۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

تا کی می‌توانم این‌جا نق بزنم؟ هی بنالم. هی غر و لند کنم؟ احتمالن تا وقتی جان در بدن داشته‌باشم. دو سه روز است که برایِ گرم کردنِ سرِ خودم و بیرون آمدن از این حال و هوایِ تخمی، گاهی به شوخی و جدی برایِ خودم فال می‌گیرم. فالِ اتفاقات. فیلمِ نام‌زدیِ خیلی خیلی طولانی را دیده‌اید؟ خیلی فیلمِ خوبی است اگرچه خیلی‌ها هم خوش‌شان نیامد. خب به من چه. خیلی‌ها از بی‌خود و بی‌جهت هم خوش‌شان نیامد. به من چه. همه‌چی به من چه. در آن فیلم دختره –که نقشش را آدری تاتو بازی می‌کرد- و از بچگی می‌شَلید، از این فال‌ها برایِ خودش می‌گرفت. مثلن می‌گفت اگر توانستم زودتر از قطار-فکر کنم همان قطاری که پسره‌ي فیلم را برد سربازی- برسم تهِ مزرعه، پسره بر می‌گردد و اگر نتوانستم برسم برنمی‌گردد. حالا کار به آخرش نداریم که اگر ندیده‌اید و یه وقت حوصله داشتید بروید ببینید. 
من هم از این فال‌ها می‌گیرم. با رخ‌دادهایِ تخمیِ روزمره‌ی اداری. برایِ دست‌یابی به نمادهایِ عینی و ملموسِ حال و هوایِ ابزوردِ روزگارم. –از وقتی فانی تو توییتر این ابزورد را برایم دست‌گرفته‌بود خیلی با احتیاط استفاده می‌کردم و کلن سعی می‌کردم خودسانسوری کنم. ولی حالا آب از سر گذشته دیگه- مثلن دی‌روز مردد بودم که یک نامه‌ای را در نرم‌افزارِ اتوماسیونِ اداری به دبیرخانه فرستاده‌ام یا نه. معمولن می‌فرستم. صدی نود. نامه درست کردن در این نرم‌افزار و حتا محتوایِ نامه‌ها را هم نوشتن برایم چیزی شده که از بس تکرار کرده‌ام چشم بسته هم می‌توانم. عینِ این‌هایی که چشم بسته تفنگ را باز می‌کنند و می‌بندند. این‌قدر خودکار همه‌ي اجزایِ این فرایند را انجام می‌دهم که دیگر نیازی نیست در موردِ هر مرحله از کار فکر کنم یا تصمیم بگیرم. می‌توانم با هزار صدایِ تویِ سرم سر و کله بزنم و در همین حین یک نامه‌ی مطول هم خطاب به یه دادگاهی چیزی درست کنم و بنویسم و بفرستم دبیرخانه و پرینتش را برایِ پرونده بگیرم. سرِ این نامه که فال گرفتم دچارِ تردید شدم. مطمئن نبودم فرستاده‌ام یا نه. تویِ هر نامه یه دکمه‌ای هست که اسمش را گذاشته‌اند «درختِ ارجاعات». اگر این دکمه را بزنید معلوم می‌شود نامه از سر تا تهِ سرنوشتش به دستِ کیا رسیده. وقتی می‌خواستم دکمه‌ی درختِ ارجاعات را بزنم با خودم گفتم اگه برایِ دبیرخونه فرستاده باشم، آینده‌ي خوبی دارم. اگه نفرستاده‌باشم آینده‌ی خوبی ندارم. دکمه را زدم و جمله‌ی «هیچ ارجاعی مشاهده نشد» رویِ صفحه یعنی نامه‌ی سرنوشت را برایِ دبیرخانه نفرستاده‌ام و هیچ آینده‌ای هم نخواهم داشت. زیاد ناراحت نشدم. دی‌روز زیاد ناراحت نشدم. چند وقتی هست با این که آینده‌ای ندارم کنار آمده‌ام و گذاشته‌ام همین گوشه برایِ خودش باشد. مثلن تا یکی دو سال پیش هم هنوز به معجزه‌ای که اتفاق بیفتد و ورقم برگردد امیدوار بودم. خیالش را می‌پروراندم –که شاید همین باعث شد فقط در خیال بماند- و فکر می‌کردم بالاخره اتفاق می‌افتد. بعد فهمیدم خبری از این نیست. بازی تمام است. من فکر می‌کنم این مثال را قبلن هم جایی زده‌ام که این‌جور موقع‌ها مثلِ وقتی است که تیمِ  محبوبِ آدم دو هیچ عقب است و آدم بالایِ تصویرِ تلویزیون را نگاه می‌کند و می‌بیند از چهار دقیقه وقتِ اضافه، سه دقیقه‌اش رفته. بنابراین هیچ معجزه‌ای نمی‌تواند در یک دقیقه دو گل را به تیمِ محبوب هدیه کند. یک هیچ بود باز یه چیزی. یا دو یک. ولی اختلافِ دو گل و بیش‌تر، وقتی از دقیقه‌ی نود می‌گذرد ورزش‌گاه را به سکوتی تلخِ پذیرش و وا دادن فرو می‌برد. بعضی‌ها ورزش‌گاه را ترک می‌کنند ولی امثالِ من عرضه‌ی این را هم نداریم. می‌مانیم این چند دقیقه‌ی آخر را هم دست‌مان را می‌زنیم زیرِ چانه‌مان نگاه می‌کنیم غصه می‌خوریم صبر می‌کنیم بازی که تمام شد مامورانِ انتظامات از ورزش‌گاه بندازنمان بیرون. 
دی‌روز از این که باز هم مطمئن شدم آینده‌ای ندارم ناراحت نبودم. ولی امروز صبح که داشتم می‌رفتم اداره ناراحت شدم. یادِ این هم افتادم که یکی دو نفری که شوخی-جدی کفِ دستم را دیده‌بودند از رویِ خطی که از وسطِ کفِ دست شروع می‌شود و مچ را دور می‌زند می‌آید پایین، گفته‌بودند چون این خط در دستِ من بلند است زیاد عمر می‌کنم. زیاد یعنی چی؟ هشتاد سال؟ نود سال؟ مگه می‌شه؟ این همه سیگار می‌کشم این همه حرص می‌خورم مگر این تن، هم‌چین آدمی را تا هشتاد نود هم می‌تواند تحمل کند؟ زیاد یعنی شصت؟ شصت و پنج؟ سی سال دیگر حدودن. کم نیست ولی بد هم نیست. آن ده پانزده سالِ آخرش که انواع و اقسامِ بیماری‌هایِ جسمی بروز می‌کنند سخت‌تر است. خلاصه به این فکر می‌کردم که اگر کف‌بین‌ها درست گفته‌باشند و واقعن عمرم هم زیاد باشد، با این بی‌آیندگی چه آشی بشود. ناراحت و شاکی شدم. وقتی ناراحتم سیگارهایِ کوچکم زودتر هم تمام می‌شوند. انگار نکشیده‌ای. چیزی از نیکوتینش که قرار است حالِ فردِ معتاد را بهتر کند دستم را نمی‌گیرد. اگر وسطِ روز باشد و از اداره آمده‌باشم پارک، می‌توانم به خودم یه سیگارِ دیگر آوانس بدهم و بگذارم ببینم از این یکی چیزی می‌فهمم یا نه. ولی اولِ صبح در هرکدام از مسیرهایی که می‌روم فقط فرصتِ یه سیگار کشیدن هست. بعد مجبورم بروم اداره. مجبور که هنوز یک ساعت فرصت دارم تا هشت که باید کارت بزنیم. مجبورِ این‌جوری نیستم. دیرم نشده ولی همان دست‌گاهی که در ذهنم نامه‌هایِ اداری را تِپ و تِپ درست می‌کند بدونِ این‌که بهش فکر کند، پایِ من را هم بی‌اختیارِ خودم زود می‌کشاند طرفِ اداره و از دستش گریزی ندارم. مطلقن چیره شده و تسخیرم کرده. حتا خیلی وقت‌ها صداهایِ تویِ سر را هم خودش هدایت می‌کند. عینِ چهارشنبه عصر که از اداره آمده‌بودم بیرون و یه مشت کاغذِ کارهایِ اداره را آورده‌بودم که پنج‌شنبه جمعه تویِ خانه انجام بدهم. ولی کاملن احساس می‌کردم روحم تویِ اون اتاقِ کوفتی جا مانده. جدی مي‌گم. خیابانِ جردن را می‌آمدم پایین و می‌دیدم این خودم نیست که دارد راه می‌رود. صداهایِ سرم صداهایِ کارهایِ اداره اند. هدفون را تا دسته چپاندم تویِ گوشم و ویگن گوش دادم. یک فولدرِ منتخبی از کارهایِ غم‌گینانه‌ترِ ویگن درست کرده‌ام و به آن گوش می‌دادم بلکه صداهایِ جامانده از اداره آن زیرمیرها خفه شوند. خیلی‌ها می‌گویند وقتی حال‌تان خوب نیست ترانه‌هایِ شاد و شهرام شب‌پره گوش کنید حال‌تان خوب می‌شود. برایِ من که نسخه‌ی برعکسش اثربخش‌تر است تا این .
امروز وقتی رسیدم اداره خودم را به تسخیر شدن سرگرم کردم که از قضیه‌ی بی‌آیندگی کم‌تر شاکی شوم. ولی وقتی می‌خواستم بروم تویِ آن اتاقی که دست‌گاهِ فتوکپی هست، با خودم قرارِ این فال را گذاشتم که اگر دست‌گاه روشن باشد، خوش‌بخت می‌شوم. اگر خاموش باشد نمی‌شوم. معمولن هم‌کارها یادشان می‌رود عصرها که می روند دست‌گاه را خاموش کنند. خیلی وقت‌ها صبح‌ها که می‌آیم می‌بینم روشن است. اما این‌بار انگار می‌دانستم دست‌گاه خاموش است. انگار از قبلش خبر داشتم. ولی فاله را گرفتم. درِ اتاق را باز کردم و چون می‌دانستم خاموش است، مستقیم بهش نگاه نکردم. از کنارش که رد می‌شدم از گوشه‌ی چشم نگاه کردم دیدم خاموش است. باز در لحظه ناراحت نشدم. صبر کردم موقعِ پارک و سیگارِ ساعتِ ده به بعدم که شد نشستم تو پارک و غصه‌ی خوش‌بخت نشدن را در حینِ سیگار کشیدن خوردم. البته نه زیاد. هدفون را برده‌بودم چپاندم. منتخبی از کارهایِ سبکِ Fado که پرتقالی هستند (کشورِ پرتقال را با قاف می‌نوشتند یا غین؟) و اگرچه از حرف‌هایشان فقط این را می‌فهمیدم که در زبا‌ن‌شان «شین» زیاد دارند، ولی سر و صداهایِ تویِ خودم را ساکت تر کردم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

یکی را چند ماه پیش...-هنوز می‌گویم چند ماه پیش. اتفاقن  اردی‌بهشتِ پارسال بود. آدم نمی‌فهمد با این گذرِ تندِ تقویمی چه‌طور هماهنگ شود و کلماتی را بگوید که درست باشند-خلاصه این بابا را به عنوانِ مشاورِ مدیرِ واحدِ ما پارسال آوردند و از آن موقع هم‌نشینِ مدیر شد. تویِ همان اتاق. کناریِ اتاقِ من. فکر کنم در همان چیزی که راجع به شیرینی گرفتن و رشوه و این‌ها هم نوشتم چیزی درموردِ این بابا هم گفتم.
فکر کنم نزدیکِ پنجاه دارد. دکترایِ حقوق‌ِ بین‌الملل می‌خواند و به شدت بی‌پول است. گویا روزگاری وکیلِ نسبتن درست حسابی‌ای بوده و کارش می‌چرخیده و در دادسرایِ کانون وکلا هم کار می‌کرده. نمی‌دانم چی شده که ورقِ روزگارش برگشته و خورده تو دیوار. حالا مشخص است به پیسی خورده. از همانی که مجبور شد ماشینش را بفروشد معلوم بود. یک دخترِ دمِ کنکوری دارد که دی‌روز داشت به یکی می‌گفت دختره می‌خواهد داروسازی بخواند. زنش دفترخانه دارد و کار و بارِ زنش هم چندان به سامان نیست. این یارو مشاوره به شدت سیگاری است. تابویِ سیگار کشیدن در ساعاتِ اداری در فضایِ اداره را بدجوری –و کاملن هم دست‌تنها- شکست و درب و داغون کرد. خیلی‌ها هم جلوش واستادند. از هم کارها که تو اتاقِ من بلند بلند می‌گفتند «آدم باید این‌قدر شعورو داشته باشه تو فضایِ بسته سیگار نکشه» تا حراستِ اداره که دو سه باری آدم فرستادند و تذکر دادند. کسی حریفش نشد. می‌رود پنجره را باز می‌کند –زمستان، نیم‌باز می‌کرد که یخ هم نزند- و پایِ پنجره سیگار می‌کشد. یک سیگارِ عجیبی هم هست به نام Madox که بویِ کاپیتان بلک می‌دهد ولی من یک باری که کشیدم چنان سبک و سرشار از اسانس بود که نصفه پرتش کردم یه گوشه. احتمالن به خاطرِ این که دست و بالش بویِ بد ندهد از این سیگار می‌کشد. سیگارهایِ دیگر بویِ گه به بدنِ آدم می‌نشیند. به خصوص مچِ دست یا مثلن سیبل. یک دوستی داشتم جابر که خوب داستان می‌نوشت و هنوز هم خوب می نویسد و پارسال یه جایزه‌ای چیزی هم تو یه مسابقه‌ای برد. یه زمان هفته‌ای یک بار با هم می‌نشستیم تو کافه‌ی روبازِ پارکِ شفق و داستانی را که قرارش را هفته‌ی پیش گذاشته‌بودیم بنویسیم، برایِ هم می‌خواندیم. یادم است تو یکی از داستان‌هاش این بوهایی که دست می‌گیرد خیلی پررنگ بود. قهرمانِ داستانش داشت مایه‌ی جوجه‌کباب ورز می‌داد و سیگار هم می‌کشید و بعد مچِ دستش را بو کرد و سه چهار خط از داستان تشریحِ بوهایِ گندی بود که مچِ دستش گرفته. حالا ولش کن.
این مشاوره تنها کسی است که در ساعاتِ اداری تو اداره سیگار می‌کشد. اولاش بویِ سیگار و قطرانی که تویِ واحد می‌پیچید من را هم خفه می‌کرد. منِ خرسیگاری را. بعد کم کم به این هم عادت کردم اگرچه فکر کنم اگر قرار باشد روزگاری از سیگار دچارِ مرضی چیزی بشوم و مثِ سگ بمیرم، احتمالن تاثیرِ در فضایِ سیگارِ این بودن در قضیه بیش‌تر خواهد بود تا سیگارهایی که خودم می‌کشم.
خیلی آدمِ زودخشمی است –زودخشم اصطلاحی بود که تایدی هری یادم داد. اگر تایدی هری را نشناسید قاعدتن امکان دارد کسی را نداشته‌باشید که  بتوانید دنبالِ اسب‌تان بفرستید. و اگر نکته‌ی قضیه را متوجه نشدید، به سه صفحه‌ی اولِ داستانِ «تیرهایِ سقف را بالاتر بگذارید ای نجاران. کسی می‌آید. بالاتر از هر بلندبالایی» نوشته‌ی سالینجر مراجعه فرمایید- من هم آدمِ زودخشمی ام. فرقم با زودخشمیِ این مشاوره در دو چیز است. یکی این‌که خشمم را زیاد تو چشم بروز نمی‌دهم یا مثلن وقتی بروز می‌دهم که دور و برم خلوت باشد و خودم باشم. دوم هم این‌که دلایلم برایِ خشم‌گین شدن (طبعن به نظرِ خودم) منطقی‌تر از دلایلِ این مشاوره است. این مشاورِ حقوقی که کارش در اداره‌ی ما حرف زدن و نوشتنِ چیزهایی موسوم به «اظهارِنظرِ حقوقی» در موردِ کوهِ کارهایی است که انجامش را به واحدِ ما می‌سپارند، سرِ یه کلمه حرفِ خلافِ میلش که در پرونده یا نامه‌ای بخواند جوشی می‌شود. داد و فریاد راه می‌اندازد و اگرچه دشمن هم روبه‌رویش ننشسته، خطاب به مدیرِ ما که دشمنش نیست و هرچی بگوید گوش می‌کند، بلند بلند داد می‌زند و مخالفتش را ابراز می‌کند. ده دقیقه‌ای فریاد می‌زند و بعدش یک سیگار روشن می‌کند و پرونده را ورق می‌زند و خودکار را می‌گذارد رویِ کاغذ و تند تند همان جور عصبی و عجیب و غریب شروع می‌کند اظهارنظرش را نوشتن. در مدتِ نوشتن ساکت است مگر این‌که موقعِ خواندنِ پرونده چیزِ عصبانی‌کننده‌ی جدیدی کشف کند و یکی دو دقیقه‌ای هم درباره‌ی این داد و فریاد کند. 
وقتی می نویسد خالی می‌شود. عینِ ما که آن موقع‌ها وقتی داستان می‌نوشتیم آخرش حس می‌کردیم خالی شدیم یا همین حالا که دارم این‌ها می‌نویسم دارم سعی می‌کنم یه چیزی را خالی کنم. این با اظهارنظرِ حقوقی خالی می‌شود. وقتی نوشتنش تمام می‌شود از پولکی‌هایی که معمولن رویِ میز یک بسته اش را دارد، یکی می‌گذارد تویِ دهانش و پولکیه که تمام شد سیگارِ بعدی را روشن می‌کند و آرام است. گاهی از تویِ گوشی‌اش فیلمی یا عسمسِ بامزه‌ای نشانِ مدیره یا یکی که تویِ اتاقش باشد می‌دهد و قاه قاه می‌خندد. در مواقعی که عصبی نیست آدمِ خوش‌مشربی است. به نظر می‌آید رئوف هم باشد. تعطیلاتِ عید زنش رفته‌بود جنوب و این مانده‌بود تهران چون دخترش داشت درسِ کنکور می‌خواند. گاهی برایِ دختره غذا درست می‌کرد و گاهی هم موقعِ برگشتن از اداره، غذا می‌گرفت می‌برد.
من فکر می کنم این‌جور خشم‌گینی‌اش در موردِ کار، ناشی از شکست‌هایی باشد که در داستانِ وکالت و این ها قبلاً خورده. این را حدس می زنم. یعنی یه‌جورهایی نمونه‌هایش را دیده‌ام. مثلن منتقدهایِ فیلم که وقتی شفاهن و تویِ بحث‌های‌شان –مثلن تو کافه- یه فیلمی را که ازش بدشان می‌آید نقد می‌کنند، همین‌جور جوشی و داد وفریادی می‌شوند. چون احتمالن قبلن سعی کرده‌اند فیلمی بسازند ولی یا کلن فیلمه را نساخته‌اند یا ساخته‌اند و چیزِ خوبی از آب در نیامده. همان جمله‌ی معروف که «هر منتقد یک فیلم‌سازِ شکست‌خورده‌است». 
الزامن منتفدهایِ حرفه‌ای و روزنامه‌نگار هم نیستند که این‌جوری اند. کلن خیلی‌ها وقتی راجع به فیلمی یا داستانی که تویِ «بازار»ِ هنر آمده بحث می‌کنند، همین‌جوری اند. خودشان نتوانسته‌اند چیزی تولید کنند که تویِ بازار عرضه شود. پولی ازش در بیاورند و اسمی به هم بزنند. اگر فیلم ساخته‌اند یا داستان نوشته‌اند چیزِ دندان‌گیری نبوده. «نگرفته» و حالا باعصبانیت از اثری –که هیچ تضمینی نیست این یکی مالی باشد- حرف می‌زنند. ولی وقتی داد و فریاد می‌کنند دارند انتقامِ خودشان را می‌گیرند.
همه‌ش دارم پرت و پلا می زنم. الان هم که این حرف‌هایِ مناقشه‌برانگیز را گفتم منظور این بود که چون نمونه‌هایِ مشابهی از آدم‌هایی دیده ام که در موردِ مسائلی که نیاز به داد و فریاد ندارد این‌جور عصبانیت بروز می‌دهند، درموردِ این مشاورمان هم این‌جوری قضاوت می‌کنم. گرهِ این هم مثلِ خیلی‌هایِ دیگرِمان پول است. منتها مشکلش این است که دیگر آینده‌ای برایِ پول‌دار شدن جلویِ خودش نمی‌بیند. فوقش دکترا را که بگیرد کنارِ کارِ مشاوره و این‌جور چیزها، تو دانشگاه هم درس بدهد و آب‌باریکه‌ای هم از آن برسد. اون‌جوری که می‌خواسته نشده. نه به پول رسیده نه به اسم. درواقع دی‌روز بود که بحثِ یه یارویی که به شدت پول‌دار بود باز شد و این مشاور آتشی شد شروع کرد به این‌که یارو از دزدی و مالِ مردم‌خوری به این پول رسیده وگرنه چرا من و شما وضع‌مان توپ نیست؟ بعد گفت دهمِ برج که می‌شود یک قران پول تویِ جیبش نمی‌ماند. هر دو مورد را هم پر بی‌راه نمی گفت. هم یارو پول‌داره را هم خودش را. از قضایِ روزگار در ادامه‌ی این بحث، کار کشید به کلِ مملکت و کم کم تاریخ و خلاصه بروز داد که مصدقیِ تیر هم هست. یک بار هم تویِ یک لایحه‌ای، وقتی آدرسِ یارو را می‌داد نوشته‌بود «خیابانِ شهید دکتر فاطمی» که من هم خوشم آمد و بهش گفتم فکر کنم شما تنها کسی باشید که هنوز یادش است دکتر فاطمی شهید شده.
من با هرجور آدمِ وامانده و به قولِ شما لوزر در دنیاست، یه جورایی احساسِ قرابت و هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. حتا اگر رو اعصاب باشند و حتا اگر عوضی باشند. این هم هیچ تضمینی نیست هرکس وامانده شد، الزامن آدمِ خوبی هم باشد. طبعن با آن‌هایی که عوضی نیستند بیش‌تر هم‌دل ام تا آت و آشغال‌هاش. این مشاوره هم یکی از آن‌ها. وامانده‌هایِ غیرِ عوضی و یه مقدار رو اعصاب اما هم‌دلی‌برانگیز. بدتر از همه این‌که دارد رویِ من هم تاثیر می‌گذارد. تو اداره سرِ مساله‌هایِ احمقانه و چرتِ کاری، من هم کم کم دارم زود عصبانی می‌شوم و داد و فریاد می‌کنم. چیزهایی که ابدن به من ربط ندارند و اگر انجام نشود نه کارِ کسی لنگ می‌ماند و نه کسی به من چیزی می‌گوید. این‌جور عصبانی شدن مثلن یکی دو سال پیش به نظرم احمقانه‌ترین احساسِ کارمندی بود و آن‌هایی را که این‌جوری بودند می‌گفتم این‌ها دیگر چه خل وچل‌هایی هستند. آن موقع این دلیل‌ها را برایِ عصبانی شدن منطقی نمی‌دانستم. الان هم نمی‌دانم ولی یک‌هو به خودم می‌آیم می‌بینم بیست دقیقه است دارم درموردِ یه چیزِ غیرِمنطقی هوار می‌کشم. خودم هم دارم کم کم یکی از همان احمق‌ها می‌شوم. قابلیت‌هایِ عوضی بودن را هم دارم. وامانده که اصولن هستم. یعنی بعید نیست از آن وامانده‌هایِ عوضی هم بشوم. این را هم باید جلوش را بگیرم. عینِ اون قند و این‌ها که در آن پست گفتم باید جلوش را بگیرم. باید جلویِ عوضی –یا حدِاقل عوضی‌تر- شدنم و جلویِ احمق –یا حداقل احمق‌تر- شدنم را بگیرم. کارِ سختی است. روزی هشت ساعت در جوارِ این بابا و خیلی احمق‌ها و عوضی‌ها و وامانده‌هایِ دیگر بودن آدم را بالاخره یه کمی تحتِ تاثیرِ حماقت و عوضی‌گری و واماندگی‌ای که ازشان ترشح می شود قرارمی‌دهد. تازه خودِ آدم هم قابلیتش را داشته باشد دیگه بدتر.