۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

نشسته‌بودم چند تا آهنگ ریختم تویِ چندتا فولدر که اولین سال‌گردِ سام ببریم سرِ قبرش. الان که نگاه می‌کنم می‌بینم عجب کارِ مزخرفی بود. آن روزهایِ اول که مرده‌بود کلی از کارهایِ مزخرفی که دیگران به عنوانِ یادبود و سوگواری انجام می‌دادند اعصابم خورد می‌شد و گاهی هم یواشکی خنده‌ام می‌گرفت. مثلن بدترینش این بود که زنِ یکی از دوستانِ مشترک، وقتی داشتند رویِ سام خاک می‌ریختند و ما چهارپنج دوستِ نزدیکش واستاده بودیم پایینِ خاک و دست انداخته‌بودیم دورِ کمرِ همر –که خودِ این هم کم کارِ مزخرفی نبوده- از پشت از ما عکس گرفت و بعدش که راه افتادیم برویم عکسه را نشان‌مان داد. آن موقع چیزی به کسانی که از این کارها می‌کردند نمی‌گفتم ولی تویِ خودم حرص می‌خوردم –روشِ معمول. همیشه همین‌جوری ام-.
خلاصه الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم این کارِ آهنگ جمع کردن برایِ سرِ سال‌گرد هم چیزِ چرتی بوده که من کرده‌ام. هرچند پخشِ این آهنگ‌ها را گذاشته‌بودم برایِ آخرِ کار که مهمان‌هایِ غریبه رفته‌اند و ما چندتا خودمانی‌ها مانده‌ایم و این‌ها را آن موقع پخش کنم دورِ هم با آهنگ‌هایی که خیلی‌هایش را خودِ سام به ما داده‌بود و باهاش خاطره داشتیم گوش کنیم. ولی در کل بهترین کار را وقتی کردم که فکر کنم از سالِ دوم سومِ مردنش دیگر نرفتم سرِ خاک. یک بار که رفته بودم نگاه کردم دیدم از آن‌همه سام، حالا فقط یک سنگِ سیاه مانده که اسمش را رویش نوشته‌اند. تمام شده و رفته. بهترین دوست‌هایِ هم بودیم و حالا دیگر خبری از خودِ آن دوستی هم نیست. یکی از دوستان کلن رفته و آن یکی هم در زندگیِ خودش است. دیگر سرِ خاک نرفتم و فکر هم نکنم بروم.
الان دارم آهنگ‌هایِ همان فولدر را گوش می‌کنم. به این فکر می‌کنم که اگر سام الان زنده‌بود چه‌جور آدمی می‌شد؟ مگر من و این همه آدمِ دیگر که پیش از گذشتن از بیست و شش هفت سالگی، یک جوری بودیم و وقتی از آن گذشتیم ذره ذره –بعضی‌ها هم تند تند- عوض شدیم، الان چه‌جور آدم‌هایی هستیم؟ دارم فکر می‌کنم یعنی سام هم عوض می‌شد؟ حتمن می‌شد. شاید مثلِ خیلی‌ها آدمِ چرت و لاشی‌ای نمی‌شد. شاید می‌شد. این‌جور که او رفت یک‌جور قداستی بهش داده که سخت می‌توانم فکر کنم آدمِ چرتی می‌شد.  ولی همان تصویری نبود که قبل از مردنش در ذهنم باقی مانده و هنوز همان تصویر است. تصویر‌هایی که وقتی به آهنگ‌هایِ این فولدرها گوش می‌کنم یادم می‌افتد. هیچ بعید نبود الان با سام هم یکی بودم مثلِ بقیه‌ی دوست‌هایم. دور و به‌کنجی‌خزیده و بی‌خبر. زنگ که می‌زد جوابش را نمی‌دادم و این دکمه‌ی کنارِ گوشی را فشار می‌دادم که صدایِ زنگ خاموش شود و صفحه‌ی گوشی تاریک.
این هم از خصائلِ گندَم است که نمی‌توانم با این اصلِ تغییر کردنِ آدم‌ها کنار بیایم. تو کتَم نمی‌رود و اعصابم را خورد می‌کند. با اصلِ تغییر نکردنِ آدم‌ها هم نمی‌توانم کنار بیایم. آدم‌هایی که بهم نچسبند. مثلن یارو آدمِ گنده‌ی سی‌و‌خورده‌ای‌ساله‌ای –هم‌سنِ خودم- شده و هنوز در بندِ کاپیتالیسم و مبارزه و این چرندیات است. ولمون کن بابا. اینا مالِ قبل از سی سالگی بود. الان دیگر عوض شو. الان دیگر بفهم. خودم هم تحفه‌ای نیستم. دستم به جایی بند نیست و حرفی ندارم بزنم. همان چیزی که همیشه می‌گویم کاری نکرده ام که بگویم من این کار را کرده‌ام. منفعلِ نق‌نقو. ولی باز خودشیفته و خودخواه. کلن گورِ بابایِ همه‌چی. یه مشت چرندیات. بی‌دروپیکر. زر زرِ مفت. جمع کنم برم قرصم را بخورم و زل بزنم به تلویزیون تا خواب کم کم بیاید من را ببرد تا فردا صبح.

هیچ نظری موجود نیست: