۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

هیچ‌چیز اندازه‌ی صداها اعصابِ من را خورد نمی‌کند.همین الانِ الان که دارم می‌نویسم سه تا صدایِ ممتد هستند که رویِ اعصاب اند.صدایِ وانتیِ خریدارِ لوازمِ منزل که تو محله‌ی مسکونی دارد داد می‌زند خورده ریزِ شرکت دارین خریدارم آهن چدن کابینت فلان. یکی دیگر صدایِ یک گربه است که درست رویِ لبه‌ی دیوارِ کنارِ این اتاق نشسته و دارد ناله می‌کند. عمومن این زر و زورهایِ گربه‌ها را به این تعبیر می‌کنند که در پیِ جفت گیری و این‌ها هستند و مثلن اگر طاووس با پرهایش طرف را جذب می‌کند یا چه می‌دانم گوزن شاخ می‌زند گربه‌ها می‌روند یک گوشه صدایِ سگ از خودشان درمی‌آورند. معلوم نیست این واقعیت دارد یا باز هم یکی از افسانه‌هایی است که از خودمان درآورده‌ایم. صدایِ دیگر صدایِ یه یارویی است که در یک جایِ کوچه با دست‌گاهِ سنگ‌بر دارد سنگی را می‌تراشد. من به ساخت‌و سازهایِ این شهر همیشه لعنت می‌فرستم. نمی‌دانم به این خاطر است که اوضاع‌مان جوری نبوده که بتوانیم خانه‌ی خودمان را بسازیم عقده‌ای شده‌ام یا به این خاطر که واقعن همه‌چیزش رویِ اعصاب است. ممکن است سهمِ عقده‌هه یه کمی باشد ولی آن‌قدر نیست. جدن همه چیزشان رویِ اعصاب است. از گردِ سنگ و خاک و خورده‌یونولیت‌هایِ کوفتی‌شان که تویِ هوا پخش می‌شود تا همین صداها یا گله به گله کمپرسی‌هایِ‌ مخلوط‌کنِ سیمان و تریلی‌هایِ حملِ تیرآهن که آدم تو شهر می‌بیند و اعصابش خورد می‌شود. تازگی‌ها هم که برایِ ساخت و ساز مجبورشان می‌کنند جلویِ ساختمان یک ردیف آهن بکشند که مردم تویِ گودی پرت نشوند و این آهن‌ها پیاده‌رو را تنگ می‌کند و اگر دو نفر در حالِ راه رفتن باشید مجبور هستید حرف‌تان را قطع کنید یکی جلو راه بیفتد یکی عقب. اگر یک نفر هم باشید وقتی یکی از جلو می‌آید مجبور هستید کج شوید و چون چاق هستید رد شدنِ اون یک نفر از روبه‌رو هم سخت می‌شود. همین الان که صدایِ گربه قطع شده و وانتی هم دورش را در کوچه‌ی ما زده و رفته یک کوچه‌ي دیگر، یه یارویِ مادرجنده‌ای که میکروفون به خودش می‌بندد و با ٱکاردئون راه می‌افتد سلطانِ قلب‌ها آمده تویِ کوچه. یک جوری است که من فکر می‌کنم نزدیکِ خانه‌ی ما بیش‌تر توقف می‌کند. هر هفته پنج‌شنبه و جمعه همین ساعت‌ها (بلکه دیرتر و حدودایِ یک. امروز زود آمده) از کوچه‌ی ما رد می‌شود. من معمولن روزهایِ دیگرِ هفته خانه نیستم و احتمالن باقیِ روزها هم همین ساعت رد می‌شود. این یعنی یک برنامه‌ی منظم دارد که طیِ این برنامه سرِ ظهر می‌رسد به کوچه‌ی ما. 
آن وقت‌ها که تو کاغذکاهی‌ها داستان می‌نوشتم (و فکر می‌کردم داستانی که تو کاغذِ کاهی نوشته می‌شود بهتر از داستانی خواهد شد که مثلن تو کاغذِ سفید یا دفتر و این‌ها ست) می‌خواستم یک چیزی بنویسم با این طرح که یک دختری بود و برادرِ کوچکی داشت که این برادرِ کوچک (که مثلن هم سن و سالِ آن موقعِ خودم هم بود) سوزن تویِ گوش‌هایِ خودش فرو می‌کند که کر شود و دیگر هیچ صدایی نشنود. نمی‌دانم چی شد آن را ننوشتم. یادم هست که وقتی فکر می‌کردم این کار را با خودم هم بکنم، نگرانِ این بودم که در صورتِ کر شدن آهنگ و این‌ها هم نمی‌توانم گوش کنم و این باعث شد کلن دیگر بهش فکر هم نکنم. ولی کلن دشمنیِ من و این همه صدایِ اعصاب‌خوردکن خیلی دیرین‌تر از این سال‌هاست. این سال‌ها که خل‌تر شده‌ام.
مثلن یکی دیگر از صداهایی که منفجرم می‌کند صدایِ خیابانِ آفریقا حدفاصل ظفر تا چهارراه جهان کودک و خیابان کریم‌خان (کلِ خیابانِ کریم‌خان) است. باوجودی که خیابانِ کریم‌خان خیلی خوب است و مثلن کتاب‌فروشی و وای فرهنگ و موسیقی و غوطه‌ور شدن در نشرِ چشمه و غلت زدن در فروش‌گاهِ ثالث و زند، ولی به‌خاطرِ صدایِ کوفتیِ عجیب و زیادی که تولید می‌کند قابلِ گذشت نیست. یک بار به علی‌رضا هم گفتم و به نظرِ علی‌رضا به خاطرِ پلِ کریم‌خان است که صدایِ این خیابان این‌قدر زیاد است. ممکن است پل هم نقشی داشته باشد چون صداهایِ پایینِ پل می‌کوبند به زیرِ پل و می‌پیچند و هیولا می‌شوند اما باز قبل و بعد از پل هم صداهایِ خیابان زیاد است. ربطی به شلوغی هم ندارد چون مثلن خیابانِ انقلاب یا میدانِ ونک هم شلوغ اند اما کریم‌خان انگار یه چیزِ دیگری هم علاوه بر همه‌ی صداهایِ‌ رایجِ بوق و موتور و ماشین و ترمز و داد و فریادِ خیابان‌ها دارد که بدترش می‌کند. مثلن می‌گویند یک فرکانس‌هایی هست که آدم نمی‌شنود ولی می‌شنود. یا هست و آدم نمی‌شنود ولی رویِ اعصابش تاثیر می‌گذارد. یه هم‌چین چیزی. درست یادم نیست. احتمالن خیابانِ کریم‌خان از این چیزها دارد.
آن روز تو خیابانِ جردن یا همان آفریقا هم داشتم می‌آمدم و یه زانتیایِ دودی‌رنگ چرخ‌هایش جیرجیر می‌کرد. چون ماشینِ گرانی است جیرجیرِ چرخ‌هایش هم بلندتر بود و ترافیک آن قدر سنگین بود که ماشین هر چند ثانیه دو سه متر جابه‌جا می‌شد و صدایش فرو می‌رفت تویِ مغزِ من. چند قدم رفتم و واستادم که ماشینه حسابی دور شود. این کار را وقتی یک زنی با کفشِ پاشنه‌بلند که تِق تِق صدا می‌دهد بهم نزدیک می‌شود هم انجام می‌دهم. وا می‌ستم تا صدایش ازم دور شود بعد راه می‌افتم. ولی ماشینه دور نمی‌شد و در ترافیک مانده بود. دلم می‌خواست بروم یه چیزی به یارو بگویم. دور و برم را نگاه کردم دیدم ککِ کسی از این صدا نمی‌گزد و همه دارند راهِ خودشان را می‌روند. اگر می‌رفتم جلو تنها و تک بودم و همه می‌فهمیدند این یارو همان خله است. شانسی که آوردم این بود که یارو زیرِ پلِ میرداماد پیچید و رفت طرفِ مدرس و من را تا خودِ ونک بدرقه نکرد.
الان یارو آکاردئونیه رفته کوچه‌هایِ دیگر. اگرچه در این مدت چند تا وانتِ دیگر هم آمدند و رفتند و سروصدا کردند ولی خوش‌بختانه آکاردئونی یکی بیش‌تر نداریم. مادر می‌گفت «این یارو هر روز سرِ ظهر میاد یه آوازی می‌خونه می‌ره» گفتم «آره خبرِ مرگش». مادر گفت «معتادم هست نه؟» من گفتم «آره بابا» اگرچه معتاد نیست. یعنی به نظر شبیهِ معتادها نمی‌آید. از این «زال‌»هاست. این هایی که مو و ریشِ سفید و صورتِ سرخ دارند. یکی دیگر از صداهایی که اعصابم را خورد می‌کند صدایِ لرزیدنِ لیوانِ چایی در دستِ‌ مادر است. صدایِ تیک تیک برخوردِ قاشقِ چایی‌خوری به دیواره‌ی لیوان. انگار دارند برایِ یک صحنه‌ی زلزله تویِ یک فیلم صدا ضبط می‌کنند. دستش از همان قدیم خیلی می‌لرزید. این سال‌ها بیش‌تر شده و احتمالن سال‌هایِ بعد باز بیش‌تر می‌شود. همان موقع‌ها که جوان‌تر بود و قند و این همه مریضی نداشت یک دکتر گفت باید جراحی کنی که نکرد و این‌جوری شد. این صدا را کاریش نمی‌توانم بکنم. خودش که قاشق را دوست ندارد از لیوانش جدا کند و من هم  نمی توانم بگویم یه کاری کن دستت نلرزد. بقیه‌ی صداها را هم کاری نمی‌توانم بکنم. کلن هیچ چیز را هیچ کارش نمی‌توانم بکنم.  راهِ حلِ اون برادرِ دختره خوب بود البته به دردِ همان سن و سالِ آن موقعم می‌خورد نه الان. 

هیچ نظری موجود نیست: