نبود که قبل از مردنش در ذهنم باقی مانده و هنوز همان تصویر است. تصویر‌هایی که وقتی به آهنگ‌هایِ این فولدرها گوش می‌کنم یادم می‌افتد. هیچ بعید نبود الان با سام هم یکی بودم مثلِ بقیه‌ی دوست‌هایم. دور و به‌کنجی‌خزیده و بی‌خبر. زنگ که می‌زد جوابش را نمی‌دادم و این دکمه‌ی کنارِ گوشی را فشار می‌دادم که صدایِ زنگ خاموش شود و صفحه‌ی گوشی تاریک.
این هم از خصائلِ گندَم است که نمی‌توانم با این اصلِ تغییر کردنِ آدم‌ها کنار بیایم. تو کتَم نمی‌رود و اعصابم را خورد می‌کند. با اصلِ تغییر نکردنِ آدم‌ها هم نمی‌توانم کنار بیایم. آدم‌هایی که بهم نچسبند. مثلن یارو آدمِ گنده‌ی سی‌و‌خورده‌ای‌ساله‌ای –هم‌سنِ خودم- شده و هنوز در بندِ کاپیتالیسم و مبارزه و این چرندیات است. ولمون کن بابا. اینا مالِ قبل از سی سالگی بود. الان دیگر عوض شو. الان دیگر بفهم. خودم هم تحفه‌ای نیستم. دستم به جایی بند نیست و حرفی ندارم بزنم. همان چیزی که همیشه می‌گویم کاری نکرده ام که بگویم من این کار را کرده‌ام. منفعلِ نق‌نقو. ولی باز خودشیفته و خودخواه. کلن گورِ بابایِ همه‌چی. یه مشت چرندیات. بی‌دروپیکر. زر زرِ مفت. جمع کنم برم قرصم را بخورم و زل بزنم به تلویزیون تا خواب کم کم بیاید من را ببرد تا فردا صبح.

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

می‌سوزم. از تو می‌سوزم. هزار سوزنِ ریز، هرکدام اندازه‌ی کوچک‌ترین مورچه‌، از لانه‌ای یک جایی در من بیرون می‌آیند و از تو می‌زنند و پوست را که نمی‌توانند بدرند و بگریزند، خلاص شوند. جری می‌شوند حرص‌شان می‌گیرد و محکم‌تر می‌کوبند. گاز می‌گیرند. نیش می‌زنند. خارهایِ تیزِ دست‌های‌شان را فرو می‌کنند و خسته هم نمی‌شوند.
باید بروم دکتر بگویم دکتر دارم می‌سوزم. می‌گوید باید زودتر می‌آمدی. نمی‌ذاشتی کار به این‌جا بکشد. بچه که نیستی. کم‌عقل، کم‌سواد. بچه که هستم دکتر. کم‌عقل و کم‌سواد هم هستم. هر چیزِ بدی فکرش را بکنی که نیستم هستم. دارم می‌سوزم دکتر. تعجب که زودتر نسوخته‌ای. زودتر از این‌ها باید خاکستر می‌شدی. خوب ماندی. دوام آوردی. خاکسترم دکتر. دست بزن. ببین می‌ریزد. زودتر باید می‌ریختم دکتر. نریختم. هنوز هم این‌قدر لفتش می‌دهم و نمی‌ریزم که آخرش می‌دانم دیر می‌شود و بادِ لاجونی هم که بوزد این ذرات را بر می‌دارد می‌برد محو کند. 
خودم را می‌بندم به آبِ سرد. از تو و بیرون. دوشِ آبِ سرد شلنگِ آبِ سرد لیوان لیوان آبِ سرد می‌خورم. می‌چپم تو یه اتاق در را می‌بندم لباس‌هایم را در می‌آورم بیرونم یخ می‌کند از تو باز می‌سوزم. 
ول نمی‌کنند دکتر. نیش می‌زنند. شما نمی‌بینی. این ذره‌بین‌هایت میکروسکوپ‌هایت به دردِ دیدنِ این نمی‌خورد. اعتماد کن. دروغ که نمی‌گویم. سوزن سوزن می‌کنند. بی‌کار که نبودم بیایم دروغ تحویلت بدهم. خودت هم که دکتری. می‌دانی. در کتاب خوانده‌ای و از دهنِ هزار تا مریض مثلِ من حتمن شنیده‌ای. دروغ نمی‌گوییم. من حتا صدای‌شان را هم –اگر خوب دل بدهم- به زودی می‌شنوم و می‌آیم برای‌تان تعریف می‌کنم. الان ساکت اند دکتر. کاش حرف بزنند. فحش بدهند تهدید کنند بگویند می‌کشیمت امید. تا نکشیمت ول نمی‌کنیم. سکوت‌شان بدتر است. کارشان را خوب بلدند. صبر و حوصله‌اش را هم دارند. نه، کجا جوشی می‌شوند؟ کجا عصبانی می‌شوند. خون‌سرد اند. چیزی نمی‌گویند. غریزه‌شان است دکتر یا این‌ها همان‌هایی هستند که با مریض‌هایِ قبلی، قبل از من، هم همین کار را کرده‌اند؟ این‌قدر کرده‌اند که وارد شده‌اند؟ می‌دانند تا کی باید بکوبند و زخم کنند و بسایند. رئیس ندارند. کسی بهشان دستور نمی‌دهد. با هم حرف نمی‌زنند. هرکدام‌شان می‌داند چه‌کار کند و چه‌طور ناخن بکشد. در سکوت دارند کارشان را می‌کنند دکتر. قشنگ دارند کارشان را می‌کنند. مریض‌هایِ قبلی هم همین‌ها را می‌گفتند. همه یک چیز را می‌گویند. همه به یک صدا ناله می‌کنند. مُسکن است دکتر. مسکنِ سوزش نیست ولی ذهن را از بارَش خالی می‌کند. شما فقط گوش بده بگذار خالی کنند.
قند کم می‌خورم. شیرینی و شکلات اصلن. نوشابه تعطیل. مطمئن نیستم از قندِ خون باشد. حساسیتی چیزی بیش‌تر بهش می‌خورد. ولی دورِ شیرینی را خط کشیده‌ام. روزی که در این خاندانِ ویلان و سیلان به دنیا آمدم همان اول چند چیز به ارث بردم. سرگشتگی و آویزانی و مرضِ قند. الان بهش می‌گویند دیابت. ولی زمانی که مادر بزرگ زنده و مبتلا به چندین مرض بود، بهش می‌گفتند مرضِ قند. اگر بشود یک کاری کنم که جلویِ توارثِ این مرضِ قندِ کوفتی را بگیرم اقلن دلم خوش است که یک کاری کرده‌ام. نباید من هم مبتلا شوم. هرچند تخم‌وترکه‌ای از من پا به استمرارِ این خاندان نخواهد گذاشت و از این بابت- از بابتِ قطع شدنِ رشته‌ی شل و ولِ این سلسله‌ی شوم- امکانِ به ارث رساندنِ مرضِ قند خود به خود منتفی است، ولی خودم هم نباید بگیرم. این یکی را نباید بگیرم. هرجور مرضی تا حالا دستم می‌رسیده گرفته‌ام ولی این یکی را نه. 
این‌قدر سیگار سیگار نکن دکتر. نمی‌خواهم باور کنم. وقتی نخواهم باور کنم هم هرکار کنی باورم نمی‌شود. یک‌ هم‌چین خصلتِ عجیب و احمقانه‌ای هم دارم. خودخواه، لج‌باز، خودمحور. نکبتِ لجن. بچه‌ی لجوج که بویِ نا گرفته و دارد می‌پوسد. دارند از تو می‌پوسانندش. مریض‌هایِ قبلی هم این‌جوری بودند؟ ما یک طایفه‌ایم دکتر. طایفه‌ی معنوی. پیوندمان خونی نیست ولی خصلت‌های‌مان با هم خواهر و برادرمان کرده‌اند. زیاد نیستیم. ولی دیده‌ام. می‌دانم هستیم. آخرش هم می‌پوسیم. خاکستر می‌شویم و نوکِ انگشتی، تِق می‌تکاندمان تو زیرسیگاری. نمی‌توانم دکتر. سیگار را نمی‌توانم. می‌گویند نگو نمی‌توانی. وقتی بگویی نمی‌توانی، دیگر اصلن نمی توانی. حرفِ مفت می‌زنند. نمی‌توانند جایِ ما باشند. شما بلد اید جایِ مریض‌های‌تان باشید. 
یک هم‌کاری داریم که مصداقِ بارزِ کلیشه‌ی جوانِ رعنایی ست که رفیقِ ناباب معتادش کرده و به گایش داده. چندسال پیش، مدتی اوضاعش خیلی خراب شد. یک دخترِ فراری از خانه را آورده‌بود خانه‌اش و گذاشته‌بود بماند. اعتیادش بدتر شده‌بود. حسابی فرو رفته‌بود. یک روز صبح دختره زنگ زد به یکی از دوست‌هایِ جوانِ رعنا –که او هم در اداره‌ی ماست- و گفته‌بود فرشید دی‌شب زیادی زده و حالش خراب شده و سر و کله‌ی خودش را کوبیده به در و دیوار و الان بی‌هوش و خونین و مالین گوشه‌ی خانه افتاده است. اسمِ یارو فرشید نیست ولی به دخترها می‌گفت فرشید. می ترسید اسمِ واقعی‌اش را بدانند برایش دردسر شود. یک‌هو جایِ کارش را پیدا کنند و بیایند دمِ اداره و آبروریزی. دختره از حالِ فرشید وحشت کرده‌بود و همان نصفه‌شب بار و بندیلش را جمع کرده‌‌بود زده‌بود بیرون و برایِ این‌که فرشید در تنهایی نمیرد زنگ زده‌بود به دوستش که برو جمع و جورش کن. چند ماهی نبود. می‌گفتند رفته شمال و در حالِ ترک است. تو اداره باهاش تا کردند و راه آمدند گذاشتند برود درست شود برگردد. وقتی برگشت زرد و زار و نزار بود. دو تا از دندان‌هایِ جلویش شکسته‌بود. احتمالن اثرِ همان سر و کله به دیوار کوبیدنِ چند ماه قبلش. کم کم خوب شد و رو آمد و آبی دوید زیرِ پوستش. دیگر لِخ لِخ راه نمی‌رفت و اعصابِ من را با صدایِ راه رفتنش خرد نمی‌کرد. دندان‌هایش را درست کرد، اوضاعِ مالی‌اش را جمع و جور کرد و همین چند ماه پیش زن گرفت. چند شب پیش خواب دیدم دارد می‌رود رویِ پشتِ بام. می‌خواست برود تو خرپشته‌ی بالایِ اداره و تزریق کند. من دستش را گرفته‌بودم و می‌کشیدم که نرود. زورم بهش نمی‌رسید. یکی از هم کارها را صدا زدم و آمد از جلو راهش را بست که نتواند برود. درست فردایِ همین خواب بود که یکی از آن‌هایی که می‌شناختش حرفش را پیش کشید و گفت دوباره شروع کرده. همه‌ش چرت می‌زند و باز لاغر و سیاه و زرد شده‌است. خوابم را از دهنم در رفت تعریف کردم. با این یارو صنمی نداشتیم که خوابم را برایش تعریف کنم. ولی از دهنم در رفت. آدم وقتی اطرافش را کسانی بگیرند که هی زر می‌زنند هی از هر دری یک چرندی می‌گویند بعضی وقت‌ها این‌جوری اختیارش را از دست می‌دهد و خودش هم می‌شود مثلِ آن‌ها. یارو هم برگشت گفت مطمئن است که دوباره شروع کرده. من عصبانی شدم و گفتم عجب آدمِ احمقی است. بعد همان‌لحظه، همان‌جا، تویِ خودم به خودم گفتم مگر خودت کم حماقت کردی؟ مگر خودت احمق نیستی؟ چه‌طور به خودت حق می‌دهی از یکی دیگر که مثلِ خودت احمق است این‌جور بگویی؟ حالا من معتاد نشدم. حماقت فقط به معتادی که نیست. خفه شدم و آن یارو هم که دید دیگر جوابی بهش نمی‌دهم گذاشت از اتاق رفت.
یک آزمایش بنویس دکتر. یک آزمایشِ کامل. خون، ادرار، مدفوع. یک آزمایش بنویس از وقت‌هایی که رویِ نیمکتِ پارک سیگار می‌کشم و در خودم مچاله می‌شوم. یک آزمایش بنویس دکتر از نیمه‌شب‌هایی که بیدار می‌شوم و دیگر خوابم نمی‌برد. یک آزمایش بنویس از وحشتم از میدانِ ونک، صبح‌ها. و راهِ طولانیِ خیابانِ آفریقا، عصرها. یک آزمایش بنویس از وقت‌هایی که به یک تلنگرِ کوچک چنان آتش می‌گیرم انگار جهنم را در من بیدار کرده اند. یک دارویی بنویس که بخورم و دیگر هیچ صدایی نشنوم. نه از بیرون نه از تویِ‌ این کله. این تو هم صدا غریبه نیست. صدایِ خودم است. که خودم را له و لورده می‌کنم و می‌کوبم و مدام یادِ خودم می‌آورم که سی‌وچهارساله شده‌ام و دیگر برایِ درمان دیر شده‌است.  این‌جا خانه‌ی امراضِ مزمن شده و نمی‌شود بیرون‌شان کرد. خصلتِ طایفه‌ی ماست. ذاتن میزبانِ دائمی. یک دوایی بنویس که بخورم و این‌ها گورشان را گم کنند بروند و این‌قدر سوزن نزنند. اگر می‌شد وقتی باران می‌آید، مغزِ آدم را هم بشورد و خنک کند و جلا بدهد خیلی خوب بود.

۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

خواندنِ این نوشته برایِ کسانی که غذا می‌خورند توصیه نمی‌شود.

حمید زانو زده و سرِ خود را بالا گرفته‌بود و دهانِ خویش را تا جایی که می‌توانست گشوده‌بود. وحید پشت به او کرده کمی خم شده‌بود و مقعدِ خود را در نزدیکیِ دهانِ حمید مستقر ساخته‌بود. هردو دچارِ اسهالِ سختی بودند و تخلیه‌ی آن نیاز به استفاده از زور و فشارِ چندانی نداشت. تنها لازم بود وحید درگاهِ مقعدِ خود را کمی رها سازد تا اسهال بر دهانِ حمید سرازیر گردد و در عینِ حال حواسِ خود را به این نیز معطوف سازد که هنگامِ لب‌ریز شدنِ دهانِ حمید، خود را اندکی نگاه دارد که فرصتی به برادرش داده‌باشد تا بتواند آن‌چه بر دهانش سرشار شده‌بود قورت بدهد و آن مخزنِ موقت را برای سیلابِ بعدی –که پشتِ اسهال‌دانِ وحید هم‌چو لشکری عصیان‌طلب و خشم‌گین که بر دروازده‌ي دشمن می‌کوبند در جوش و خروش بود- تخلیه سازد.
اسهالِ بعدی با فشار و حجمِ افزو‌ن‌تری روانه‌ی دهانِ حمید می‌شد و هرچه می‌کرد قادر نبود همه را فروبلعد. ناگزیر شُره‌هایی از آن بر زیرِ لب‌ها، چانه  و پیراهنش سرازیر می‌شد و بخشی از این سرریز، راهِ فروچکیدن بر قالی را در پیش می‌گرفت. اما بخت یارشان بود که فرشید، برادرِ کوچک‌تر، درست زیرِ آن‌ها دراز کشیده و دهانِ خود را برایِ قطراتی که بدونِ حضورِ او قالی را لکه‌دار می‌کرد گشاده نگاه داشته‌بود.
حمید چندین جرعه که حجمِ برخی اندازه‌ی لیوانی بزرگ و دسته‌دار و اندازه‌ی بعضی دیگر به قدرِ استکانی کوچک و کمرباریک بود فروبلعید. حال پرتابه‌هایِ اسهال‌دانِ وحید کم‌حجم‌تر شده‌بود و به نظر می‌رسید دیگر نوبتِ حمید است که خود را خالی کند. برایِ اطمینان انگشتانِ شستش را بر دو تپه‌ی مقعدِ حمید نهاد و آن‌ها را از هم گشود و حفره‌ی وسطِ دره‌ی میانِ دو تپه را به دقت بررسی کرد و گفت:« به نظر می‌رسد فعلاً خبری از تو نخواهد رسید. برعکس من پُر ام از گفتنی‌ها. بنشین و بگذار روایتِ من نیز جاری و ساری شود.» وحید گفت: «آری. من نیز اکنون احساسی از سبکی و خلائی موقت در خود درمی‌یابم. پس بهتر است تا این فرصت از دست نرفته دهانم را به میزبانیِ اسهالِ تو بگشایم.» این‌گونه شد که وضعیتِ خود را تبدیل کردند. حمید گفت: «فکر می‌کنم اگر چمباتمه بزنم و حالتِ بدنِ خود را در حداکثرِ فشار قرار دهم می‌توانم تخلیه را تسریع بخشم.» وحید که دهانش را باز و بسته می‌کرد تا برایِ هرچه گشاده‌تر ماندن گرم شود گفت: «اگر چنین می اندیشی پس بهتر است بر لبه‌ی میز تحریر چمباتمه برنی و من در فضایِ خالیِ زیرِ میز فرو روم و دهانم را در موقعیتی مناسب نسبت به اسهال‌دانِ تو قرار دهم.» حمید که صورتش به گل‌گونیِ انار شده‌بود به سختی گفت: «باشد فقط هرچه می‌کنی زودتر.» حمید هنوز خوب چمباتمه نزده بود که انفجاری از اسهال به پایین فروترکید. اما وحید که برایِ این رخ‌داد آمادگی داشت سرِ خود را به اطراف می‌چرخاند تا بتواند هرچه می‌تراود را ببلعد. در این میان فرشید نیز به پشت بر زمین خزیده‌بود و خود را جایی قرار داده‌بود که از بیش‌ترین پوشش برایِ ریزش‌هایِ احتمالی برخوردار بود.
حمید از شادی و شعفِ تخلیه فریاد می‌کشید و خدایِ خود را شکر می‌گفت. لب‌خندِ رضایت بر لبانِ برادرش نقش بسته‌بود اما وقتی دریافت این لب‌خند،‌ دهان‌گاهش را تنگ می‌سازد و باعثِ پراکنده شدنِ اسهال‌ها می‌شود تلاش کرد لب‌خند را از صورت‌ِ خود بزداید و تنها به این بیندیشد که ک پرتاب‌های پیاپی و پرحجمِ وحید را کار کند.  پس از چندی، وحید که کمی تخلیه شده‌بود و خود را بازیافته‌بود گفت: «چنان سرشار بودم تو گویی سنگینیِ محتویاتِ روده‌ی همه‌ی آفریدگانِ خداوند را در خود نگاه داشته ام.» و پس از این‌جمله پرتابی دیگر –این‌بار کم‌صداتر و باریک‌تر- به سویِ دهانِ وحید رها ساخت.
در این میانه بود که فرشید به سخن درآمد و گفت: «از رویِ شما برادرانم شرم‌سار ام که جز پس‌مانده‌خواهی کاری از من ساخته‌ نیست. اگر افتخارِ میزبانیِ اسهالِ خود را به این کوچک ترین می‌دادید، چه بسا که دیگر چنین سرافکنده نبودم.»
وحید لب‌خندی زد و گفت: «اندوه‌گین مباش برادرکم. شرم را از خود دور ساز نازنینم. خدمتی که تو اکنون به ما می‌کنی، کم از آن‌چه ما دو تن در حقِ یک‌دیگر می‌کنیم نیست. خود می‌دانی اگر لکه اسهالی فرش را بیالاید، مادرمان چه‌گونه خشم‌گین خواهد شد و از آن‌جا که مهرِ مادری، فورانِ خشم بر فرزندانش را بر وی حرام می‌سازد، به ما هیچ نمی‌گوید. اما انباری از اندوه و عصبانیت را در خود گرد آورده  و سپس برایِ تخلیه‌ی این انبار  بارِ دیگر ناچار خواهد بود به پشت‌بام رفته و بر دودکشِ آتش‌دانِ هم‌سایگان بگوزد. و آن‌گاه که زبانه‌هایِ آتش به‌جایِ فراز رفتن از آتش‌دان و خروج دودکشِ هم‌سایگان، با گوزِ مادر ترکیب شود و شراره‌هایش اسباب و وسایلِ آنان را دچارِ لکه‌هایِ سوختگی کند، مجبور به پرداختِ غرامت به آنان خواهیم بود. و در این وضعیتِ ناخوش‌آیندِ مالی –که من تردید ندارم به لطفِ فداکاریِ پدر و خودارضاعی‌هایِ شبانه‌روزی‌اش به زودی برطرف خواهد شد و بارِ دیگر روزهایِ خوشِ گذشته باز خواهند گشت- خانواده‌ی ما از پرداختِ چنین خساراتی بر نخواهد آمد. برادرِ کوچک و مهربانم، ما حتا اندک اندوخته‌مان را نیز صرفِ خریدِ موزهایِ پدر کردیم و اکنون حتا یک شاهی برایِ این نداریم که چاهِ خانه‌مان را تخلیه کنیم. بنابراین اگر نیک اندیشه کنی درمی‌یابی که نقشِ تو در آن‌چه اکنون بر ما می‌گذرت چه‌بسا از نقشِ ما نیز پررنگ‌تر و مهم‌تر است. از سویِ دیگر، تو پسری ریزنقش و کوچک‌اندامی و دهانِ تو نیز به تبعیت از دیگر اندام‌هایت کوچک است و از آن‌جا که هرکس را باید در جای‌گاهی نهاد که در آن مفید و موثرتر است و به قولِ قدما «هرکسی را بهرِ کاری ساخته‌اند»، نقشِ پشتیبانِ ریزش برایِ تو مناسب‌ترین وظیفه‌ی ممکن است و من و حمید نیک می‌دانیم که تا کنون به چه شایستگی از عهده‌ی انجامِ این دشوار برآمده‌ای.»
اشکِ شوق از شنیدنِ این سخنان در دهانِ فرشید جمع و سپس روانه‌ی گونه‌اش شد و اسهال‌هایِ خشک‌شده‌ی رویِ صورتش را بارِ دیگر نم‌ناک ساخت.
حمید که دریافت برادرش به سببِ فشاری که تحمل می‌کند دیگر تابِ ادامه‌ی سخن ندارد گفت: «بسیار خب. سخن گفتن از طریقِ دهان بس است و اکنون نوبتِ قصه‌ی مقعد فرارسیده‌است. از چهره‌ی برافروخته‌ات می‌توانم حدس بزنم که چه سیلابه‌ای در درون داری.» وحید گفت: «آری و اگر زودتر از میز به پایین نیایی و دهان نگشایی، این کاروانِ طاقت‌بریده، افسار می‌گسلد و آن‌چه هیچ‌کدام‌مان نمی‌طلبیم رخ می‌دهد.»
حمید به جستی از رویِ میز پایین پرید. وحید زانوانش را کمی خماند و پاها را اندکی باز کرد و خود را آماده ساخت. وحید گفت: «این‌بار می‌خواهم نفسی عمیق بگیرم و خود نیز در خروجِ محتویاتت یاری‌گر باشم.» سپس دهانش را به حفره‌ی اسهال‌دانِ وحید چسباند و با گیر انداختنِ دندان‌هایش در اطرافِ حفره، از محکم بودنِ دهان بر جایِ خود مطمئن شد.
فرشید با صدایی نگران و چشمانی غم‌ناک گفت: «این‌گونه که تو بر تنگ‌نای دروازه سد زده‌ای چیزی نصیبِ من نخواهد شد و ممکن است دیگر به من نیاز نباشد.»
وحید که با فشار درونش را تخلیه می‌کرد، در میانِ نفس‌هایی که برایِ فشارِ بیش‌تر در درون حبس می‌کرد، بریده بریده و به گونه‌ای که سخن گفتن خللی در خروج حاصل نکند گفت: «نگران...نگران نباش....برادر....محکم‌ترین سد نیز....بدان... محکم‌ترین سد نیز... منفذی کوچک دارد....که...دهانِ برادرِمان نیز... از این قاعده...آخ مستثنا نیست.»
در همین هنگام بود که قطره‌ای اسهال از دهانِ حمید به پایین فروچکید و بر لبِ بلاییِ فرشید فرود آمد. لب‌خندی بر لبانِ برادرِ کوچک نقش بست. قطره‌اسهالِ گرم و تازه از منفذِ سد برون آمده را با زبان جمع کرد و فرو بلعید و گفت: «داناییِ تو چراغِ تاریک ترین شب‌هایِ من است برادرم.»
حمید که هم‌چنان دهان را بر اسهال‌دانِ وحید فشار می‌داد صدایی از گلویِ خود خارج ساخت. صدایی آمیخته به اعتراض و شوخی. فرشید گفت: «این‌گونه به نظر می‌رسدکه حسد، تو را حسابی مشغول یافته و برایت دامِ رشک بردن گسترده است. اما به عطوفتِ برادری‌مان سوگند که هردویِ شما پرفروغ‌ترین ستاره‌هایِ چلچراغِ من اید.»

۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

انگار موجِ بازیِ 2048 از توییتر بود که به کاربرانِ فارسی رسید. درست نمی‌دانم. این‌طور می‌گویند. ولی من تو توییتر نبودم که این بازی را پیدا کردم. یک شب تو این یارو بازار که اپلیکیشن‌هایِ اندروید دارد می‌چرخیدم و تویِ چیزهایِ جدیدش دیدم یک چیزی دارد به اسمِ 2048. از اسمش خوشم آمد. و دانلود کردم. راستی شما این را چه‌طور صدا می‌زنید؟ مثلِ من صدا می‌کنید «بیست، چهل و هشت» یا «دوهزاروچهل‌وهشت»؟ این دو رقم دو رقم گفتنِ اعدادِ چهاررقمی یادگارِ قشنگی است که از این منبع و مرکزِ فساد و فحشایِ جسمی و ذهنی، این اداره‌ی کوفتی در ذهنم مانده. عددها را خورد خورد می‌گویم. مثلِ شماره تلفن. قدیم که شماره تلفن‌ها هفت رقمی بود، این که آدم سه رقمِ اول را اول بگوید و بعد چهار رقمِ بعدی را دو تا دو تا، نشانه‌ی باکلاس‌تر بودن و جدیدتر بودن بود. قدیمی ها رو آن حساب که از زمانِ قدیم شماره‌تلفن‌ها پنج و بعدن شش رقمی بوده، اول دو رقمِ اول را می‌گفتند بعد ارقامِ بعدی را. تازه همان‌ها هم در خودشان طبقه‌بندیِ داشتند. کسانی که شماره را دو-دو-سه می‌گفتند کمی باکلاس‌تر و جدیدتر از کسانی تلقی می‌شدند که تلفن را دو-سه-دو می‌گفتند. فرضن شماره‌ي 2423459 به ترتیبِ مدرن‌بودنِ گوینده این‌طور خوانده می‌شد: نفرِ اول: دویست و چهل و دو، سی‌وچهار، پنجاه و نه. نفرِ دوم بیست و چهار، بیست و سه، چهارصد و پنجاه و نُه. نفرِ آخر: بیست و دو، دویست و سی‌وچهار، پنجاه و نه.
من هم این بازی را بیست، چهل و هشت صدا می‌زنم. البته در ذهنم. چون تا حالا نشده که شفاهن با کسی درموردِ این بازی صحبت کنم. کلن در این یکی دو هفته جز حرف‌هایِ تبریکِ عید با هم‌کارهایِ اداره، و حرف‌هایِ کاری، و حرف‌هایی مثلِ «برا فردات چی درست کنم؟» یا «بزن کانالِ سی‌صدونه فیلم سینمایی داره» با مادر، حرفِ دیگری از دهانم خارج نشده. بهتر. چی ئه حرف. تهش هیچی نیست. از اولی که اداره‌ی ما را راه‌اندازی کرده‌اند رویِ پرونده‌ها شماره گذاشته‌اند. نمی‌دانم چه مرضی داشته‌اند که شماره‌ها را از 217 شروع کرده اند. یعنی قدیمی‌ترین پرونده‌ی اداره‌ی ما شماره‌اش 217 است. بعد همین‌جور زمان گذشته و گذشته و پرونده‌ها شماره‌اش رفته بالا. چندین نفر بازنشست شده‌اند و چهار پنج نفر مرده‌اند تا رسیده به دورانِ ما که شماره‌ها چهار رقمی است و الان آخرین پرونده‌ای که داریم شماره‌اش 4043 است که من بهش می‌گویم چهل، چهل و سه. همه‌ی افرادِ دیگر هم تو اداره همین‌جوری می‌گویند. جز پرونده‌هایی که سه رقمِ آخرش صفر است مثل‌ِ چهارهزار، بقیه‌ی پرونده‌هایِ چهار رقمی را دو-دو صدا می‌کنیم.
چند روزِ اولی که بازی را شروع کردم شور و شوقم زیاد بود. با دقت و هیجان می‌نشستم دکمه‌هایِ بالا پایین چپ را فشار می‌دادم و بنا بر توصیه‌ای که در آن سایته خوانده‌بودم سعی می‌کردم ارقامِ بزرگم یک طرفِ جدول (برایِ من سمتِ چپ) جمع شوند و بنابراین دکمه‌ی راست را فشار نمی‌دادم. یکی دو بار تا 1024 (ده، بیست و چهار) رسیدم و یک ردکوردکِ خوبی هم  در اداره زدم. ولی حالا دیگر با آن حوصله‌ی اولش بازی نمی‌کنم. مثلن نصفه‌شب‌ها که بیدار می‌شوم گوشی را می‌گیرم دستم سیگار می‌کشم و همین‌جور این ور آن ور می‌کنم و می‌دانم به رکوردی چیزی نمی‌رسم. یا وقتی تو خانه بی‌کارم، یه آهنگِ آرومی می‌گذارم و چند ساعت می‌شینم پشتِ کامپیوتر و فقط دکمه فشار می‌دهم. این‌جوری هم نیست که هیچ حواسم به بازی نباشد و علی اصغری بزنم برود. نصفه نیمه حواسم به بازی جمع است. همیشه وقتی تا چند حرکت دیگر Game over می‌شوم می‌توانم حدس بزنم. با خودم می‌گویم «داره به گا می‌ره... داره به گا می‌ره». ولی تلاشِ چندانی نمی‌کنم که به گا نرود. قبلن تلاش می‌کردم. باز هم آخرش به گا می‌رفتم ولی زور می زدم که به تاخیرش بیندازم. اما حالا قانونِ عدمِ حرکت به سمتِ ممنوع را مثلِ سربازی که می‌داند اگر جلو برود تیر می‌خورد و می‌رود جلو، می پذیرم و حرکت‌هایم را می‌کنم تا ببازم و باز از نو شروع می‌کنم. اعصابم از باختن عینِ اول‌هاش خورد نمی‌شود. بیش‌ترش این عوض شدنِ رنگ‌ها بعد از ترکیبِ دو عدد کیفورم می‌کند. به خصوص دو تا سی‌ودو که ترکیب می‌شوند و یک شصت‌وچهارِ قرمزِ درشت نمایان می‌شود حال می‌کنم. برایم همین‌قدر کفایت می‌کند. که وقتم بگذرد و چارتا عدد ترکیب کنم. حوصله‌ی برنده شدن ندارم. زورش را هم ندارم فکر کنم تا برنده شوم. حتا فکر کنم آن رکوردک هم تا حدی اتفاقی بود. فکری (یا به قولِ اون سایته استراتژی‌ای) پشتش نبود. زندگی را هم همین‌کار را کرده‌ام. بدم می‌آید از این متن‌هایی که یک چیزِ ساده‌ی روزمره را دست‌مایه می‌کنند و بعد می‌زنند به عمقِ ذهنیات و روان‌کاوی و این چیزها. ولی خودم الان دارم همین‌کار را می‌کنم. الان دارم می‌گویم زندگی را هم مثلِ بیست چهل و هشت گذاشته‌ام بگذرد. بعدازظهر از اداره برگشته بودم دراز کشیده‌بودم خوابم ببرد. خوابم نمی‌برد و اعصابم خورد بود. وقتِ قرص خوردن هم نبود. باید دو سه ساعت بعدش بیدار می‌شدم غذا درست می‌کردم. قبل‌ترها وقتی خوابم نمی‌برد شروع می‌کردم فکر و خیال‌هایِ عجیب و غریب. از فکر و خیال‌هایِ عاشقانه تا خیال‌پردازی‌هایِ گنده‌تر از دهنم که مثلن دنیا را نجات بدهم و رئیس‌جمهور شوم و این چیزها. می‌دانستم خیال است ولی خوش بودم و کم کم باعث می‌شد خوابم ببرد (جز مواردی که وسطِ خیال‌پردازی، به عنوانِ رئیس جمهور در سازمان ملل سخن‌رانی می‌کردم و همه بلند می‌شدند دست می‌زدند و این‌قدر هیجان‌زده می‌شدم خواب از سرم می‌پرید یا وقتی تیمی که مربی یا بازی‌کنش بودم قهرمان می‌شد و ورزش‌گاه غوغایِ شادمانی می‌شد). اما امروز با خودم فکر می‌کردم حالا دیگر سی‌وچهار سالم است و بعد فکر کردم شش سال دیگر چهل ساله می‌شوم. شش سال یعنی اندازه‌ی این سال‌هایی که در این اداره گذرانده‌ام و به پلک برهم زدنی گذشته. به خودم گفتم دیگر الان وقتِ خیال‌پردازیِ خواب‌آور نیست. مغزت را ساکت کن و بگیر بخواب.
الان باید صبح‌ها بروم اداره و عصرها برگردم خانه کارکی بکنم و بیست، چهل و هشتی بازی کنم و گاهی این‌جا نقی بزنم که یادم برود مغزم پاک پوسیده و بگذارم زندگی بگذرد. بدی‌اش این است که عادت نکرده‌ام. شاید بعدن عادت کنم یا شاید فلوکسیتین بخورم بعد از دو هفته مصرفِ مداومِ صبح‌گاهی عادت کنم. ولی حالا اقلن مغزم مشوش و پر سروصداست. اعصاب‌خوردی که قبلن مثلِ خالِ گوشتیِ سمتِ چپِ گردنم، مشخصه‌ای بی‌آزار برایِ خودم و دیگران بود، حالا شده ایدز که هم دارد خودم را می‌خورد هم رنجش به کسانی که دوست‌شان دارم سرایت می‌کند. قصه‌ی طولانی‌ای ست. لازم به گفتن نیست.
راستی علاوه بر آن‌ها که از یک چیزِ ساده می‌رسند به ذهنیات و روحیه و روان و همه‌چی، از این‌هایی هم که تویِ متن‌های‌شان مثال‌هایِ مثلن پرطمراقِ قلمبه سلمبه می‌زنند که نوشته‌شان جالب‌تر شود هم بدم می‌آید. یعنی از خودشان –الزامن-بدم نمی‌آید. ولی از این کار که متن را به زورِ مثال قدرت‌مند نشان بدهی متنفرم. کاری که خودم دو بار تو این چیزی که دارم می‌نویسم کردم. یکی آن مثالِ سربازه که می‌داند اگر برود جلو می‌میرد، یکی هم این مثالِ خالِ گوشتیِ سمتِ چپِ گردن. از این‌ها بدتر آن‌هایی هستند که تویِ حرف‌شان مثال‌هایِ عجیب و غریب می‌آورند تا آدم در مثال گیج شود و حرف‌شان را بپذیرد. حالا بعضی‌ها ذاتن طبع‌شان لطف‌جو و ظریف و نکته‌سنج است و مثال‌هایی که می‌زنند رسمن حرف یا متن را در ذهنِ شنونده توجیه می‌کند. از این‌ها بدم نمی‌آید. حسودی‌ام می‌شود و پیشِ خودم می‌گویم «اه... درست حرف بزن بابا.» خودم هیچ وقت نتوانسته‌ام مثالِ درست حسابی بزنم و این را هزار بار گفته‌ام.  این‌قدرها هم بد نیستند. نمی‌دانم چرا من اعصابم از این چیزها خورد می‌شود.

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

زنِ آقامرتضا لنگه‌ی پنجره کشویی را تا تهِ  ریلش زده‌بود کنار و تنه‌اش را به زور داده‌بود بیرون کمی خم شده‌بود پایین را نگاه می‌کرد. چادرِ کرم‌رنگ با گل‌هایِ قهوه‌ای را به دندان گرفته بود که یک دستش آزاد باشد و وقتی با آقا مرتضا که سه طبقه پایین‌تر تو کوچه بود حرف می‌زند بتواند هیجانش را با تکان دادنِ دست هم خالی کند. 
بشاش تو دهنش آقا مرتضا. بشاش تو دهنش.
صدایِ خون‌سردِ آقا مرتضا که زیاد هم بلند داد نمی‌زد زیگزاگی می‌خورد به ساختمان‌هایِ چهارطبقه‌ی کوچه‌ی باریک و خلوت  کمی کم‌رنگ می‌شد می‌رسید پایِ پنجره.
الان می‌شاشم تو دهنش کثافت.
بشاش آقا مرتضا. بشاش تو دهنِ پدر و مادرش.
سعید نصفه‌ای نان سنگک دستش گرفته‌بود آمد پشتِ لنگه‌هایِ رویِ هم‌افتاده‌ی پنجره. شکمِ بزرگش زیرِ تی‌شرتِ سفیدِ بی‌طرح زده بود بیرون. شکمه را چسباندش به شیشه فشار داد که کله‌اش جلوتر بیاید بتواند پایین را خوب ببیند ولی نشد. یک قدم برگشت عقب یک تکه از نانش کند خورد و به زنِ آقا مرتضا نگاه کرد. وقتی داد می‌زد پرِ چادر از لایِ دندانش می‌افتاد مجبور می‌شد یکی از دست‌هایش را تکان ندهد باهاش چادر را بگیرد. هیجانش بالاتر می‌رفت چادر را باز می‌داد لایِ دندان و هر دو دست را تکان می‌داد از لایِ دندان‌هایِ بسته و پرِ چادرِ بین‌شان بلندتر داد می‌‌زد.
بشاش آقا مرتضا. رحم نکن بشاش تو صورتش پدرسگو. آقا مرتضا بشاش تو دهنش. بشاش پفیوزِ بی‌شرفو.
صدایِ آقا مرتضا هیجانِ زنش را نداشت به یارو فحش می‌داد. شمرده و آرام می‌گفت کسکشِ حروم‌زاده. می‌گفت الان می‌شاشم تو دهنت. می‌گفت الان گهتو تو کونت آتیش می‌زنم. 
سعید یک تکه نان را قورت داد .
می‌خواد منم برم پایین؟
زنِ آقا مرتضا حواسش نبود. سعید زد به بازوش گفت ببین. زنِ آقا مرتضا تنه‌ش بیرون بود سرش را برگرداند سعید را از گوشه‌ی چشم و بیخِ پنچره دید گفت هان؟
بهش بگو می‌خواد منم برم پایین.
آقا مرتضا... آقا مرتضا سعید بیاد پایین؟
چی؟
سعید می‌گه بیاد پایین؟
سعید آمد نزدیکِ زنِ آقا مرتضا گفت بیا بذار خودم بهش بگم.
زنِ آقا مرتضا تنه‌اش را کج کرد از قابِ پنچره رفت تویِ خانه. سعید یک دستش را ستون کرد رویِ ریل‌هایِ پایینِ قاب سر و تنه‌اش را داد بیرون خم شد پایین
منم بیام پایین؟
صدایِ آقا مرتضا همان جور آرام و بی‌هیجان بود. 
نه بیای چی‌کار. بمون.
بیاما.
دستت درد نکنه.
دستِ ستون نشده‌ی سعید نان را برد طرف دهنش دندان‌هایش یک تکه دیگر از نان کند برگشت تویِ خانه. زنِ‌ آقا مرتضا پرسید چی گفت؟ سعید گفت می‌گه نمی‌خواد. زنِ آقا مرتضا دوباره تنه را داد بیرون.
سعید نمی‌خواد بیاد؟
نه بیاد چی کار. کافی ئه.
چی کارش داری می‌کنی آقا مرتضا؟ 
صدایِ آقا مرتضا باز شروع کرد فحش دادن و بینِ فحش‌هایش همه‌جا ساکت می‌شد. بی‌شرفِ مادرسگ. می‌شاشم تو دهنت خارتو می‌گام من. می‌فهمی چی می‌گم؟ می‌شاشم تو دهنت من امروز. 
سعید نانش را زد به بازویِ زنِ آقا مرتضا. زنِ آقا مرتضا برگشت سعید با چشم به نان اشاره کرد و نان را تکان داد. زنِ آقا مرتضا گفت نمی‌خوام. 
صدایِ موتورسیکلت را که از دورِ کوچه نزدیک می‌شد نشنیدند. موتور همان‌جایی که صدایِ آقا مرتضا می‌آمد شل کرد و واستاد. خاموش کرد زد رو جک. آقا مرتضا همان فحش‌هایی را هم که لایِ سکوتش می‌داد نداد. از موتوری پرسید با این خونه کار دارین؟
پیتزا سفارش داده‌ن.
طبقه‌ی چند؟
چهار.
چی ئه آقا مرتضا؟
پیتزا زنگ زده‌بوده پدرسگ.
بی‌شرف. بگو نمی‌خواد. برو آقا نمی‌خواد پیتزا. 
پیتزایی صدایش را بلند کرد طرفِ زنِ آقا مرتضا
سفارش داده‌ن دیگه. نمی‌شه برگردوند.
آقا مرتضا گفت این که می‌بینیش دیگه. پیتزا نمی‌خواد. 
آقا برش گردون. اینو باید شاشید تو دهنش. برگردون پیتزا رو.
پیتزایی صدایش را یواش‌تر کرد.
آقا بیداری؟ آقا پیتزاتو آورده‌م. آقا.
آقا مرتضا گفت لگد نزن بهش.
لگد نزدم یواش زدم بیدار شه.
بیدار نمی‌شه فعلن.
اینو رستوران قبول نمی‌کنه برگردونم.
زنِ آقا مرتضا گفت ببر واسه یه مشتریِ دیگه.
قبول نمی‌کنه خانوم رستوران. این سرد شده ببرم باید از جیب بدم. اینو بیدار کنین حساب کنه.
پولشو ما می‌دیم آقا ببر بذار رو صندوق صدقات. آقا مرتضا پولشو بده بهش بگو ببره بذاره رو صندوق صدقات.
سعید آمد جلو دست کرد تو جیبِ عقبِ شلوار جینش چند تا اسکناس درآورد به زنِ آقا مرتضی گفت بگو من حساب می‌کنم بیاره بالا.
آقا بیار بالا. آقا مرتضا پولشو بده بگو بیاره بالا.
بالا نمیاریم همین‌جا تحویل می‌دیم.
سعید سرش را از تنگیِ بینِ پنجره و زنِ آقا مرتضا کرد بیرون گفت آقا مرتضا بگو بیاره بالا من حساب می‌کنم.
بالا نمیاریم.
آقا مرتضا پرسید چند می‌شه این؟
هشت و پونصد.
مرتضا حساب نکن بذار میام پایین. مرتضا.
آقا مرتضا گفت ده تومنی دارم خورد داری که؟
پیتزایی گفت این هزار و پونصد.
پیک رایگان ئه؟
تو محدوده رایگانه.
فقط پیتزا بوده؟ نوشابه سیب‌زمینی نگفته بود؟
نه این فاکتورش ئه.
سعید از پشتِ پنجره رفت بیرون صدایِ پایش می‌آمد که پله‌ها را تند می‌رفت پایین.
زنِ آقا مرتضا گفت نوشابه‌م داره؟ آقا مرتضا گفت نه فقط پیتزا داده. 
بگو یه نوشابه م بره بیاره.
نوشابه خانواده بری بیاری چه‌قدر زمان می‌بره؟
زمان زیاد نمی‌بره نوشابه بدونِ غذا هزینه دلیوری داره.
گفتی رایگان بود که.
غذا رایگان ئه نوشابه دو تومن قیمتش ئه پونصد بنزینش می‌افته برم بیام صرف نداره واسه رستوران.
پس نمی‌خواد نوشابه.
صدایِ محکم بسته شدنِ جعبه‌ی پشتِ موتور آمد. پیتزایی موتور را از جک درآورد روشنش کرد دورِ کوتاهی زد در کوچه دور شد.
می‌گفتی نوشابه‌م بیاره آقا مرتضا.
این پولِ پیک الکی می‌خواست بگیره خودم یه کاریش می‌کنم.
پیتزا چه گهی می‌خواسته بخوره زنگ زده کثافت.
آشغال ئه دیگه. آشغال. ببین آشغال به جایِ پیتزا الان شاشِ من می‌ره تو دهنت پدرسگ. به جایِ نوشابه می‌شاشم تو دهنت مادرجنده. می‌فهمی؟ می‌شاشم از تو چشمات بزنه بیرون. سگ‌پدرِ حیوون.
سعید رسیده‌بود پایین گفت دستت درد نکنه. چه‌قدر شد؟
نه حساب کردم من.
این‌جوری که نمی‌شه.
بذار جیبت برو بزن. بذار جیبت ناراحت می‌شما.
شرمنده می‌کنی. بذار پس من بمونم تو برو بالا استراحت کن.
آره آقا مرتضا بیا بالا چاییَم بدم بخوری سعید هست.
می‌مونم خودم.
من وا می‌ستم دیگه تو برو
بیا بالا آقا مرتضا.
بیا یه فال خودت بردار یه فالم ببر بالا استراحت کن بعد بیا پایین.
من اشتها که ندارم الان. تو می‌خوای پیتزا؟
نه بیا بالا.
می‌رم بر می‌گردم می‌شاشم تو دهنِ خودت و کس و کارت بی‌پدر.
برو بالا آقا مرتضا. برو من هستم.
آقا مرتضا رفت تو و صدایِ دم‌پایی‌اش از پله‌ها بالا رفت. سعید نشست رویِ پله‌ی جلویِ در. چهارتا سسِ  یک‌بار مصرفِ قرمز سهه طرفِ جعبه‌ی پیتزا گذاشته‌بودند. صدایش را بلند کرد گفت: سس چهارتا داده‌ن. خوب ئه ها. یه بار از این‌جا بگیریم. جوابی نیامد رو کرد طرفِ پنجره‌ی طبقه‌ی سوم زنِ آقا مرتضا آن‌جا نبود.
 نیشِ سعید باز بود یکی از سس‌ها را باز کرد رویِ پیتزا مارپیچِ درست کند. یک بسته سس به همه‌ی پیتزا نرسید یکی دیگر باز کرد مارپیچ را با آن کامل کرد. نصفِ بیش‌ترِ یک تکه پیتزا را فرو کرد تو دهنش. 
نوشابه چرا نگفتی؟ حقت ئه بیاد بشاشه تو دهنت. 

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

اعصابم خورد بود رفتم یه کلونازپام خوردم الان پشیمونم. یعنی اون ایمانِ سابق به کلونازپام رو از دست دادم. اون اعتقاد و چی بود اسمش؟ وفاداری؟ نمی‌دونم. منظورم این ئه که به نظرم از بس اعصابم خورد بوده و کلونازپام خورده‌م دیگه حالم از این که کلونازپام حالمو خوب کنه به هم می‌خوره. حالا تازگیا زیادم خوب تر نمی‌کنه. تو اون چیزه گفتم باید زیاده‌روی نکنم که نسبت بهش مصون نشم. گویا شده‌م. الان کلونازپام دو خوردم. قبلن یک می خوردم. اون جام گفتم. یعنی منظورم این ئه که وقتی می‌خورم بعد یه مقدار بهتر می‌شم حتا در همون حالتِ بهتری هم به خودم می‌گم خب بعدش چی؟ بعدش که پرید. بعد که دوباره برگشتم تو خودم چی. این بدتر ناراحتم می‌کنه. یعنی می‌گم اگه حالِ آدم همین‌جور بد بمونه بهتر از این ئه که به طورِ موقت خوب بشه یه ساعت دو ساعت بد نباشه بعد دوباره بد بشه. اون بعدِ کوفتیش. رفتم یکی دو تا کتاب گرفتم واسه عید بخونم مثلن می‌تونستم تو این حالاتِ اعصاب‌خوردی بشینم بخونم ولی می‌گم الان بخونم باز بینش وقفه می‌افته کارِ خونه هست اداره هست وسطش ول می‌کنم دوباره باید بشینم از اول بخونم.  نشستم فیلمِ اسب حیوانِ نجیبی ست رو دیدم. دفعه‌ی چندم شده نمی‌دونم. اون هفته‌م اعصابم خوردشده بود نشستم فیلمِ بی‌خودوبی‌جهتو دیدم. تو اون وبلاگِ نابودگشته‌ی یاهو به طورِ مبسوطی به این که بی‌خودوبی‌جهت و کلن کاهانی چه‌قدر خوبن پرداخته بودم. حالا این‌که این فیلماشم یکی از چیزایی ئه که باعث می‌شه تو اون مدت که می‌بینم فراموش کنم و یه خورده بهتر باشم. یه بار از سرِ گیشا هم دو سه تا فیلم گرفتم که باز بشینم تو عید ببینم. بعد ببینم. می‌بینی؟ امسال اندازه‌ی سال‌هایِ قبل از عید ناراضی نیستم. همین که این اداره‌ی کوفتی رو یه چند روزی هم شده نمی‌ریم خودش خیلی خوب ئه. الان نشسته‌م دارم اینا رو می‌نویسم که کلونازپامه اثر کنه حالم بهتر بشه. با وجودِ اون چیزی که اولش گفتم. اینا به نظر نمایش (یا به قولِ شما شو آفِ) دیوونگی و خل و چلی میاد؟ چاره‌ای ندارم. جایِ دیگه‌ای ندارم برم توش چیز کنم. حالا به نظر نمایشِ هرچیزی بیاد. یه دوستی داشتیم می‌گفت «لونه». به قولِ اون «لونه‌»ی دیگه‌ای ندارم برم توش. عصر یه دقه اون سگبوکِ مربوط به گورخونه رو اکتیو کردم اون‌جا چیز کنم خوشم نیومد. حالا نمی‌گم چرت می‌گن و بد می‌گن و اینا. ولی در مودِ چیزایی که اونا می‌گم  نیستن. حالا به نظر نمایشِ هرچیزی بیاد. ولی یه چیزِ دیگه‌ای که قبلن بودم و الان نیستم این ئه که قبلن این‌جوری بودم که هیچ مهم نبود کسی در موردم چی فکر می‌کنه. خیلی راحت بودم و هرچی می‌خواستم می‌نوشتم. یه چند سالی هست که می‌بینم این برام مهم ئه. البته نه اون قدر مهم که بگم نه این حرفو نزن که در موردت این‌جوری فکر نکنن. ولی دیگه اون‌جوری هم راحت نیستم. ارباب حلقه‌ها هم حالِ منو بهتر می‌کنه که الان حوصله ندارم بذارم ببینم. طولانی ئه. چیزی که خیلی حالمو بهتر می‌کرد این بود که می‌زدم از خونه بیرون می‌رفتم یه گوشه‌ای. یا این که کلن آدمِ سرخوش و ناغم‌پرستی بودم که خب توپ‌هایِ ما یا گل نشد یا اگه گل شد آفساید بود و نشد که این‌جوری بشه. از خونه هم نمی‌تونم برم بیرون. یه بار دیگه هم نشسته‌م بازیِ تاج و تخت (یا به قولِ شما گیم آو ترونز)‌رو دیده‌م. بی‌کار و بی‌حال بودم می‌اومدم خونه می‌نشستم اینو می‌ذاشتم می‌دیدم. بازیِ نید فور اسپید رو هم نصب کرده‌م که این‌قدر توش چلمن بازی درمیارم اعصابم خورد می‌شه ول می‌کنم. سرِ پیچا نمی‌تونم درست بپیچم می‌زنم تو خاکی می‌خورم تو گاردریل. هفته‌ی پیش ایمان اومد اداره بهش گفتم این‌جوری ئه گفت دستی بکش سرِ پیچا. دستی هم می‌کشم بدتر می‌شه. کلن تو بازی (حالا هر بازی‌ای) چلمن ام و جون می‌کنم تا یه مرحله رد کنم. 
هنوز کلونازپامه اثر نکرده. البته بیست دقیقه هم نشده که خورده‌م. ولی قبلن این‌جوری بود که از گلو می‌رفت پایین اصلن همون آبی که باهاش می خوردم مزه‌ی سرخوشی و راحتی و بی‌خیالی می‌داد. ولی الان این‌جوری. دیگه حال ندارم. اون بار بعد از این که بی‌خودوبی‌جهتو دیدم بعدش برایِ این که سرم هم گرم بشه نشستم موسیقیِ آخرشو که کارن همایون‌فر ساخته از توش درآوردم.الان می‌ذارم برایِ دانلود. اگرچه خلافِ قانونِ حقوقِ مولفین و مصنفین و وجدان و شرف ئه و حالا جدی کارِ زشتی ئه ولی بالاخره بعدن چند سال دیگه مجموعه‌ی دوم از آثارِ کارن همایون‌فر درمیاد و هرکی بخواد بخره به خاطرِ این که من اینو گذاشته‌م واسه دانلود بی‌خیالِ خریدن نمی‌شه. دی‌روز تو تاکسی دقیقن به همین بحثِ کپی رایت و اینا فکر می‌کردم دیدم بابا مردم پولِ پاره و گوشه‌ندار مچاله می‌کنن می‌ندازن به راننده. یا راننده به این بهانه که دویستی نداره بقیه‌ی پولو نمی‌ده. حالا ما می‌خوایم تو این فرهنگ، حقِ مولفو جا بندازیم؟ البته باید از یه جایی شروع کرد ولی حالا تا اون‌جا شروع شه من اینو می‌ذارم دانلود.

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

این بالاتنه نداره. یه آلت هست و یه کون. پاهاشم هست. من رفتم جلو سیگار تعارف کردم گفتم سیگار می‌کشی؟ بیا یه سیگار با هم بکشیم. خودمم یه نخ بیش‌تر نداشتم تعارف کردم  گفتم سرِ حرف باز شه ازم نگرفت. بعد گفتم خب چه خبر چی شد تعریف کن هیچی نگفت فقط کفِ پایِ چپشو رو زمین سُر داد یه خورده به طرفِ بیرون کج کرد. من فکر کردم یعنی مثلن می خواد ارتباط برقرار کنه دیگه نگاه کردم اون طرفی که پنجه‌ی پاش داره نشون می‌ده یه کلاغ بود زل زده بود به ما. به ما که نه.  داشت اونو نگاه می‌کرد بعد منو نگاه کرد پرید رفت. بهش گفتم کلاغه م که رفت نگاه کردم به پاش ببینم جواب می‌ده یا نه ولی تکون نداد. ازش پرسیدم این کونت بارون میاد آب نمی‌ره توش اسهال استفراغ شی؟ باز چیزی نگفت. نشستم لبه‌ی جدول سیگارمو روشن کردم این همین‌جور بالا سرم واستاده بود نوکِ آلتش می‌خورد به شقیقه‌م. منم عصبی می‌شم یکی آلتشو بزنه به شقیقه م ولی گفتم چیز نکنم یه برخوردِ ناجوری تو همین دفعه‌ی اول پیش بیاد بهش گفتم ببین این سرِ آلتت هی بخوره به این ور اون ور کم کم صاف می‌شه کوتاه می‌شه. گرفت اون ور. یه پرایده می‌خواست پارک دوبل کنه راننده‌ش دختر بود گفتم بابا اینام معلوم نیست کی گواهی‌نامه می‌ده بهشون یه پارک ئه دیگه اینم بلد نیستن. دودِ سیگارمو که فوت می‌کردم از زیرِ تخماش رد می‌شد می‌رفت اون ور به نظرم اومد یه منظره‌ی جالبی ایجاد کرده گوشیمو درآوردم یه عکس گرفتم بهش نشون دادم گفتم ببین اینو برم خونه می‌ذارم تو فیس‌بوکم بچه‌هایِ بام ببینن. با آلتش عکسه رو نگاه می‌کرد شانسِ ما همون موقع داییم زنگ زد آلتش خورد به گوشی ریجکت کرد. با داییم کار داشتم آب‌جو انداخته قرار بود برم ازش بگیرم بهش گفتم ببین الان ریجکت شد من شارژ ندارم باید بهش زنگ بزنم این از اونایی ئه که ریجکت کنی انگار فحش خارمادر دادی.کونشو کرد بهم از کونش گوشیشیو گوزید بیرون من گفتم دستت درد نکنه داییم از اونایی ئه که شماره‌ی ناشناس جواب نمی‌ده پس دادم بهش. بلند شدم گفتم بریم تا این دکه هم یه قدمی بزنیم هم یه شارژ بگیریم. راه افتادیم رفتیم جلو دکه یارو دکه‌ایه می‌شناختش اومد جلو کونشو بوسید پاهاشو لیس زد گفت خیلی وقت ئه نیومدی یه سری به ما نزدی بی‌معرفت شدی با این رفیقایِ جدیدت می‌گردی اشاره کرد به من. به یارو گفتم یه شارژِ دویی بده یارو رفت شارژو آورد گفت مهمونِ من به افتخارِ‌ این رِفیقِ مشترکِ گل‌مون من دیدم یه چیزی بگم خوشش بیاد گفتم والا ایشون که افتخارِ رفاقت به ما نمی‌دن وگرنه ما که خیلی طلبه‌ایم. کونشو کرد بهم لب‌خند زد منم با نوکِ پا پشتِ زانوشو ناز کردم. شارژو زدم تو گوشی زنگ زدم دایی گفتم دایی چی شد بیایم آب‌جو بگیریم نیایم چی کار کنیم گفت الان گرفتارم یه ساعت دیگه بیاین پرسید خودتی یا با کسی میای گفتم نه با رفیقم میام بعد نگاه کردم بهش ببینم وقتی می‌گم با رفیقم میایم عکس‌العملش چی ئه با آلتش طرحِ یه علامتِ مثبت تو هوا ترسیم کرد علامته رو برداشتم گذاشتم تو جیبم گفتم اینم نگه می‌دارم یادگاریِ روزِ اولِ رفاقت‌مون، سوارِ موتورش شدیم رفتیم هم یه چرخی بزنیم هم وقت بگذره دایی سرش خلوت شه بریم ازش آب‌جو بگیریم. داییم از اونایی ئه که وقتی بگه یه ساعت دیگه بیاین یه ساعت بشه پنجاه و نه دقیقه یا یه ساعت و یه دقیقه، دیگه درو باز نمی‌کنه

۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

من امروز موفق شدم به روشی نوین در زمینه‌ی خودکشی دست یابم. سیگارِ نوبتِ بعدازظهرم را در بوستانِ بدونِ دخانیات می‌کشیدم و رویِ نیمکتِ کناری‌ام سربازی با بادگیرِ فسفری نشست و یک جوری که اگر دژبان یا چیزی آمد نبیندش، او هم سیگار کشید. سرباز نگهبانِ سفارت است. مثلن قرار است نگذارد کسی جلویِ سفارت پارک کند یا اگر کسی آمد و زنگِ سفارت را زد بگوید که برود کوچه‌ی پایینی چون این در مخصوصِ کارکنانِ سفارت است. از لحاظِ این که بخشی از اوقاتِ من در طولِ هشت ساعت کاری به سیگار کشیدن نزدیکِ سفارت می‌گذرد، سربازهایِ آن‌جا را خوب می‌شناسم. این یکی ساکت است و جلو نمی‌آید از آدم سیگار بگیرد یا فندک بگیرد و برایِ‌ این‌که حوصله‌اش سر نرود سرِ حرف را باز کند. یکی بود به اسمِ جمالی یا هم‌چین چیزی که فروردینِ امسال سربازی‌اش تمام شد و برگشت قم. اصالتن زنجانی بودند ولی قم زندگی می‌کردند. بچه‌ی خوب و لاغر و مظلومی بود و با این خیلی بیش‌تر گرم می‌گرفتم. هروقت می‌رفتم سیگارِ صبحم را بکشم این هم می‌نشست کنارم و حرف می‌زدیم. آخرهایِ فروردین ترخیص می‌شد و تعریف می‌کرد که شبِ عید پسرعمویش تو جاده با موتور کوبیده تویِ یک کامیون و مرده. می‌گفت به بدبختی توانسته مرخصی بگیرد و برود زنجان چون فکر می‌کرده‌اند به خاطرِ عید دارد بهانه جور می‌کند و می‌پیچاند. یکی دیگه‌شان هم بود که قدش کوتاه و از این بچه‌پرروها بود. این بعد از جمالی آمد و تنها گفت‌وگویِ بینِ ما این بود که گفتم «قبل از شما یه پسره بود مالِ قم...اصالتن زنجانی بود ولی قم زندگی می‌کردن...خیلی بچه‌ی خوبی بود» این بچه‌پررو هم تایید کرد و گفت آره اولایِ‌ اردی‌بهشت ترخیص شد و رفت. فکر کنم این گفت‌وگو را حینِ یک سیگار کشیدن (که سیگارش را خودش داشت و فندکش را از من گرفته‌بود) انجام دادیم. یک بار دیگر هم که باز صبح بود آمد از من سیگار گرفت که من هدفون در گوشم بود و سیگاره را دادم و رفت.
سربازی که امروز رویِ نیمکتِ کناری نشسته بود اسلحه و چیزی نداشت. اقلن همراهش نبود. تویِ کیوسکِ نگهبانی هم که قاعدتن نگذاشته‌‌بود. ولی در طولِ روز معمولن افسرهایی هستند که استخدامِ پلیسِ دیپلماتیک اند و می‌آیند سرک می‌کشند. این‌ها اسلحه دارند. از این هفت‌تیرهایِ رنگ و رو رفته که اولش سیاه بوده و از بس دست بهش مالیده‌اند رنگش پریده و نقره‌ایِ زیرش معلوم شده.
امروز غصه‌دار بودم. حالا به هزار دلیل. هر روز معمولن غصه‌دار ام به هزار دلیل. بگیم نهصدتاش هم بی‌خود و الکی باشد اقلن صدتاش دلایلِ خوبی برایِ غصه خوردن هستند. اگرچه چند وقتی است دارم مدام آن اصلی را که یادم نیست کِی بهش رسیده‌بودم برایِ خودم تکرار می‌کنم که غصه نخورم. اصل فقط یک جمله است «خب بعضیام این‌جوری زندگی می‌کنن دیگه». یعنی من. یعنی بپذیر و قبول کن که زندگیِ تو این‌جوری است و اگرچه همه‌ی زورت را نزدی که درستش کنی ولی همین‌جوری هم ولش نکردی. بالاخره کج‌دار و مریز یه کارهایی کردی و نتوانستی. حالا ولش کن. غصه‌اش را نخور. بعضی‌ها مثلِ تو باید این‌جوری زندگی کنند. همه که نمی‌شود شاد و ردیف باشند. این اصل را مدام به خودم یادآوری می‌کنم و باعث می‌شود بگویم خب پس ولش کن. اقلن چند دقیقه‌ای می‌گویم ولش کن یا چند ساعتی. بعضی وقت‌ها هم این اصل اثر نمی‌کند و زیپِ کیفم را باز می‌کنم ازش یک کلونازپام 1 در می‌آورم می‌خورم. یک ساعتی طول می‌کشد تا اثرش شروع شود. رخوتِ جسم و جان. قبلن اثرش زودتر بروز می‌کرد و طولانی‌تر بود. الان دیرتر ظاهر می‌شود و زودتر می‌پرد. به همین دلیل سعی می‌کنم بعضی روزها جلویِ خودم را بگیرم و نخورم. عینِ آنتی‌بیوتیک است. مغزِ چلاق و وامانده‌ام دارد کم کم بهش مصون می‌شود و نباید بگذارم بشود. کلونازپام آخرین پناه‌گاه است. باید فشاره را تحمل کنم و بگذارم بگذرد. سیگارم را بکشم برگردم بالا تو اداره و بیفتم به جونِ کوهِ کارهایی که همیشه سرم ریخته. کندنِ این کوه را به جان می‌خرم به شرطی که ارباب‌رجوع توش نباشد. نه به خاطرِ این‌که از سروکله زدن با مردم متنفرم. به خاطرِ این‌که کارِ ما جوری است که عمدتن ارباب‌رجوع‌ها معطل و بی‌چاره می‌مانند و با وجودی که کاری از دستِ من بر نمی‌آید، ناله و نفرین شان نصیبِ من می‌شود. یه هم‌چین اوقاتی باز به خودم می‌گویم ولش کن کلونازپامه رو بخور خودتو خلاص کن. الان نریزید سرم که بابا خودت تجویز نکن و این قرصا رو نخور و این حرفا. ولم کنید توروخدا. فانی ‌(نویسنده‌ی وبلاگِ تبِ چهل درجه و چند وبلاگِ دیگر و فعالِ توییتر) یه چیزِ خوبی داشت که به هرکس از سیگار کشیدنش ایراد می‌گرفت می‌گفت اقلن تو دودِ سیگاری که ما می‌کشیم، سرب نیست که شما هم دارین تنفس می‌کنین (نقل به مضمون). منم همین.ول کنین بابا. یه قرص ئه دیگه.
امروز روزِ قرص نبود و روزِ «خب بعضیام این‌جوری زندگی می‌کنن دیگه» بود. به خصوص این‌که صبح داشتم سرما می‌خوردم دو تا آدولت کلد خوردم و اگر کلونازپام هم می‌خوردم دیگه پاک ولو بودم و تو همان اداره می‌خوابیدم. اصلن فکر کنم همین آدولت کلد ها هم در اندوه‌گین‌تر شدنم بی‌تاثیر نبودند. بعضیا با آدولت‌کلد خوش‌حال و رو هوا می‌شوند من اندوه‌گین . حالا شاید. درست نمی‌دانم. سیگارِ نوبتِ بعدازظهرم را تویِ پارک می‌کشیدم و به طرح‌هایِ مختلفی فکر می‌کردم که آدم می‌تواند خودش را خلاص کند. بدیهی است (این از آن جمله‌هایِ اداری است که من وقتی بخواهم برایِ یه جایی نامه بنویسم و چیزی ازشان بخواهم حتمن تویِ متن می‌نویسم. می‌نویسم بدیهی است اگر این مدارک را فراهم نکنید امکان هیچ اقدامِ قانونی وجود نخواهد داشت. و خیلی خوشم می‌آید وقتی این‌جوری عصبانیتم را تویِ یه متنِ اداری خالی می‌کنم. از همان اول هم معلوم بود که من و کارمندی کم کم در هم حل می‌شویم.) ولی این‌جا بدیهی است که من خودکشی نمی‌کنم. کسی که می‌خواهد خودکشی کند زرش را نمی‌زند. مثلِ ابراهیم عمل می‌کند. ابراهیم یه یارویی بود که یکی دو هفته پیش ماجرایش را تویِ خبرآنلاین خواندم و الان که نوشتنِ این را تمام کردم می‌روم ببینم لینکش را می‌توانم پیدا کنم یا نه. ابراهیم یک روز می‌رود یک ایست‌گاهِ مترو و خودش را پرت می‌کند زیرِ قطار. خانواده‌اش (پدر و برادرش) شاکی بودند و می‌گفتند این آدم جوری نبود که خودکشی کند. حتمن یکی هلش داده. نمی‌دانم چه‌جوری شده که اولی که رفته‌اند آگاهی، فیلم‌هایِ دوربینِ مداربسته‌ی مترو را درست نشان‌شان نداده‌اند. لحظه‌ای را که خودش را انداخته زیرِ قطار، فیلم را سیاه کرده‌بودند و همین باعث شده‌بود پدر و برادرِ ابراهیم شک کنند و تو روزنامه‌ی اعتماد باهاشان مصاحبه کنند و بنویسند این قضیه مشکوک است. بعد از این مصاحبه دوباره دعوت‌شان می‌کنند آگاهی و فیلمی نشان‌شان می‌دهند که توش معلوم شده ابراهیم خودش، خودش را انداخته زیرِ قطار. می‌گفتند تویِ فیلم دیده‌ایم ابراهیم سه بار از رویِ صندلیِ ایست‌گاه بلند شده رفته لبِ سکو و برگشته نشسته. دفعه‌ی سوم دیگر کار را تمام کرده. حالا معلوم نیست همین هم درست باشد یا نه ولی فرض می‌گیریم که درست است. بنابراین ابراهیم بدونِ این‌که به هیچ‌کس بگوید بدونِ این‌که زرِ زیادی بزند و تو سرش نقشه‌هایِ عجیب و غریب بکشد رفته و کار را تمام کرده. کسانی مثلِ من فقط حرفش را می‌زنند. خیالش را می‌بافند. مثلِ هزار خیالِ دیگری که می‌بافند و هیچ وقت عمل نمی‌کنند. مثلن همین امروز قبل از این‌که بروم پارک خیال می‌بافتم بروم برجِ بلندی که در نزدیکیِ اداره‌مان هست. یک انبرِ دسته‌بلندِ‌ قفل‌بری هم با خودم بردارم (در تصاویری که تو خیالم می‌گذشت قرمزیِ دسته‌هایِ انبررا می‌دیدم) سوارِ آسانسور بشوم بروم طبقه‌ی آخرِ آخر و هر قفلی چیزی که درِ پشتِ بام را بسته، با انبر بشکنم (در تصاویری که تو خیالم می‌گذشت خودم را می‌دیدم که در ضدِنوری که از پنجره‌ی درِ پشتِ بام می‌تابد زانو زده‌ام و زور می‌زنم قفلِ کتابیِ در را بشکنم) بعد بروم رویِ پشتِ بام و خودم را پرت کنم پایین. این پایین پرت کردن در هر برجِ دیگری ممکن است باعث شود آدم بیفتد رویِ ره‌گذرانِ بی‌چاره و آن‌ها را (آن هم با این وزنِ گاوِ من) له و لورده‌کند. ولی برجی که خیالِ پرت کردنِ خودم از بالاش را می‌پروراندم، درست نرسیده به پیاده‌رو یک سایه‌بان جلویِ ورودیش دارد که من می‌افتادم روش و کسی هم آسیب نمی‌دید. بعد به این فکر افتادم که نکند کسی من را نبیند و نگه‌بانِ برج هم فقط یه صدایِ گورومپ بشنود و جنازه‌ی من چند روز آن‌جا بماند. بعد گفتم خب بالاخره جلویِ آن سایه‌بان هم یه واحدِ تجاری هست که وقتی از پنجره‌شان ببینند یک جسد افتاده رویِ سایه‌بان‌شان، زنگ می‌زنند یکی بیاید ببیند چه خبر است.
وقتی رفتم پارک و یارو سربازه را دیدم به روشی جدید در خودکشی دست یافتم. گفتم می‌روم جلو به یارو می‌گویم آقا من دیگه حوصله ندارم می‌خوام خلاص شم. شما هم که نگه‌بانِ سفارتی. من می‌روم یک کوکتل مولوتوف درست می‌کنم مثلن حمله می‌کنم به سفارت و شما هم یک گلوله شلیک می‌کنی و خلاص. نه تنها کسی ازت ایراد نمی‌گیرد بلکه حال هم بهت می‌دهند و می‌گویند خب حالا که جلویِ مهاجم به سفارت را گرفتی بیا این بقیه‌ی خدمتت را هم می‌بخشیم تشویقی برگرد برو خانه.  در تصاویری که در خیالم می‌گذشت تصور می‌کردم یارو مخالفت می‌کند و من پرِ بادگیرِ فسفری‌اش را می‌چسبم و التماسش می‌کنم و آخرش بی‌سیم می‌زند فرماندهی می‌آیند من را می‌گیرند می‌برند بازجویی. توی بازجویی خیلی خون سرد نشسته‌ام و اعتراف می‌کنم که همه‌چیز همان جوری است که به سربازه گفته‌ام و من فقط یه گلوله می‌خواهم که تمام شود برود پیِ کارش. بعد پلیس‌ها یه خورده می‌زنندم و آخرش می‌فرستندم دادسرایی جایی و در نهایت سر از تیمارستان در می‌آورم.
این خیال‌ها را موقعی که سیگارهایم را می‌کشیدم می‌بافتم. سربازه در این مدت یک بار رفت سرکی به اتاقکِ نگهبانی‌اش کشید و دوباره برگشت. بعد از همه‌ی این‌ها بود که یادم افتاد این‌ سربازها اصلن اسلحه ندارند. فقط باتوم دارند. بی‌سیم هم دارند. یادم است یک بار همان جمالی (پسر زنجانیه که تو قم زندگی می‌کردند) تعریف می‌کرد بعضی شب‌ها که حوصله‌اش سر می‌رود فرکانسِ بی‌سیم را می‌گذارد رویِ موجی که هیچ‌کس نشنود و برایِ خودش تویِ بی‌سیم آواز می‌خواند. خنده‌ام گرفته‌بود و ازش پرسیدم وقتی کسی نشنود چه فایده دارد که آواز می‌خوانی؟ می‌گفت اقلن دلِ خودِ آدم باز می‌شود. آدم تو تنهایی و خلوتیِ شب‌ها نمی‌داند چی کار باید بکند. خوب است که اقلن من این یکی را می‌دانم. من در تنهایی و خلوتیِ شب‌ها یک زولپیدوم ده میلی‌گرمی می‌خورم و می‌خوابم تا صبح شود. صبح شود و دوباره موقعی که سیگارِ کله‌ي سحرم را پایِ «و حالا مرورِ مسعود بهنود بر مطبوعاتِ امروزِ چاپِ تهران» می‌کشم، یا موقعی که تویِ تاکسی‌هایِ ونک اخبارِ ورزشیِ رادیو یا «تصنیفِ خوشه‌چین با صدایِ سالارِ عقیلی» پخش می‌شود، به این فکر کنم که چه‌طور می‌توانم خودم را خلاص کنم. بعد برسم اداره و کلیدِ اتاقِ 410 را از جاکلیدیِ آب‌دارخانه بردارم در را باز کنم بروم تو کیفم را بندازم رو میز و سرم را به تِق تِق کار کردن با کامپیوتر گرم کنم تا ساعت از ده بگذرد و بروم پارک سیگار بکشم. این اون جوری است که بعضیا مثلِ من باید این‌جوری زندگی کنند. زندگی‌ای با اعتیادِ شدید و روزی چندین وعده به ناخوش بودن. دنیا بیش‌تر از شیش میلیارد آدم دارد و هرکدام یه جور اند. خیلی هاشان خل وضع اند و هرکدام از این خل‌وضع‌ها هم به نوعی . من هم این‌جور. از بالایِ بالا که نگاه کنی عددی در این دنیا محسوب نمی‌شوم و اهمیتی ندارم.
از همین پایین هم.