۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

کنارِ من یک خانمِ میان‌سال نشسته‌بود. فیلم را خیلی دیر شروع کردند و اولش تا جا داشتیم به خوردمان تبلیغاتِ مزخرف دادند. بازیِ آنلاینِ شهرِ موش‌ها،‌عروسک‌هایِ شهرِ موش‌ها و هزارجور چرتوپرتِ دیگرِ عمدتن مربوط به فیلم. تو این مایه‌ها که حامیِ مالیِ فیلم بودند و قرار بوده حتمن قبل از فیلم تبلیغات‌شان پخش شود. سالن ده بیست دقیقه‌ای روشن بود  و گَه گَله  آدم می‌آمدند. انگار وقتی یک کاره‌ای شدم باید دستور بدهم مثلِ پِهِن و ‍پَهْن، این «گُله گُله» و «گَله گَله» را هم همه مجبور باشند با اعراب‌گذاری بنویسند. چون خیلی‌ها برایِ شمارشِ افرادِ زیاد هم از گُله استفاده می‌کنند که نیش‌وکنایه‌دار است و این‌جا منظورِ من نبود. منظورِ‌من گله به ضمِ گاف و تشدیدِ لام بود. خانمه که آمد نشست کنارم شروع کردم قصه بافتن. میان‌سالی را رد کرده‌بود. حدودایِ پنجاه و دو سه این‌طورا. واقعن نمی‌دانم پنجاه و دو سه میان‌سال محسوب می‌شود یا نه. وقتی متوسطِ عمرِ مردمِ این شهر به زور شصت و پنج را رد می‌کند،‌ معلوم نیست با همین معیار باید جوانی و میان‌سالی و کهن‌سالی را اندازه گرفت یا معیار را عوض نکرد و گفت مردمِ شهر زود می‌میرند. به نظرم بهتر است اولی. هرچند خودم چند وقتی است به این نتیجه رسیده‌ام که در مکالماتم با آدم‌هایِ سن‌دارتر باید از معیارِ دوم استفاده کنم. مثلن وقتی با آقایی که هم‌کارِ اداره است و همین حدودِ پنجاه‌وپنج دارد، راجع به یکی که هم‌سن و سالِ خودش است حرف می‌زنم نباید بگویم فلانی که پیر ئه . بهش بر می‌خورد. فکر می‌کند خودش هم پیر است. باید بگویم میان‌سال است. یا در گفت‌وگو با مادر هم همین‌طور.
زن میان‌ساله را در همان روشناییِ سالن موقعِ تبلیغات دیدم. تنها آمده‌بود. منم تنها آمده‌بودم. سانسِ دویِ بعدازظهر. این اداره‌ی ما یک عادتِ تخمی‌ای باب کرده‌اند این‌که هرماه یک روز می‌روند دسته‌جمعی ناهار. یک رستوران هست پیاده از اداره‌ی ما ده دقیقه،‌ حدودایِ ساعتِ یک جمع می‌شوند بیست سی نفری راه می‌افتند می‌روند آن‌جا. همان آدم‌هایی که وقتی دیگری‌ها نیستند جلویِ من پشتِ سرشان بد می‌گویند، با همان‌ها بلند می‌شوند می‌روند ناهار. من نمی‌روم. یکی دو سالی هست این داستان را راه انداخته اند و از همان اول نمی‌رفتم. بیش‌تر عیدم است این روزهایی که می‌روند. من هم از خالی شدنِ اداره استفاده می‌کنم می‌پیچم می‌رم برایِ‌ خودم. چند ماهِ اخیر اکثرن سینما. جزوِ معدود وقت‌هایی‌ست که می‌توانم با خیالِ راحت و بی‌دغدغه‌ی این که مادر الان تک و تنها در خانه چه می‌کند بروم. در آن ساعت‌ها اگر اداره باشد که اداره است اگر هم نباشد، خواب. آخرش هم زودتر از روزهایِ کاری می‌رسم خانه. من می‌پیچانم‌شان و تا آخرِ وقت مرخصی می‌گیرم و می‌روم برایِ خودم.  ردیفِ ما پنج شش صندلیِ سمتِ راستِ سالن بود و مثلِ ردیف‌هایِ پرصندلی‌ترِ وسطِ سالن که بلیت‌فروش پر از دار و دسته‌هایِ بچه مچه‌دار و بچه مچه‌ندار اما شلوغ پلوغ کرده بود، پر و پیمان نبود. اولاش من و همین زنه بودیم و بعد یک دخترِ چادری با نام‌زدش هم آمدند و تهِ ردیفِ ما نشستند. قصه‌ای که قبل از آمدنِ این دو نفر شروع کردم بافتن و وقتی آمدند کمی منطقش مختل شد این بود  که مثلن بلیت‌فروشِ سینما این ردیف‌هایِ سمتِ راست را گذاشته برایِ آن‌هایی که تک و تنها بعدازظهر آمده‌اند هم‌چین فیلمی ببینند و قرار است لایِ خاطراتی که با این فیلم برای‌شان زنده می‌شود و در حینِ دوباره دیدنِ دوستانِ قدیمیِ عروسکی‌شان، از چیزی در بروند و در سالن پناه بگیرند که آن چیزه نتواند پیدای‌شان کند. قصه را این‌طور ساختم که ردیفِ سمتِ راست را گذاشته‌اند برایِ شل و ول‌ها و درآفتاب‌مانده‌ها و وارفته‌ها. برایِ به در و دیوار زده‌ها و صاف‌کاری‌نشده‌ها و رنگ‌نخورده‌ها. برایِ مدلِ 82 به قبل‌هایی که که از نویی فقط پلاکِ شهربانی‌اش را دارند. نه رنگی نه لعابی نه کولری نه شیشه‌برقی‌ای. برایِ این‌هایی که موتورشان، داشبوردشان، اون یارویِ تو چرخ‌شان، درشان، همه‌جاشان به صدا افتاده و نه می‌شود انداخت‌شان گوشه‌ی کوچه و باهاشان نرفت و نیامد، نه می‌شود فروخت، نه ارزشِ این را دارند که پولی خرج‌شان کنی نونوار کنی. چه پولی. هرچی هم پول بریزی این‌ها که نونوار نمی‌شوند. حالا من کم‌تر زن پیره یا زن میان‌ساله یا هرچی بیش‌تر.
پر بی‌راه هم نمی‌گفتم. صندلی‌هایِ همان ردیف،  پشتِ سرِ ما هم دو سه نفر آدم با فاصله‌ی یک صندلی نشسته‌بودند. آن ها هم تکی آمده‌بودند. وسطایِ فیلم گه‌گداری می‌خندیدند یا اولایِ فیلم هرکدام از شخصیت‌هایِ آشنایِ فیلمِ قبلی را که می‌دیدند هیجان‌زده می‌شدند. خوبیش این‌بود بچه مچه‌هایی که آورده بودند زیاد سروصدا نمی‌کردند. آدم همیشه نسبت به نسل‌هایِ بعد از خودش بدبین است. فکر می‌کند دور و برِ این‌ها پلکیدن جز اعصاب‌خوردی چیزی ندارد. این‌ها که اصلن هیچی حالی‌شان نیست. من هم تقریبن همین‌جوری بودم. می‌گفتم این نوجوان‌ها و بچه‌مچه‌هایِ آخرهایِ شصت و هفتاد که اصلن تو باغ نیستند. ما هم‌سنِ این‌ها که بودیم پوسترِ انتخاباتِ اولِ خاتمی می‌چسباندیم بالایِ‌ تخته‌سیاهِ مدرسه که ناظم بیاید بکَند و بگوید برایِ ما زود است که واردِ این مسخره‌بازی‌ها بشویم. داستانِ سالِ 88 این نگاهم را خیلی تعدیل کرد. وقتی تو خیابان همین شصت هفتادی‌ها را می‌دیدم که جسورتر و نترس‌تر از منِ (آن موقع) در آستانه‌ی سی‌سالگی می‌روند جلو و باک‌شان از چیزی نیست و خیلی خیلی بیش‌تر از من دنبالِ هدفی که برایش به خیابان آمده‌اند جان می‌کنند و جان می‌دهند، فهمیدم که این جریان مثلِ ویروسی است که در هر نسل نسبت به نسلِ قبل از خودش فعال می‌شود. به خصوص در این روزگار که همه‌چیز تند تند عوض می‌شود و جدیدترها با چیزهایی سروکله می‌زنند که زمانِ قدیمی‌ترها اصلن به ذهنِ‌ کسی نرسیده بود. قدیمی‌ها این عوض شدن را تاب نمی‌آورند و نق می‌زنند. جدیدها را تحقیر می‌کنند و می‌گویند این چه آهنگی است گوش می‌کنی؟ این چه جور حرف زدن است؟ چرا این‌جوری لباس می‌پوشی؟ زمانِ خودشان هم همین حرف‌ها را به خودشان می‌زدند. شاید یک جور انتقام باشد. بدترین کارِ‌ ممکن. این‌که بلاهایی را که سرِ ما درآورده‌اند و نق‌ونوق‌هایی که به ما زده‌اند، رویِ کسانی که حالا زورمان بهشان می‌رسد (می‌خواهد بچه‌ی خودمان باشد یا بچه‌ی خواهربرادر و دخترخاله پسرخاله‌مان) پیاده کنیم بدترین کار است. مثلِ همان کارِ بد است که رویاها و آرزوهایِ از دست رفته مان را در بچه‌ی خودمان دنبالش بگردیم.
از این خیلی بدم آمد که موقعِ ترانه‌هایِ فیلم کسی دست نمی‌زد. سرِ این عموپورنگِ حیوونِ نفهمِ میمون بچه‌ها عینِ ماشین کوکی دست می‌زنند. شاید چون یکی آن پشتِ صحنه هست به نامِ مدیرِ صحنه که با علامت دادن و تشویق کردن این‌جور چیزها را هماهنگ می‌کند و بچه‌ها را وا می‌دارد که دست بزنند یا بنا به موقعیت صلوات بفرستند و دعایِ فرج بخوانند و جیغ و هورا بکشند. دوست داشتم من هم می‌رفتم رویِ سنِ سینما و موقعی که ترانه شروع می‌شد بالاپایین می‌پریدم و بچه‌ها را ترغیب می‌کردم دست بزنند. بیش‌ترِ تماشاچی‌هایِ فیلم (اقلن در آن ساعت که من رفته‌بودم) بزرگ‌ترها بودند. به بهانه‌ی بچه‌ها آمده‌بودند. یکی دو تا بچه پنج شیش تا آدم بزرگ دور و برش. این بزرگ‌ها هم بیش‌تر با شوخی‌هایِ فیلم می‌خندیدند و باهاش حال می‌کردند. فکر کنم درموردِ سریالِ کلاه‌قرمزی هم تا حدی همین‌جوری باشد. اگرچه یک‌بار که مادر را برده‌بودم سونوگرافی یک دختربچه‌ی تپلِ سبزه‌ی بامزه‌ای هم با پدرش و مادرِ حامله‌اش آمده‌بود و حوصله‌اش سر رفته‌بود. من سی.دیِ کلاه‌قرمزیِ جام جهانی را گرفته‌بودم ببینم و تویِ کیفم بود. دیدم حوصله اش سر رفته ازش پرسیدم از کلاه‌قرمزی خوشت می‌آید؟ سرش را تکان داد گفت آره. بعد سی.دی را دادم بهش و جدی خوش‌حال شد. یعنی ممکن است بچه‌هایی باشند که از کلاه‌قرمزی‌هایِ نوروزیِ‌ جدید هم خوش‌شان بیاید. ولی عمومن این را برایِ ماها ساخته‌اند. از شوخی‌هایی که تو سریال می‌کنند و از مهمان‌هاشان می‌شود این را فهمید. نشان به آن نشان که یک هم‌کارِ شق ‌و رقِ اتوکشیده‌ی قدبلندی تویِ یک واحدِ دیگر در اداره داریم که گه‌گداری کارِ من بهش می‌افتد و می‌روم سندی مدرکی چیزی را برایِ پرونده‌ی خودمان ازش می‌گیرم کپی می‌کنم. این را وسطش (وسطِ این همه این در و آن‌در زدن و از همه‌چیز گفتن تویِ این متن) بگویم که شیش هفت سال پیش که من آمدم اداره، این آدم خیلی خوش‌تیپ‌تر از الانش بود. موهایش این‌طور سفید نشده‌بود و حوصله‌اش می‌کشید هر روز صبح صورتش را بزند. شکمش ور نیامده‌بود و پشتش قوز نداشت و قدش خم برنداشته‌بود. الان از آن سروشکل افتاده ولی هنوز رفتارش شق و رق است. محکم و جدی حرف می‌زند. یک بار که رفته‌بودم یک مدرکی را ازش بگیرم تویِ اتاقش با یکی از هم‌کارهایش نشسته‌بود. غر می‌زد که چرا فلان کاری را که از واحدِ ما درخواست کرده اظهارنظر کنیم این‌قدر کش می‌دهیم و ارباب‌رجوعش هر هفته زنگ می‌زند و پی‌گیر است. من برایش توضیح دادم که به دلیلِ فلان و فلان فعلن نمی‌شود کارش را راه انداخت و باید فلان و فلان مدرک را از شهرداری و دارایی بگیرد و بیاورد تا بشود. بعد این یارو یهو لحنش عوض شد و همان‌جوری که فامیلِ دورکله‌اش را موقعِ گفتنِ این جمله برمی گرداند، رو کرد به هم‌کارش و گفت «به قولِ این فامیلِ دور، من دیگه حرفی ندارم». هم‌کارش نخندید ولی خودش قاه قاه زد زیرِ‌خنده و منم بعد از این‌که از تعجب درآمدم خندیدم.
منتها خوبیش این بود که بچه‌هایِ تماشاچیِ فیلم زیاد حرف نمی‌زدند و سروصدا نمی‌کردند و حواس‌شان به فیلم بود. اصلن شاید دستکی هم می‌زده‌اند و چون دست‌های‌شان کوچک بوده و جایِ من دور ازشان،‌ صدایِ دست‌زدن‌شان را نمی‌شنیدم. چیزی که من می‌دیدم یک دختربچه‌ی پنج شیش ساله با موهایِ بلند بود که ردیفِ وسطِ سالن رویِ صندلیِ برِ راه‌رو کنارِ ایل و تبارِ بزرگ‌سالش که آورده‌بودندش سینما نشسته‌بود و انگار زیاد از فیلم خوشش نمی‌آمد. هی بی‌تابی می‌کرد و بعضی وقت‌ها هم که خوب نمی‌دید بلند می‌شد وامی‌ستاد بعد دوباره می‌نشست. موقعی که اسمشو نبر (همون گربه‌ی سیاهِ فیلمِ اول) را نشان می‌داد، به بچه‌هه دقت می‌کردم ببینم همان اندازه که ما بچگی از گربه‌ی سیاه می‌ترسیدیم این هم می‌ترسد یا نه. انگار کم‌تر می‌ترسید. یا مثلِ ما قرار بود بعدن بترسد. ولی فکر نکنم. جدا از اصلِ هوش‌یارتر شدنِ نسل‌ها، گربه‌ی این دفعه را کم‌تر ترس‌ناک ساخته‌بودند. اقلن چهار کلمه حرف هم در دهانش گذاشته‌بودند و یک لباسی هم به تنش پوشانده‌بودند که مثلِ زمانِ ما، بچه خیال نکند این یک موجودِ افسانه‌ایِ قدرت‌مند است که از همه‌ی موش‌هایِ تویِ فیلم واقعی‌تر است و حتمن یک بار تویِ تاریکیِ شب که بچه دارد از پنجره حیاطِ تاریکِ خانه‌شان را نگاه می‌کند، یک‌هو برقِ چشم‌هایش پدیدار می‌شود و حمله می‌کند می‌آید بچه را پاره پوره می‌کند. بچه که بودم این یکی از تفریح‌هایم بود. شب‌ها که خوابم نمی‌برد می‌رفتم پشتِ پنجره،‌ تاریکی را نگاه می‌کردم. از تاریکیِ بیرون می‌ترسیدم. گاهی دوست داشم مثلِ فیلمِ ای.تی یک جانورِ فضایی از تو تاریکی بیاید بیرون و گاهی هم می‌ترسیدم چیزی که از تاریکی می‌آید، به بی‌آزاریِ ای.تی نباشد و یک چیزی مثلِ گربه‌ی سیاه باشد. البته  از این‌که می‌ترسیدم خوشم می‌آمد.
صبح تو اداره کلونازپام خورده‌بودم. حدودایِ هشت و نیم. هم زمان دیر می‌گذشت و هم حسابی درب و داغان بودم. پرهیزم از مصرفِ افراطیِ کلونازپام را چند وقتی است گذاشته‌ام کنار. گفته‌ام گورِ باباش. فعلن که کارِ دیگری نمی‌شود کرد. فعلن که وضعیتِ «آویختگی» اساسی برقرار است و بهش نوسانِ آونگیِ ضرباتِ محکمی که بهم می‌خورد  (و اخیرن فاصله‌ی ضربه‌ها کم‌تر است) اضافه هم شده. قرص نخورم چی کار؟ به قولِ خودم که یک بار در توییتر گفته‌بودم آدم چه‌طور می‌تونه هر روز گه بخوره ولی قرص نمی‌تونه بخوره؟ بعد این جمله را این‌طور اصلاح کردم که قرص خوردن بهتر از گه خوردن است. وسطایِ فیلم بود که دیدم دارد بر می‌گردد. قرار بود تاریکیِ سالن و فیلم از خودم و دیگر چیزهایی که مشت‌شان از مشتِ خودم قوی‌تراست فراری ام بدهد،  اما انگار دیگر اثر نمی‌کند و باز دارم همانی می‌شوم که بودم. رویِ صندلیِ برِ راه‌رویِ بینِ ردیفِ سمتِ راستِ سالن و ردیفِ وسط نشسته‌بودم کیفم را انداخته‌بودم رویِ دسته‌ی صندلی. تو تاریکی چشمم  به پرده دست کردم تو کیفم ورقِ قرصه را درآوردم با آب معدنی‌ای که آورده‌بودم یکی خوردم. قاعدتن از نظرِ جسمی و فیزیولوژیک اثرش به آن فوریتی که قرص از گلویِ آدم پایین برود بروز نمی‌کند. ولی از نظرِ روانی همان‌موقع بهتر شدم چون امیدِ این به وجود آمده‌بود که قرصه کم کم ظرفِ‌ سه‌ربع، یک ساعتِ بعدی اثرش را شروع می‌کند و آن‌ها دوباره محو می‌شوند. عینِ وقتی که اعلام می‌کنند با وامِ آدم موافقت شده و دو هفته دیگر بیاید چکش را بگیرد و خیالِ آدم از همان لحظه راحت‌تر می‌شود. بعد از این آسودگیِ روانیِ پایین رفتنِ قرص، یهو یادِ موقعیت افتادم. یادِ این افتادم که این آدمِ سی‌وچهارساله که الان وسطِ قسمتِ دومِ شهرِ موش‌ها قرص می‌خورد که اعصابش راحت شود، سال‌ها پیش موقعِ دیدنِ قسمتِ اول فیلم بچه‌ای بوده که اصلن در این قید و بندها نبوده و فوقش نهایت ترسی که داشته، گربه‌ی سیاه بوده. بعد به این فکر کردم یعنی هرکدام از بچه‌هایی که آن موقع آن فیلم را هزار بار تو سینما دیده‌بودند الان در چه حالی‌اند؟ بعضی‌های‌شان بچه دارند،‌ بعضی‌ها بچه ندارند ولی زن و شوهر دارند، بعضی‌ها نه بچه دارند نه زن و شوهر (چیزهایی که داشتن‌شان از نظرِ اجتماعی موفقیت و خرِ مراد از پل گذشتن محسوب می‌شود و بهش می‌گویند سر و سامان گرفتن) ولی از دور به نظر می‌رسد اوضاع‌شان بد نباشد. در حالی که از تو اوضاع‌شان خوب نیست. تک و توک آدم‌هایِ هم‌سن‌وسالِ خودم می‌شناسم که اوضاع‌شان خوب است و درواقع بلد اند با غم و غصه چه‌طور تا کنند. وگرنه آدمِ بی غم‌ و غصه که تو دنیا مگر چند تا هست. مهم همین است که بلد باشند یه‌جوری زیرسیبیلی ردش کنند برود و نگذارند در مخ‌شان رسوب کند و سروصدا تولید کند. حالا شاید اوضاع به این بدی که من خیال‌ش را می‌کنم نباشد. شاید مصداقِ آن باشم که کافر همه را به فلانِ خود پندارد. یا خیلی‌هاشان (مثلِ بعضی‌وقت‌هایِ خودم) چس‌ناله می‌کنند یا نقی می‌زنند که وقت بگذرد. اما از آدم‌هایی که دور و برم می‌بینم به نظر می‌رسد اوضاع زیاد ردیف نیست.
ولی در کل از این فکره، از آن کلونازپام خوردنِ وسطِ هم‌چین فیلمی و بعدش این فکر که «بقیه چی؟»، خوشم نیامد.
خوبی‌اش هم این بود که سرِ ترانه‌ی آخرِ فیلم صدایِ دست‌زدن‌هایِ هم‌آهنگ با ریتمِ ترانه بلند شد. کم‌تر از نصفِ سالن بودند که دست می‌زدند و اولش هم بزرگ‌ترها شروع کردند. ولی همین هم خوب بود. دست زدن موقعِ ترانه‌ی شادِ کودکانه بهتر از دست نزدن موقعِ ترانه‌ی شادِ کودکانه است. حالا بیرون از سالن دنیا هر بلایی می‌خواهد سرِ آدم بیاورد به درک. بگذار هر گهی که خواست بخورد. آخرش که می‌میریم و دستش را می‌گذاریم تو پوست گردو.

۱ نظر:

Medusa گفت...

یا امام هشتم!
الف جان! چشممان درآمد تا همه‌ش را خواندیم!
به‌نظرم یکی ا بهترین شرح‌حال‌هایی بود که می‌‌شد از شرایطی مشابه نوشت.
درباره این فیلم هم اگر عمری باقی بود حضوری همه‌ش رو می‌گم!