۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

می‌سوزم. از تو می‌سوزم. هزار سوزنِ ریز، هرکدام اندازه‌ی کوچک‌ترین مورچه‌، از لانه‌ای یک جایی در من بیرون می‌آیند و از تو می‌زنند و پوست را که نمی‌توانند بدرند و بگریزند، خلاص شوند. جری می‌شوند حرص‌شان می‌گیرد و محکم‌تر می‌کوبند. گاز می‌گیرند. نیش می‌زنند. خارهایِ تیزِ دست‌های‌شان را فرو می‌کنند و خسته هم نمی‌شوند.
باید بروم دکتر بگویم دکتر دارم می‌سوزم. می‌گوید باید زودتر می‌آمدی. نمی‌ذاشتی کار به این‌جا بکشد. بچه که نیستی. کم‌عقل، کم‌سواد. بچه که هستم دکتر. کم‌عقل و کم‌سواد هم هستم. هر چیزِ بدی فکرش را بکنی که نیستم هستم. دارم می‌سوزم دکتر. تعجب که زودتر نسوخته‌ای. زودتر از این‌ها باید خاکستر می‌شدی. خوب ماندی. دوام آوردی. خاکسترم دکتر. دست بزن. ببین می‌ریزد. زودتر باید می‌ریختم دکتر. نریختم. هنوز هم این‌قدر لفتش می‌دهم و نمی‌ریزم که آخرش می‌دانم دیر می‌شود و بادِ لاجونی هم که بوزد این ذرات را بر می‌دارد می‌برد محو کند. 
خودم را می‌بندم به آبِ سرد. از تو و بیرون. دوشِ آبِ سرد شلنگِ آبِ سرد لیوان لیوان آبِ سرد می‌خورم. می‌چپم تو یه اتاق در را می‌بندم لباس‌هایم را در می‌آورم بیرونم یخ می‌کند از تو باز می‌سوزم. 
ول نمی‌کنند دکتر. نیش می‌زنند. شما نمی‌بینی. این ذره‌بین‌هایت میکروسکوپ‌هایت به دردِ دیدنِ این نمی‌خورد. اعتماد کن. دروغ که نمی‌گویم. سوزن سوزن می‌کنند. بی‌کار که نبودم بیایم دروغ تحویلت بدهم. خودت هم که دکتری. می‌دانی. در کتاب خوانده‌ای و از دهنِ هزار تا مریض مثلِ من حتمن شنیده‌ای. دروغ نمی‌گوییم. من حتا صدای‌شان را هم –اگر خوب دل بدهم- به زودی می‌شنوم و می‌آیم برای‌تان تعریف می‌کنم. الان ساکت اند دکتر. کاش حرف بزنند. فحش بدهند تهدید کنند بگویند می‌کشیمت امید. تا نکشیمت ول نمی‌کنیم. سکوت‌شان بدتر است. کارشان را خوب بلدند. صبر و حوصله‌اش را هم دارند. نه، کجا جوشی می‌شوند؟ کجا عصبانی می‌شوند. خون‌سرد اند. چیزی نمی‌گویند. غریزه‌شان است دکتر یا این‌ها همان‌هایی هستند که با مریض‌هایِ قبلی، قبل از من، هم همین کار را کرده‌اند؟ این‌قدر کرده‌اند که وارد شده‌اند؟ می‌دانند تا کی باید بکوبند و زخم کنند و بسایند. رئیس ندارند. کسی بهشان دستور نمی‌دهد. با هم حرف نمی‌زنند. هرکدام‌شان می‌داند چه‌کار کند و چه‌طور ناخن بکشد. در سکوت دارند کارشان را می‌کنند دکتر. قشنگ دارند کارشان را می‌کنند. مریض‌هایِ قبلی هم همین‌ها را می‌گفتند. همه یک چیز را می‌گویند. همه به یک صدا ناله می‌کنند. مُسکن است دکتر. مسکنِ سوزش نیست ولی ذهن را از بارَش خالی می‌کند. شما فقط گوش بده بگذار خالی کنند.
قند کم می‌خورم. شیرینی و شکلات اصلن. نوشابه تعطیل. مطمئن نیستم از قندِ خون باشد. حساسیتی چیزی بیش‌تر بهش می‌خورد. ولی دورِ شیرینی را خط کشیده‌ام. روزی که در این خاندانِ ویلان و سیلان به دنیا آمدم همان اول چند چیز به ارث بردم. سرگشتگی و آویزانی و مرضِ قند. الان بهش می‌گویند دیابت. ولی زمانی که مادر بزرگ زنده و مبتلا به چندین مرض بود، بهش می‌گفتند مرضِ قند. اگر بشود یک کاری کنم که جلویِ توارثِ این مرضِ قندِ کوفتی را بگیرم اقلن دلم خوش است که یک کاری کرده‌ام. نباید من هم مبتلا شوم. هرچند تخم‌وترکه‌ای از من پا به استمرارِ این خاندان نخواهد گذاشت و از این بابت- از بابتِ قطع شدنِ رشته‌ی شل و ولِ این سلسله‌ی شوم- امکانِ به ارث رساندنِ مرضِ قند خود به خود منتفی است، ولی خودم هم نباید بگیرم. این یکی را نباید بگیرم. هرجور مرضی تا حالا دستم می‌رسیده گرفته‌ام ولی این یکی را نه. 
این‌قدر سیگار سیگار نکن دکتر. نمی‌خواهم باور کنم. وقتی نخواهم باور کنم هم هرکار کنی باورم نمی‌شود. یک‌ هم‌چین خصلتِ عجیب و احمقانه‌ای هم دارم. خودخواه، لج‌باز، خودمحور. نکبتِ لجن. بچه‌ی لجوج که بویِ نا گرفته و دارد می‌پوسد. دارند از تو می‌پوسانندش. مریض‌هایِ قبلی هم این‌جوری بودند؟ ما یک طایفه‌ایم دکتر. طایفه‌ی معنوی. پیوندمان خونی نیست ولی خصلت‌های‌مان با هم خواهر و برادرمان کرده‌اند. زیاد نیستیم. ولی دیده‌ام. می‌دانم هستیم. آخرش هم می‌پوسیم. خاکستر می‌شویم و نوکِ انگشتی، تِق می‌تکاندمان تو زیرسیگاری. نمی‌توانم دکتر. سیگار را نمی‌توانم. می‌گویند نگو نمی‌توانی. وقتی بگویی نمی‌توانی، دیگر اصلن نمی توانی. حرفِ مفت می‌زنند. نمی‌توانند جایِ ما باشند. شما بلد اید جایِ مریض‌های‌تان باشید. 
یک هم‌کاری داریم که مصداقِ بارزِ کلیشه‌ی جوانِ رعنایی ست که رفیقِ ناباب معتادش کرده و به گایش داده. چندسال پیش، مدتی اوضاعش خیلی خراب شد. یک دخترِ فراری از خانه را آورده‌بود خانه‌اش و گذاشته‌بود بماند. اعتیادش بدتر شده‌بود. حسابی فرو رفته‌بود. یک روز صبح دختره زنگ زد به یکی از دوست‌هایِ جوانِ رعنا –که او هم در اداره‌ی ماست- و گفته‌بود فرشید دی‌شب زیادی زده و حالش خراب شده و سر و کله‌ی خودش را کوبیده به در و دیوار و الان بی‌هوش و خونین و مالین گوشه‌ی خانه افتاده است. اسمِ یارو فرشید نیست ولی به دخترها می‌گفت فرشید. می ترسید اسمِ واقعی‌اش را بدانند برایش دردسر شود. یک‌هو جایِ کارش را پیدا کنند و بیایند دمِ اداره و آبروریزی. دختره از حالِ فرشید وحشت کرده‌بود و همان نصفه‌شب بار و بندیلش را جمع کرده‌‌بود زده‌بود بیرون و برایِ این‌که فرشید در تنهایی نمیرد زنگ زده‌بود به دوستش که برو جمع و جورش کن. چند ماهی نبود. می‌گفتند رفته شمال و در حالِ ترک است. تو اداره باهاش تا کردند و راه آمدند گذاشتند برود درست شود برگردد. وقتی برگشت زرد و زار و نزار بود. دو تا از دندان‌هایِ جلویش شکسته‌بود. احتمالن اثرِ همان سر و کله به دیوار کوبیدنِ چند ماه قبلش. کم کم خوب شد و رو آمد و آبی دوید زیرِ پوستش. دیگر لِخ لِخ راه نمی‌رفت و اعصابِ من را با صدایِ راه رفتنش خرد نمی‌کرد. دندان‌هایش را درست کرد، اوضاعِ مالی‌اش را جمع و جور کرد و همین چند ماه پیش زن گرفت. چند شب پیش خواب دیدم دارد می‌رود رویِ پشتِ بام. می‌خواست برود تو خرپشته‌ی بالایِ اداره و تزریق کند. من دستش را گرفته‌بودم و می‌کشیدم که نرود. زورم بهش نمی‌رسید. یکی از هم کارها را صدا زدم و آمد از جلو راهش را بست که نتواند برود. درست فردایِ همین خواب بود که یکی از آن‌هایی که می‌شناختش حرفش را پیش کشید و گفت دوباره شروع کرده. همه‌ش چرت می‌زند و باز لاغر و سیاه و زرد شده‌است. خوابم را از دهنم در رفت تعریف کردم. با این یارو صنمی نداشتیم که خوابم را برایش تعریف کنم. ولی از دهنم در رفت. آدم وقتی اطرافش را کسانی بگیرند که هی زر می‌زنند هی از هر دری یک چرندی می‌گویند بعضی وقت‌ها این‌جوری اختیارش را از دست می‌دهد و خودش هم می‌شود مثلِ آن‌ها. یارو هم برگشت گفت مطمئن است که دوباره شروع کرده. من عصبانی شدم و گفتم عجب آدمِ احمقی است. بعد همان‌لحظه، همان‌جا، تویِ خودم به خودم گفتم مگر خودت کم حماقت کردی؟ مگر خودت احمق نیستی؟ چه‌طور به خودت حق می‌دهی از یکی دیگر که مثلِ خودت احمق است این‌جور بگویی؟ حالا من معتاد نشدم. حماقت فقط به معتادی که نیست. خفه شدم و آن یارو هم که دید دیگر جوابی بهش نمی‌دهم گذاشت از اتاق رفت.
یک آزمایش بنویس دکتر. یک آزمایشِ کامل. خون، ادرار، مدفوع. یک آزمایش بنویس از وقت‌هایی که رویِ نیمکتِ پارک سیگار می‌کشم و در خودم مچاله می‌شوم. یک آزمایش بنویس دکتر از نیمه‌شب‌هایی که بیدار می‌شوم و دیگر خوابم نمی‌برد. یک آزمایش بنویس از وحشتم از میدانِ ونک، صبح‌ها. و راهِ طولانیِ خیابانِ آفریقا، عصرها. یک آزمایش بنویس از وقت‌هایی که به یک تلنگرِ کوچک چنان آتش می‌گیرم انگار جهنم را در من بیدار کرده اند. یک دارویی بنویس که بخورم و دیگر هیچ صدایی نشنوم. نه از بیرون نه از تویِ‌ این کله. این تو هم صدا غریبه نیست. صدایِ خودم است. که خودم را له و لورده می‌کنم و می‌کوبم و مدام یادِ خودم می‌آورم که سی‌وچهارساله شده‌ام و دیگر برایِ درمان دیر شده‌است.  این‌جا خانه‌ی امراضِ مزمن شده و نمی‌شود بیرون‌شان کرد. خصلتِ طایفه‌ی ماست. ذاتن میزبانِ دائمی. یک دوایی بنویس که بخورم و این‌ها گورشان را گم کنند بروند و این‌قدر سوزن نزنند. اگر می‌شد وقتی باران می‌آید، مغزِ آدم را هم بشورد و خنک کند و جلا بدهد خیلی خوب بود.

هیچ نظری موجود نیست: