۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

نشسته‌بودم چند تا آهنگ ریختم تویِ چندتا فولدر که اولین سال‌گردِ سام ببریم سرِ قبرش. الان که نگاه می‌کنم می‌بینم عجب کارِ مزخرفی بود. آن روزهایِ اول که مرده‌بود کلی از کارهایِ مزخرفی که دیگران به عنوانِ یادبود و سوگواری انجام می‌دادند اعصابم خورد می‌شد و گاهی هم یواشکی خنده‌ام می‌گرفت. مثلن بدترینش این بود که زنِ یکی از دوستانِ مشترک، وقتی داشتند رویِ سام خاک می‌ریختند و ما چهارپنج دوستِ نزدیکش واستاده بودیم پایینِ خاک و دست انداخته‌بودیم دورِ کمرِ همر –که خودِ این هم کم کارِ مزخرفی نبوده- از پشت از ما عکس گرفت و بعدش که راه افتادیم برویم عکسه را نشان‌مان داد. آن موقع چیزی به کسانی که از این کارها می‌کردند نمی‌گفتم ولی تویِ خودم حرص می‌خوردم –روشِ معمول. همیشه همین‌جوری ام-.
خلاصه الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم این کارِ آهنگ جمع کردن برایِ سرِ سال‌گرد هم چیزِ چرتی بوده که من کرده‌ام. هرچند پخشِ این آهنگ‌ها را گذاشته‌بودم برایِ آخرِ کار که مهمان‌هایِ غریبه رفته‌اند و ما چندتا خودمانی‌ها مانده‌ایم و این‌ها را آن موقع پخش کنم دورِ هم با آهنگ‌هایی که خیلی‌هایش را خودِ سام به ما داده‌بود و باهاش خاطره داشتیم گوش کنیم. ولی در کل بهترین کار را وقتی کردم که فکر کنم از سالِ دوم سومِ مردنش دیگر نرفتم سرِ خاک. یک بار که رفته بودم نگاه کردم دیدم از آن‌همه سام، حالا فقط یک سنگِ سیاه مانده که اسمش را رویش نوشته‌اند. تمام شده و رفته. بهترین دوست‌هایِ هم بودیم و حالا دیگر خبری از خودِ آن دوستی هم نیست. یکی از دوستان کلن رفته و آن یکی هم در زندگیِ خودش است. دیگر سرِ خاک نرفتم و فکر هم نکنم بروم.
الان دارم آهنگ‌هایِ همان فولدر را گوش می‌کنم. به این فکر می‌کنم که اگر سام الان زنده‌بود چه‌جور آدمی می‌شد؟ مگر من و این همه آدمِ دیگر که پیش از گذشتن از بیست و شش هفت سالگی، یک جوری بودیم و وقتی از آن گذشتیم ذره ذره –بعضی‌ها هم تند تند- عوض شدیم، الان چه‌جور آدم‌هایی هستیم؟ دارم فکر می‌کنم یعنی سام هم عوض می‌شد؟ حتمن می‌شد. شاید مثلِ خیلی‌ها آدمِ چرت و لاشی‌ای نمی‌شد. شاید می‌شد. این‌جور که او رفت یک‌جور قداستی بهش داده که سخت می‌توانم فکر کنم آدمِ چرتی می‌شد.  ولی همان تصویری نبود که قبل از مردنش در ذهنم باقی مانده و هنوز همان تصویر است. تصویر‌هایی که وقتی به آهنگ‌هایِ این فولدرها گوش می‌کنم یادم می‌افتد. هیچ بعید نبود الان با سام هم یکی بودم مثلِ بقیه‌ی دوست‌هایم. دور و به‌کنجی‌خزیده و بی‌خبر. زنگ که می‌زد جوابش را نمی‌دادم و این دکمه‌ی کنارِ گوشی را فشار می‌دادم که صدایِ زنگ خاموش شود و صفحه‌ی گوشی تاریک.
این هم از خصائلِ گندَم است که نمی‌توانم با این اصلِ تغییر کردنِ آدم‌ها کنار بیایم. تو کتَم نمی‌رود و اعصابم را خورد می‌کند. با اصلِ تغییر نکردنِ آدم‌ها هم نمی‌توانم کنار بیایم. آدم‌هایی که بهم نچسبند. مثلن یارو آدمِ گنده‌ی سی‌و‌خورده‌ای‌ساله‌ای –هم‌سنِ خودم- شده و هنوز در بندِ کاپیتالیسم و مبارزه و این چرندیات است. ولمون کن بابا. اینا مالِ قبل از سی سالگی بود. الان دیگر عوض شو. الان دیگر بفهم. خودم هم تحفه‌ای نیستم. دستم به جایی بند نیست و حرفی ندارم بزنم. همان چیزی که همیشه می‌گویم کاری نکرده ام که بگویم من این کار را کرده‌ام. منفعلِ نق‌نقو. ولی باز خودشیفته و خودخواه. کلن گورِ بابایِ همه‌چی. یه مشت چرندیات. بی‌دروپیکر. زر زرِ مفت. جمع کنم برم قرصم را بخورم و زل بزنم به تلویزیون تا خواب کم کم بیاید من را ببرد تا فردا صبح.

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

می‌سوزم. از تو می‌سوزم. هزار سوزنِ ریز، هرکدام اندازه‌ی کوچک‌ترین مورچه‌، از لانه‌ای یک جایی در من بیرون می‌آیند و از تو می‌زنند و پوست را که نمی‌توانند بدرند و بگریزند، خلاص شوند. جری می‌شوند حرص‌شان می‌گیرد و محکم‌تر می‌کوبند. گاز می‌گیرند. نیش می‌زنند. خارهایِ تیزِ دست‌های‌شان را فرو می‌کنند و خسته هم نمی‌شوند.
باید بروم دکتر بگویم دکتر دارم می‌سوزم. می‌گوید باید زودتر می‌آمدی. نمی‌ذاشتی کار به این‌جا بکشد. بچه که نیستی. کم‌عقل، کم‌سواد. بچه که هستم دکتر. کم‌عقل و کم‌سواد هم هستم. هر چیزِ بدی فکرش را بکنی که نیستم هستم. دارم می‌سوزم دکتر. تعجب که زودتر نسوخته‌ای. زودتر از این‌ها باید خاکستر می‌شدی. خوب ماندی. دوام آوردی. خاکسترم دکتر. دست بزن. ببین می‌ریزد. زودتر باید می‌ریختم دکتر. نریختم. هنوز هم این‌قدر لفتش می‌دهم و نمی‌ریزم که آخرش می‌دانم دیر می‌شود و بادِ لاجونی هم که بوزد این ذرات را بر می‌دارد می‌برد محو کند. 
خودم را می‌بندم به آبِ سرد. از تو و بیرون. دوشِ آبِ سرد شلنگِ آبِ سرد لیوان لیوان آبِ سرد می‌خورم. می‌چپم تو یه اتاق در را می‌بندم لباس‌هایم را در می‌آورم بیرونم یخ می‌کند از تو باز می‌سوزم. 
ول نمی‌کنند دکتر. نیش می‌زنند. شما نمی‌بینی. این ذره‌بین‌هایت میکروسکوپ‌هایت به دردِ دیدنِ این نمی‌خورد. اعتماد کن. دروغ که نمی‌گویم. سوزن سوزن می‌کنند. بی‌کار که نبودم بیایم دروغ تحویلت بدهم. خودت هم که دکتری. می‌دانی. در کتاب خوانده‌ای و از دهنِ هزار تا مریض مثلِ من حتمن شنیده‌ای. دروغ نمی‌گوییم. من حتا صدای‌شان را هم –اگر خوب دل بدهم- به زودی می‌شنوم و می‌آیم برای‌تان تعریف می‌کنم. الان ساکت اند دکتر. کاش حرف بزنند. فحش بدهند تهدید کنند بگویند می‌کشیمت امید. تا نکشیمت ول نمی‌کنیم. سکوت‌شان بدتر است. کارشان را خوب بلدند. صبر و حوصله‌اش را هم دارند. نه، کجا جوشی می‌شوند؟ کجا عصبانی می‌شوند. خون‌سرد اند. چیزی نمی‌گویند. غریزه‌شان است دکتر یا این‌ها همان‌هایی هستند که با مریض‌هایِ قبلی، قبل از من، هم همین کار را کرده‌اند؟ این‌قدر کرده‌اند که وارد شده‌اند؟ می‌دانند تا کی باید بکوبند و زخم کنند و بسایند. رئیس ندارند. کسی بهشان دستور نمی‌دهد. با هم حرف نمی‌زنند. هرکدام‌شان می‌داند چه‌کار کند و چه‌طور ناخن بکشد. در سکوت دارند کارشان را می‌کنند دکتر. قشنگ دارند کارشان را می‌کنند. مریض‌هایِ قبلی هم همین‌ها را می‌گفتند. همه یک چیز را می‌گویند. همه به یک صدا ناله می‌کنند. مُسکن است دکتر. مسکنِ سوزش نیست ولی ذهن را از بارَش خالی می‌کند. شما فقط گوش بده بگذار خالی کنند.
قند کم می‌خورم. شیرینی و شکلات اصلن. نوشابه تعطیل. مطمئن نیستم از قندِ خون باشد. حساسیتی چیزی بیش‌تر بهش می‌خورد. ولی دورِ شیرینی را خط کشیده‌ام. روزی که در این خاندانِ ویلان و سیلان به دنیا آمدم همان اول چند چیز به ارث بردم. سرگشتگی و آویزانی و مرضِ قند. الان بهش می‌گویند دیابت. ولی زمانی که مادر بزرگ زنده و مبتلا به چندین مرض بود، بهش می‌گفتند مرضِ قند. اگر بشود یک کاری کنم که جلویِ توارثِ این مرضِ قندِ کوفتی را بگیرم اقلن دلم خوش است که یک کاری کرده‌ام. نباید من هم مبتلا شوم. هرچند تخم‌وترکه‌ای از من پا به استمرارِ این خاندان نخواهد گذاشت و از این بابت- از بابتِ قطع شدنِ رشته‌ی شل و ولِ این سلسله‌ی شوم- امکانِ به ارث رساندنِ مرضِ قند خود به خود منتفی است، ولی خودم هم نباید بگیرم. این یکی را نباید بگیرم. هرجور مرضی تا حالا دستم می‌رسیده گرفته‌ام ولی این یکی را نه. 
این‌قدر سیگار سیگار نکن دکتر. نمی‌خواهم باور کنم. وقتی نخواهم باور کنم هم هرکار کنی باورم نمی‌شود. یک‌ هم‌چین خصلتِ عجیب و احمقانه‌ای هم دارم. خودخواه، لج‌باز، خودمحور. نکبتِ لجن. بچه‌ی لجوج که بویِ نا گرفته و دارد می‌پوسد. دارند از تو می‌پوسانندش. مریض‌هایِ قبلی هم این‌جوری بودند؟ ما یک طایفه‌ایم دکتر. طایفه‌ی معنوی. پیوندمان خونی نیست ولی خصلت‌های‌مان با هم خواهر و برادرمان کرده‌اند. زیاد نیستیم. ولی دیده‌ام. می‌دانم هستیم. آخرش هم می‌پوسیم. خاکستر می‌شویم و نوکِ انگشتی، تِق می‌تکاندمان تو زیرسیگاری. نمی‌توانم دکتر. سیگار را نمی‌توانم. می‌گویند نگو نمی‌توانی. وقتی بگویی نمی‌توانی، دیگر اصلن نمی توانی. حرفِ مفت می‌زنند. نمی‌توانند جایِ ما باشند. شما بلد اید جایِ مریض‌های‌تان باشید. 
یک هم‌کاری داریم که مصداقِ بارزِ کلیشه‌ی جوانِ رعنایی ست که رفیقِ ناباب معتادش کرده و به گایش داده. چندسال پیش، مدتی اوضاعش خیلی خراب شد. یک دخترِ فراری از خانه را آورده‌بود خانه‌اش و گذاشته‌بود بماند. اعتیادش بدتر شده‌بود. حسابی فرو رفته‌بود. یک روز صبح دختره زنگ زد به یکی از دوست‌هایِ جوانِ رعنا –که او هم در اداره‌ی ماست- و گفته‌بود فرشید دی‌شب زیادی زده و حالش خراب شده و سر و کله‌ی خودش را کوبیده به در و دیوار و الان بی‌هوش و خونین و مالین گوشه‌ی خانه افتاده است. اسمِ یارو فرشید نیست ولی به دخترها می‌گفت فرشید. می ترسید اسمِ واقعی‌اش را بدانند برایش دردسر شود. یک‌هو جایِ کارش را پیدا کنند و بیایند دمِ اداره و آبروریزی. دختره از حالِ فرشید وحشت کرده‌بود و همان نصفه‌شب بار و بندیلش را جمع کرده‌‌بود زده‌بود بیرون و برایِ این‌که فرشید در تنهایی نمیرد زنگ زده‌بود به دوستش که برو جمع و جورش کن. چند ماهی نبود. می‌گفتند رفته شمال و در حالِ ترک است. تو اداره باهاش تا کردند و راه آمدند گذاشتند برود درست شود برگردد. وقتی برگشت زرد و زار و نزار بود. دو تا از دندان‌هایِ جلویش شکسته‌بود. احتمالن اثرِ همان سر و کله به دیوار کوبیدنِ چند ماه قبلش. کم کم خوب شد و رو آمد و آبی دوید زیرِ پوستش. دیگر لِخ لِخ راه نمی‌رفت و اعصابِ من را با صدایِ راه رفتنش خرد نمی‌کرد. دندان‌هایش را درست کرد، اوضاعِ مالی‌اش را جمع و جور کرد و همین چند ماه پیش زن گرفت. چند شب پیش خواب دیدم دارد می‌رود رویِ پشتِ بام. می‌خواست برود تو خرپشته‌ی بالایِ اداره و تزریق کند. من دستش را گرفته‌بودم و می‌کشیدم که نرود. زورم بهش نمی‌رسید. یکی از هم کارها را صدا زدم و آمد از جلو راهش را بست که نتواند برود. درست فردایِ همین خواب بود که یکی از آن‌هایی که می‌شناختش حرفش را پیش کشید و گفت دوباره شروع کرده. همه‌ش چرت می‌زند و باز لاغر و سیاه و زرد شده‌است. خوابم را از دهنم در رفت تعریف کردم. با این یارو صنمی نداشتیم که خوابم را برایش تعریف کنم. ولی از دهنم در رفت. آدم وقتی اطرافش را کسانی بگیرند که هی زر می‌زنند هی از هر دری یک چرندی می‌گویند بعضی وقت‌ها این‌جوری اختیارش را از دست می‌دهد و خودش هم می‌شود مثلِ آن‌ها. یارو هم برگشت گفت مطمئن است که دوباره شروع کرده. من عصبانی شدم و گفتم عجب آدمِ احمقی است. بعد همان‌لحظه، همان‌جا، تویِ خودم به خودم گفتم مگر خودت کم حماقت کردی؟ مگر خودت احمق نیستی؟ چه‌طور به خودت حق می‌دهی از یکی دیگر که مثلِ خودت احمق است این‌جور بگویی؟ حالا من معتاد نشدم. حماقت فقط به معتادی که نیست. خفه شدم و آن یارو هم که دید دیگر جوابی بهش نمی‌دهم گذاشت از اتاق رفت.
یک آزمایش بنویس دکتر. یک آزمایشِ کامل. خون، ادرار، مدفوع. یک آزمایش بنویس از وقت‌هایی که رویِ نیمکتِ پارک سیگار می‌کشم و در خودم مچاله می‌شوم. یک آزمایش بنویس دکتر از نیمه‌شب‌هایی که بیدار می‌شوم و دیگر خوابم نمی‌برد. یک آزمایش بنویس از وحشتم از میدانِ ونک، صبح‌ها. و راهِ طولانیِ خیابانِ آفریقا، عصرها. یک آزمایش بنویس از وقت‌هایی که به یک تلنگرِ کوچک چنان آتش می‌گیرم انگار جهنم را در من بیدار کرده اند. یک دارویی بنویس که بخورم و دیگر هیچ صدایی نشنوم. نه از بیرون نه از تویِ‌ این کله. این تو هم صدا غریبه نیست. صدایِ خودم است. که خودم را له و لورده می‌کنم و می‌کوبم و مدام یادِ خودم می‌آورم که سی‌وچهارساله شده‌ام و دیگر برایِ درمان دیر شده‌است.  این‌جا خانه‌ی امراضِ مزمن شده و نمی‌شود بیرون‌شان کرد. خصلتِ طایفه‌ی ماست. ذاتن میزبانِ دائمی. یک دوایی بنویس که بخورم و این‌ها گورشان را گم کنند بروند و این‌قدر سوزن نزنند. اگر می‌شد وقتی باران می‌آید، مغزِ آدم را هم بشورد و خنک کند و جلا بدهد خیلی خوب بود.

۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

خواندنِ این نوشته برایِ کسانی که غذا می‌خورند توصیه نمی‌شود.

حمید زانو زده و سرِ خود را بالا گرفته‌بود و دهانِ خویش را تا جایی که می‌توانست گشوده‌بود. وحید پشت به او کرده کمی خم شده‌بود و مقعدِ خود را در نزدیکیِ دهانِ حمید مستقر ساخته‌بود. هردو دچارِ اسهالِ سختی بودند و تخلیه‌ی آن نیاز به استفاده از زور و فشارِ چندانی نداشت. تنها لازم بود وحید درگاهِ مقعدِ خود را کمی رها سازد تا اسهال بر دهانِ حمید سرازیر گردد و در عینِ حال حواسِ خود را به این نیز معطوف سازد که هنگامِ لب‌ریز شدنِ دهانِ حمید، خود را اندکی نگاه دارد که فرصتی به برادرش داده‌باشد تا بتواند آن‌چه بر دهانش سرشار شده‌بود قورت بدهد و آن مخزنِ موقت را برای سیلابِ بعدی –که پشتِ اسهال‌دانِ وحید هم‌چو لشکری عصیان‌طلب و خشم‌گین که بر دروازده‌ي دشمن می‌کوبند در جوش و خروش بود- تخلیه سازد.
اسهالِ بعدی با فشار و حجمِ افزو‌ن‌تری روانه‌ی دهانِ حمید می‌شد و هرچه می‌کرد قادر نبود همه را فروبلعد. ناگزیر شُره‌هایی از آن بر زیرِ لب‌ها، چانه  و پیراهنش سرازیر می‌شد و بخشی از این سرریز، راهِ فروچکیدن بر قالی را در پیش می‌گرفت. اما بخت یارشان بود که فرشید، برادرِ کوچک‌تر، درست زیرِ آن‌ها دراز کشیده و دهانِ خود را برایِ قطراتی که بدونِ حضورِ او قالی را لکه‌دار می‌کرد گشاده نگاه داشته‌بود.
حمید چندین جرعه که حجمِ برخی اندازه‌ی لیوانی بزرگ و دسته‌دار و اندازه‌ی بعضی دیگر به قدرِ استکانی کوچک و کمرباریک بود فروبلعید. حال پرتابه‌هایِ اسهال‌دانِ وحید کم‌حجم‌تر شده‌بود و به نظر می‌رسید دیگر نوبتِ حمید است که خود را خالی کند. برایِ اطمینان انگشتانِ شستش را بر دو تپه‌ی مقعدِ حمید نهاد و آن‌ها را از هم گشود و حفره‌ی وسطِ دره‌ی میانِ دو تپه را به دقت بررسی کرد و گفت:« به نظر می‌رسد فعلاً خبری از تو نخواهد رسید. برعکس من پُر ام از گفتنی‌ها. بنشین و بگذار روایتِ من نیز جاری و ساری شود.» وحید گفت: «آری. من نیز اکنون احساسی از سبکی و خلائی موقت در خود درمی‌یابم. پس بهتر است تا این فرصت از دست نرفته دهانم را به میزبانیِ اسهالِ تو بگشایم.» این‌گونه شد که وضعیتِ خود را تبدیل کردند. حمید گفت: «فکر می‌کنم اگر چمباتمه بزنم و حالتِ بدنِ خود را در حداکثرِ فشار قرار دهم می‌توانم تخلیه را تسریع بخشم.» وحید که دهانش را باز و بسته می‌کرد تا برایِ هرچه گشاده‌تر ماندن گرم شود گفت: «اگر چنین می اندیشی پس بهتر است بر لبه‌ی میز تحریر چمباتمه برنی و من در فضایِ خالیِ زیرِ میز فرو روم و دهانم را در موقعیتی مناسب نسبت به اسهال‌دانِ تو قرار دهم.» حمید که صورتش به گل‌گونیِ انار شده‌بود به سختی گفت: «باشد فقط هرچه می‌کنی زودتر.» حمید هنوز خوب چمباتمه نزده بود که انفجاری از اسهال به پایین فروترکید. اما وحید که برایِ این رخ‌داد آمادگی داشت سرِ خود را به اطراف می‌چرخاند تا بتواند هرچه می‌تراود را ببلعد. در این میان فرشید نیز به پشت بر زمین خزیده‌بود و خود را جایی قرار داده‌بود که از بیش‌ترین پوشش برایِ ریزش‌هایِ احتمالی برخوردار بود.
حمید از شادی و شعفِ تخلیه فریاد می‌کشید و خدایِ خود را شکر می‌گفت. لب‌خندِ رضایت بر لبانِ برادرش نقش بسته‌بود اما وقتی دریافت این لب‌خند،‌ دهان‌گاهش را تنگ می‌سازد و باعثِ پراکنده شدنِ اسهال‌ها می‌شود تلاش کرد لب‌خند را از صورت‌ِ خود بزداید و تنها به این بیندیشد که ک پرتاب‌های پیاپی و پرحجمِ وحید را کار کند.  پس از چندی، وحید که کمی تخلیه شده‌بود و خود را بازیافته‌بود گفت: «چنان سرشار بودم تو گویی سنگینیِ محتویاتِ روده‌ی همه‌ی آفریدگانِ خداوند را در خود نگاه داشته ام.» و پس از این‌جمله پرتابی دیگر –این‌بار کم‌صداتر و باریک‌تر- به سویِ دهانِ وحید رها ساخت.
در این میانه بود که فرشید به سخن درآمد و گفت: «از رویِ شما برادرانم شرم‌سار ام که جز پس‌مانده‌خواهی کاری از من ساخته‌ نیست. اگر افتخارِ میزبانیِ اسهالِ خود را به این کوچک ترین می‌دادید، چه بسا که دیگر چنین سرافکنده نبودم.»
وحید لب‌خندی زد و گفت: «اندوه‌گین مباش برادرکم. شرم را از خود دور ساز نازنینم. خدمتی که تو اکنون به ما می‌کنی، کم از آن‌چه ما دو تن در حقِ یک‌دیگر می‌کنیم نیست. خود می‌دانی اگر لکه اسهالی فرش را بیالاید، مادرمان چه‌گونه خشم‌گین خواهد شد و از آن‌جا که مهرِ مادری، فورانِ خشم بر فرزندانش را بر وی حرام می‌سازد، به ما هیچ نمی‌گوید. اما انباری از اندوه و عصبانیت را در خود گرد آورده  و سپس برایِ تخلیه‌ی این انبار  بارِ دیگر ناچار خواهد بود به پشت‌بام رفته و بر دودکشِ آتش‌دانِ هم‌سایگان بگوزد. و آن‌گاه که زبانه‌هایِ آتش به‌جایِ فراز رفتن از آتش‌دان و خروج دودکشِ هم‌سایگان، با گوزِ مادر ترکیب شود و شراره‌هایش اسباب و وسایلِ آنان را دچارِ لکه‌هایِ سوختگی کند، مجبور به پرداختِ غرامت به آنان خواهیم بود. و در این وضعیتِ ناخوش‌آیندِ مالی –که من تردید ندارم به لطفِ فداکاریِ پدر و خودارضاعی‌هایِ شبانه‌روزی‌اش به زودی برطرف خواهد شد و بارِ دیگر روزهایِ خوشِ گذشته باز خواهند گشت- خانواده‌ی ما از پرداختِ چنین خساراتی بر نخواهد آمد. برادرِ کوچک و مهربانم، ما حتا اندک اندوخته‌مان را نیز صرفِ خریدِ موزهایِ پدر کردیم و اکنون حتا یک شاهی برایِ این نداریم که چاهِ خانه‌مان را تخلیه کنیم. بنابراین اگر نیک اندیشه کنی درمی‌یابی که نقشِ تو در آن‌چه اکنون بر ما می‌گذرت چه‌بسا از نقشِ ما نیز پررنگ‌تر و مهم‌تر است. از سویِ دیگر، تو پسری ریزنقش و کوچک‌اندامی و دهانِ تو نیز به تبعیت از دیگر اندام‌هایت کوچک است و از آن‌جا که هرکس را باید در جای‌گاهی نهاد که در آن مفید و موثرتر است و به قولِ قدما «هرکسی را بهرِ کاری ساخته‌اند»، نقشِ پشتیبانِ ریزش برایِ تو مناسب‌ترین وظیفه‌ی ممکن است و من و حمید نیک می‌دانیم که تا کنون به چه شایستگی از عهده‌ی انجامِ این دشوار برآمده‌ای.»
اشکِ شوق از شنیدنِ این سخنان در دهانِ فرشید جمع و سپس روانه‌ی گونه‌اش شد و اسهال‌هایِ خشک‌شده‌ی رویِ صورتش را بارِ دیگر نم‌ناک ساخت.
حمید که دریافت برادرش به سببِ فشاری که تحمل می‌کند دیگر تابِ ادامه‌ی سخن ندارد گفت: «بسیار خب. سخن گفتن از طریقِ دهان بس است و اکنون نوبتِ قصه‌ی مقعد فرارسیده‌است. از چهره‌ی برافروخته‌ات می‌توانم حدس بزنم که چه سیلابه‌ای در درون داری.» وحید گفت: «آری و اگر زودتر از میز به پایین نیایی و دهان نگشایی، این کاروانِ طاقت‌بریده، افسار می‌گسلد و آن‌چه هیچ‌کدام‌مان نمی‌طلبیم رخ می‌دهد.»
حمید به جستی از رویِ میز پایین پرید. وحید زانوانش را کمی خماند و پاها را اندکی باز کرد و خود را آماده ساخت. وحید گفت: «این‌بار می‌خواهم نفسی عمیق بگیرم و خود نیز در خروجِ محتویاتت یاری‌گر باشم.» سپس دهانش را به حفره‌ی اسهال‌دانِ وحید چسباند و با گیر انداختنِ دندان‌هایش در اطرافِ حفره، از محکم بودنِ دهان بر جایِ خود مطمئن شد.
فرشید با صدایی نگران و چشمانی غم‌ناک گفت: «این‌گونه که تو بر تنگ‌نای دروازه سد زده‌ای چیزی نصیبِ من نخواهد شد و ممکن است دیگر به من نیاز نباشد.»
وحید که با فشار درونش را تخلیه می‌کرد، در میانِ نفس‌هایی که برایِ فشارِ بیش‌تر در درون حبس می‌کرد، بریده بریده و به گونه‌ای که سخن گفتن خللی در خروج حاصل نکند گفت: «نگران...نگران نباش....برادر....محکم‌ترین سد نیز....بدان... محکم‌ترین سد نیز... منفذی کوچک دارد....که...دهانِ برادرِمان نیز... از این قاعده...آخ مستثنا نیست.»
در همین هنگام بود که قطره‌ای اسهال از دهانِ حمید به پایین فروچکید و بر لبِ بلاییِ فرشید فرود آمد. لب‌خندی بر لبانِ برادرِ کوچک نقش بست. قطره‌اسهالِ گرم و تازه از منفذِ سد برون آمده را با زبان جمع کرد و فرو بلعید و گفت: «داناییِ تو چراغِ تاریک ترین شب‌هایِ من است برادرم.»
حمید که هم‌چنان دهان را بر اسهال‌دانِ وحید فشار می‌داد صدایی از گلویِ خود خارج ساخت. صدایی آمیخته به اعتراض و شوخی. فرشید گفت: «این‌گونه به نظر می‌رسدکه حسد، تو را حسابی مشغول یافته و برایت دامِ رشک بردن گسترده است. اما به عطوفتِ برادری‌مان سوگند که هردویِ شما پرفروغ‌ترین ستاره‌هایِ چلچراغِ من اید.»