اوی بیستوشیشی. جمله جملهی حکمِ تازهت، رای به شکستنِ خودت بود. نتوانستی به زانو بنشانی نوریزاد را. راست ایستاد مثلِ شیر و گذاشت عقدهی دل در انشایِ رای بگشایی. فحش بدهی و رای با حرصنامه قاطی کنی به سیاقِ خیلی دیگر از رایهایِ دادگاهِ «انقلابِ اسلامی». پیر را خامطبع بخوانی که چرا متنبه نشد از این صدروزه عذاب. پایِ شانِ قلم بکشی وسطِ این بیدادنامهی بیشان و شرف به نیتِ گرفتنِ دستِ پیش. خیلی پسافتاده ای و خودت حتمن خبر داری که اینطور باخته حکم مینویسی.
ظرافتی که گفتی نوریزاد از وادیِ هنر مکتسبش شد قلمی نبود فقط که پرده از حرمتِ نیرنگ و دروغِ زورمند بدرد. همین آزادگیش بود از بندِ دوستیِ ظلم به طمعِ منفعت. چیزی که تو نداری. تو دربندتری تا نوریزاد محکوم به حبس. دربندِ ترس کی رها شود از خود. محبوسِ به جرمِ حقخواهی آزاد است با استقلالی که از هرچه غیر حق دارد. نمایندهی حرمتِ ملت نشو تویی که دشمنِ ارادهی مردمی. توهین به ملت شمایین نه نوریزاد که ملت به پول و پست نفروخت. که سکوت و عافیتش نیامد فریاد جست و مشقت.
ببین بستوشیشی، شلاقش را هم حتا اگر بخورد، حبسش را که دیوارِ زندانِ تو طاقتِ سه سال و نیم نمیآورد. زودتر از موعدِ حُکمت میآید بیرون. میزَت را که این طور حریص نگه داشتهای، همان روزی خالی میکنی که «ملت» نوریزادها را رویِ دوش از سرپایینیِ اوین برمیگردانند تو شهر.