۱۴۰۱ بهمن ۱۶, یکشنبه

ولش کن رَذل... ولش کن...

روز به‌ خیر... بیمارِ آقایِ دکتر هستم... به نامِ فرجامی... شماره پرونده‌مو نمی‌دونم.  راستش نمی‌دونم چنین پرونده‌سازی‌ها تو اون مطب هست یا نه... از نوعِ خوبش البته. با همون فرجامی دنبالش باشین. اینو مطمئن ام. بچگی اسمم چیزِ دیگه‌ای بود. پدرم تبدیلش کرد به فرجامی. و اینم پنهان نیست که از وقتی کلمه‌ی نافرجامی رو تو روزنامه‌ها خونده‌م همیشه می‌ترسم نافرجامی بشم... به سرانجام نرسیده... نشده... راهی که پایانش جز همون راه جایی نیست... شاید با همین  بتونین سوابقمو پیدا  کنین. اونی که می‌ترسه نافرجامی بشه. اون من  ام... در هر صورت... بذارین کارِتونو ساده  کنم... من برایِ چهارشنبه‌ی  هفته‌ی بعد  نوبت دارم.  پنجم، ساعتِ هفت و نیم.  می‌خواستم  لغوش کنم. گفتم از پیش خبر بدم که شاید به  کارِ کسِ دیگه‌‌ای بیاد که منتظرِ همین  ساعتِ هفت و نیمِ  چهارشنبه ست. ساده شد نه؟ اسم مهم نیست. هر وقتی که چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد ساعتِ هفت و نیم به  هرکس دادین اونو لغو کنین مهم نیست اسمش چی باشه. اون من ام.

۱۴۰۱ آذر ۲۸, دوشنبه

ای بابا آقا منصور...شمام که شورتتو تو دهنت می‌شوری

 نه... نباید چیزی گفت... الان باید سکوت کرد. باید بذاریم زمان  بگذره. زمان بگذره و همه‌چیزو  با فراموشی حل کنه. همه می‌گن سرِ حرفشو باز نکن... اصلن بهش اشاره نکن... فکر کنین حرفی نیست برایِ گفتن. فکر کنین چیزی نیست... چیزی هست. چیزی تو نگاه‌هاشون هست. وقتی می‌خوان راجع بهش حرف نزنن، سکوت می‌کنن و تو اون سکوت چیزی هست... خیلی سعی می‌کنن مخفیش کنن. حرفایِ دیگه می‌زنن جوک تعریف می‌کنن قهقهه می‌زنن. تو همه‌ی اینا اون چیزه هست. نمی‌‌تونن قایمش کنن.

اون روز یکی‌‌شون  کاپوتو داده بود بالا دولا شده‌بود رو موتور باهاش می‌رفت. من واستاده‌بودم کنارش. برگشت  طرفم دستشو دراز کرد انبردست خواست. انبردستو  که بهش دادم دستش باهام حرف زد... تو مغزم صداش شروع کرد:«چیزی هست... منم می‌دونم چیزی هست... اون چیز تمامِ من ئه... تو هم می‌دونی چیزی هست... اون چیز تمامِ تو هم هست... تمامِ همه... تمامِ ماهایی که حرفشو نمی‌زنیم... چیزی نگو...»

دندونم درد می‌‌کنه. به‌جایِ این‌که حرفشو بزنم  دندون‌قروچه می‌رم. مهم نیست. باید ساکت بود. باید بذاریم زمان بگذره. نگران  نباش. فراموش می‌کنیم.  همه‌مون  به راحتی فراموشش می‌‌کنیم و وقتی هم فراموش کنیم انگار چیزی نبوده. فقط باید زمان بگذره که نمی‌گذره. واستاده و داد می‌زنه «من جایی نمی‌رم. نمی‌ذارم یادتون بره». زمانِ کوفتی... گورِتو گم کن... می‌خوام یادم بره. می‌خوام چیزی نباشه.


۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

گفتم پت و پهن یادِ این افتادم که خواب دیدم دارم از عرضِ بزرگ‌راهِ پت و پهنی که رسیده‌بود به یک میدانِ وسیع رد می‌شوم. چراغِ عابر سبز بود و ماشین‌هایِ دوطرف واستاده بودند. وقتی رسیدم آن ورِ برزگ‌راه یک وانت پیکانِ قدیمی که باری دوبرابرِ حجمش از مقوای کارتن داشت دنده عقب آمد و هرچی من فریاد می‌زدم من را نمی‌دید. آمد رو پام و پایم را له کرد. آن موقع فهمیدم خواب ام. هی به خودم می‌گفتم امید پاشو خوابی پاشو. ولی بیدار نمی‌شدم. بعد صحنه‌ی خواب کات خورد به بیمارستان که مامورها و چند نفر دیگر من را رویِ برانکارد داشتند می‌بردند. پایم دیگر درد نمی‌کرد. ولی گریه می‌کردم و به این فکر می‌کردم با این پایِ علیل اوضاع و احوالِ مادر را چه کنم. فریاد می‌زدم من یه مادرِ مریض تو خونه دارم حالا اونو چی کارش کنم. بعد به یارو راننده وانتی که یک پیرمردِ نحیفی بود و کاپشن آمریکاییِ رنگ‌باخته و کهنه‌ای هم پوشیده‌بود داد می‌زدم بدبختت می‌کنم. بی‌چاره‌ت می‌کنم. تا آخرِ عمر رضایت نمی‌دم. مجبورت می‌کنم صبح تا شب رکاب بزنی. نمی‌دانم این جمله یهو از کجا توی خواب آمد که از صبح تا شب رکاب بزند ولی احتمالن و شاید مربوط باشد به قسمتی از سریالِ محشرِ آینه‌ی سیاه (Black Mirror) که چند وقت پیش دیده‌بودم. فکر کنم قسمتِ دوم از فصلِ اول بود.
یک چیزِ دیگر هم که در خواب بهش فکر می‌کردم این بود که در تمامِ هشت سالی که در آن سگ‌خونه کار می‌کردم (جز این چند ماهِ آخر که گرفتاری‌هایِ خانه زیاد شد) دلم می‌خواست دستی پایی چیزی ازم بشکند و به این بهانه مرخصیِ درست حسابی‌ای بگیرم. ولی نشکست و نشکست و گذاشت الان که این‌جور گرفتار ام شکست.
                                                                          *** 
هیچ‌کس حرفِ آدم را گوش نمی‌دهد. به معنایِ مطلقِ کلمه هیچ‌کس. کسانی که باید گوش کنند گوش نمی‌کنند. یک قاعده‌ای بود که فکر کنم یک بار در توییتر گفتم. قاعده‌ی مریلین منسون. جریانش را سام برایم تعریف کرده‌بود. سام هواخواهِ مریلین منسون بود و من با وجودی که متال دوست داشتم از این خوشم نمی‌آمد و می‌گفتم مزخرف و بازاری است. برایِ تغییرِ عقیده‌ام، سام جریانی مربوط به تیراندازی در دبیرستانِ کلمباینِ آمریکا را تعریف کرد. اگر یادتان باشد یا اگر در اینترنت جست‌وجو کنید این قضیه مالِ هفده هجده سال پیش و قبل از یازده سپتامبر و حمله‌هایِ آمریکا به خاورمیانه و این بدبختی‌ها بود. جریانش این است که یک روز دو سه تا پسر دبیرستانی اسلحه برمی‌دارند می‌برند تو ناهارخوریِ دبیرستان‌شان شروع می‌کنند به تیراندازی. چندین بچه‌دبیرستانی کشته می‌شوند و فکر کنم آخرش اون بچه مسلح‌ها را هم نیروهایِ ویژه می‌کشند. 
گویا یکی از این‌ها قبل از این‌که از خانه بیرون بیاید داشته یک آهنگ از مریلین منسون گوش می‌کرده و سرِ همین (از این‌جا به بعدش را سام برایم تعریف کرد و البته بعدها در فیلمِ بولینگ برایِ کلمباین هم دیدم) با مریلین منسون مصاحبه کرده‌اند و ازش پرسیده‌اند اگر آن‌جا بودی به اون بچه‌ها چی می‌گفتی؟ این جواب داده هیچ‌چیز نمی‌گفتم فقط می‌نشستم گوش می‌دادم ببینم اونا حرف‌شون چی ئه. 
واقعیت این‌که بعد از اینی که سام تعریف کرد نظرِ من نسبت به مریلین منسون بهتر شد و اگرچه باز هم آهنگ‌هایش را گوش نمی‌دادم ولی اقلن دیگر نمی‌گفتم آدمِ مزخرف و کاسبی است.
بعدها برایِ خودم قاعده‌ی مریلین منسون را استاد کردم. یعنی این‌که آدم حرف بزند هرچی توش هست بریزد بیرون و طرفِ مقابل فقط گوش کند. چیزی نگوید. آدم را قضاوت نکند. بحث را به بدبختی‌ها و مشکلاتِ خودش یا دیگران منحرف نکند. حتا سعی نکند دل‌داری بدهد. بزرگ‌ترین دل‌داری همین گوش کردن در سکوت است. ولی هیچ‌کس حرفِ من را گوش نمی‌کند. خیلی‌ها خودشان هزار مشکل دارند و می‌فهمم. خیلی‌هایِ دیگر هم می‌خواهند کمک کنند و این را هم می‌فهمم. یعنی از بدذاتی‌شان نیست که گوش نمی‌کنند. مشکل این است که قاعده‌هه را بلد نیستند.
                                                                          *** 
داشتم چرت‌وپرت‌هایم را دنبالِ چیزی می‌گشتم که به یک دفترچه‌ی کوچکِ سیمیِ آبی برخوردم. از این دفترها که بالاشان سیم دارد. یک زمان عشقِ این دفترچه‌ها بودم و یک نوعِ بزرگش که آمده‌بود گرفته‌بودم و توش چیزهایِ مختلف یادداشت می‌کردم و فکر می‌کردم این دفترچه‌هه راهِ نجات و رستگاری است. 
اصلن یادم نبود این دفترِ کوچکِ آبی را هم روزگاری داشته‌ام. روزگاری که زیاد دور هم نبوده. همین چهار پنج سال پیش بود. تویِ کیفم با خودم این ور آن ور می‌بردم و در اوقاتِ بی‌کاری خواب‌هایی را که دیده‌بودم توش یادداشت می‌کردم. بعضی از یادداشت‌هایِ دفتر را که می‌دیدم اصلن نمی‌توانستم بخوانم. از بس بدخط بودند. خطِ من خوب بود یک زمان. عالی نبود ولی خوانا بود و یه خورده هم بهتر از خوانا. تند تند نوشتن و با کامپیوتر نوشتن خرابش کرد. ولی یادداشت‌هایی را که در دفترِ خواب نمی‌توانستم بخوانم به این دلیل بدخط بودند که درست وقتی بیدار شده‌بودم نوشته‌بودم. آن موقع‌ها چه حال و حوصله‌ای داشتم. از خواب بیدار می‌شدم و نصفه‌شب خوابی را که دیده‌بودم می‌نوشتم.
هیچ‌کدام از خواب‌ها یادم نبود. چیزهایِ عجیب غریب و چرتوپرتی بود که اگر فروید می‌دید سریع می‌فرستادم صندلیِ الکتریکی. یادم است این دفتر را رویِ میز تویِ اداره می‌گذاشتم و صبح‌هایِ زود که می‌رسیدم خواب‌هایِ شبِ قبل را تندتند توش می‌نوشتم. یکی دو بار صادق (قبل از این‌که از اداره‌ی ما برود) این را دیده‌بود و یادداشت‌ها را خوانده‌بود. بعد بهش گفتم صادق دیگه اینو نخون. صادق هم گفت باشه و البته من برایِ محکم‌کاری دیگر دفتر را رویِ میز نمی‌گذاشتم. می‌گذاشتم تویِ کشو. چند وقت بعد یک روز صادق آمد و گفت تو هنوز خواباتو تو اون دفتره می‌نویسی؟ من گفتم تو هنوز خوابایِ منو می‌خونی؟ گویا آن روز دفترِ خواب را رویِ میز جا گذاشته‌بودم.

۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

یک چیزی همین اخیر منتشر شد مثلن یک دقیقه این‌ها پشتِ صحنه‌ی «جداییِ نادر از سیمین» صحنه‌ای که این یارو حالا اول صبحی اسمِ بازی‌گرش یادم نیست داشت پدرش را در حمام می‌شست و بعد از آوارِ همه‌چیز که ریخته‌بود رویِ سرش زد زیرِ گریه و سرش را گذاشت رویِ شانه‌ي پدر.
خب این را که همه در فیلم دیده‌بودیم. پشت‌صحنه‌هه محمود کلاری را نشان می‌داد که وقتی گرفتنِ نما تمام می‌شود چشم از چشمیِ دوربین برمی‌دارد و بغض کرده و اشکش را پاک می‌کند.
این بغضِ محمود کلاری را امشب بیش‌تر فهمیدم وقتی داشتم مادر را از دست‌شویی برمی‌گرداندم اتاقش و نه زانوهایش توان داشت و نه کمرِ من و مجبور شدم وسطِ راه بنشانمش زمین که هر دوتامان استراحت کنیم و زمین نخوریم. منتی نیست. ناله‌ای هم آن‌چنان نیست. حالا همین پستِ وبلاگ ناله است البته. صبح تو اداره به یکی از هم‌کارها می‌گفتم عادت کرده ام و کنار آمده‌ام. واقعن هم عادت کرده‌ام. پنج شیش ماهی می‌شود. حالا چهار پنج سالی که این‌جور زمین‌گیر نبود به کنار. غصه می‌خورم ولی نه زیاد. وقتی وسطِ روز مجبورم از اداره فرار کنم بیایم خانه اعصابم مثلِ آن اول‌ها خورد نمی‌شود. وقتی دوایش گیر نمیاید نمی‌شینم رو نیمکتِ جلویِ داروخانه‌ی سرِ میدانِ توحید سیگار بکشم. می‌دانم دواهاش کجا هست می‌دانم کِی باید براش چی درست کنم. صبورتر شده‌ام و می توانم بنشینم به خاطراتی که هزار هزار بار برایم تعریف کرده گوش کنم.
ولی اون بغض و اشکِ محمود کلاری و گریه‌ي اون بازی‌گره که اسمش هنوز یادم نیامده هم هر از چندی هست که آدم را درب و داغون می‌کند. آدم می‌فهمد چه‌قدر ناتوان و کوچک است. چه‌قدر ریز است و هر کلوخی روش بیفتد له می‌شود. هر دستی بهش بخورد می‌افتد تهِ چاه. این چیزها را آدم نباید بفهمد. این می‌زند اون عادته را برایِ چند ساعت خراب می‌کند. البته بعد باز درست می‌شود همه‌چیز.
این را قبلن گفته‌ام این‌جا؟ تو توییتر که گفته‌ام. برایِ خودم جمله‌ای اختراع کرده‌ام «بعضیام این‌جوری زندگی می‌کنن دیگه» به «این‌جوری» زندگی کردن عادت کرده‌ام و مثلن شده مثلِ زندگیِ معمولی. خیالی هم نیست. مگر بقیه چه‌جوری زندگی می‌کنند؟ خیلی‌ها «این‌جوری»تر از من و ما زندگی می‌کنند و صداشان هم درنمی‌آید. دربیاید هم به گوشی نمی‌رسد. ما زیادم «این‌جوری» نیستیم. تازه ما خوباشیم.

۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه



خیلی‌ها دیده‌ام که می‌گویند «تراپیست». من می‌گویم همان روان‌کاو. نمی‌دانم از رو همان کرمی است که به جانِ مردم افتاده انگلیسیِ لغت‌ها را را بگویند است یا نمی‌خواهند این لفظِ روا‌ن‌کاو از دهان‌شان بیرون بیاید. فکر می‌کنند بگویند تراپیست، یک‌جور تلطیف کردن و ایرادزدایی از روان‌کاو است. مثلِ خانه‌ی سال‌مندان که می‌گویند سرایِ سال‌مندان. یا زندانِ اوین که می‌گویند ندامت‌گاهِ اوین. این آخری که برعکس نهند نامِ زنگی. چند تا از آن‌هایی که آن‌جا هستند نادم اند؟ از همان دزد و کلاه‌بردارهاش بگیر تا زندانی‌هایِ سیاسی‌اش. اسم‌ها را جورِ دیگری می‌گویند چون فکر می‌کنند اسمِ اصلی‌اش زشت است که همان‌جوری بگویند.  لفظِ تراپیست را حجابِ این معنی می‌کنند که وضعِ روان‌شان به‌هم ریخته و آشفته است و یکی با عکسِ قاب‌کرده‌ي فروید بر دیوارِ اتاق باید بکاودش و در اعماقش بگردد و عینِ تخلیه‌چاهی آن‌جایی را که گرفته باز کند. زشتی ندارد. کی روانش سالم است آدمِ حسابی؟ چاهِ خیلیا گرفته. از قضا آن‌کس که می‌گوید من سالم‌ام و چیزیم نیست، از همه گرفته‌تر.بعضاً هم پدرسوخته‌تر. گرفتگی‌اش را خالی مي‌کند تو حلقِ بقیه. خجالت ندارد. بگویید همان روان‌کاو.
پارسال چند جلسه‌ای می‌رفتم پیشِ یک روان‌کاو که جاش توی یک برجی تو خیابانِ عباس‌آباد بود. بالاهایِ برج. همیشه هر جا بخواهم بروم زودتر می‌رسم. این را هم ساعتِ 6 وقت داشتم و همیشه از پنج و نیم همان دور و برها علاف و ول معطل بودم. نزدیکایِ شیش که می‌شد می‌رفتم تو راه‌رو، پاگردِ طبقه‌ی بالاییِ مطب وا می‌ستادم منتظرِ این‌که نفرِ قبلی بیاید بیرون و من ببینمش که رفته و بعد  6 که شد بروم تو. پاگرد پنجره‌ی تقریبن کوچکی داشت که با دست‌گیره‌ای باز می‌شد. دلم می‌خواست همان موقع‌ها به روان‌کاوه بگویم جای‌تان خطرناک است. آدم‌ها که می‌آیند این‌جا دریچه‌ی خودکشی دمِ دست‌شان است. خودم یکی دو بار هوس به سرم زد بپرم. ترسیدم از عرضِ پنجره رد نشوم.
خواب دیدم هنوز جایی‌ام که قبلن تو اداره کار می‌کردم. آدم‌هاش همان‌ها بودند ولی جاش فرق می‌کرد. یک تراسِ مثلثی هم داشت که توش یک میز گذاشته‌بودند با دو تا زیرسیگاری. رفتم تو تراس سیگار بکشم. هم‌کارهایِ قبلی داشتند تو آن اتاق ناهار می‌خوردند. آن موقع که آن‌جا کار می‌کردم همیشه دورِ هم جمع می‌شدند و ناهار می‌خوردند و هفت هشت نفری سر و صدا می‌کردند. من از شرِ سر و صداشان موقعِ ناهار پناه می‌بردم به پارک و سیگار می‌کشیدم. تویِ خواب پناه برده‌بودم به تراس. از تراس خیابان را که نگاه کردم دیدم همان منظره‌ای را دارد که پنجره‌ی برجِ روان‌کاوه داشت. فهمیدم اداره‌مان رفته بالایِ برجِ روان‌کاو. خیلی بدم آمد. حالم از این هم‌سایگی بد شد و خودم را پرت کردم پایین.

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

اساسن پنج‌شنبه جمعه‌ها روزایِ بدی شده. قبلن این‌طور نبود. تا حدی کسالت‌آور بود ولی به این بدی نبود. الان هر هفته جوری شده که جلو خودمو می‌گیرم عربده کشان کله‌ی خودمو نکوبم به دیوار. چند تا از هم‌کارایِ اداره هستن که پنج‌شنبه‌ها هم از صبح می‌رن اداره تا حدودایِ چهار پنج. کاری ندارن تو اداره بکنن و به‌خاطرِ اضافه‌کارِ دو برابری که تو روزایِ‌ تعطیل باهاشون حساب می‌کنن می‌رن. ضمنن ناهارِ این روزایی که بهش می‌گن «تعطیل‌کاری» رو هم اداره می‌ده. بعید نیست اونام یه جورایی دارن از خونه‌شون فرار می‌کنن. با وجودی که همه‌شون زن دارن ولی احتمالن اونام روزایِ پنج‌شنبه تو خونه علافن و این اضافه‌کاره و ناهاره یه انگیزه‌ای می‌شه که بیان اداره. یه فیلمی کتابی چیزی بود درست یادم نیست. به کنایه می‌گفت تو آمریکا درصدِ درخواست‌هایِ طلاق بعد از تعطیلاتِ کریسمس بیش‌تر از بقیه‌ی مواقع ئه. یعنی این باید یه مشکلِ جهان‌شمول باشه که مردمِ گرفتارِ روزمرگی نمی‌دونن روزایِ تعطیل چی کار باید کرد. البته خیلیام این مشکلو حل می‌کنن. به همون اندازه که درصدِ طلاق تو آمریکا اون‌جوری، درصدِ عکسایِ مهمونی تو سگبوک بعد از تعطیلاتِ پنج‌شنبه جمعه هم زیاد ئه. خیلیا مهمونی می‌دن و مهمونی می‌رن. بعضیام راه می‌افتن تو این پاساژا خرید مرید می‌کنن. ولی اون کلافگی از تعطیلات هم گرفتاریِ عده‌ی زیادی ئه. روزایِ کاری آدم می‌دونه قرار ئه چی کار کنه. آدم مجبور ئه بره سرِ کارش و اون چیزی که بهش می‌گن «وظایفِ محوله» رو انجام بده و عصر برگرده خونه. وقتی هم برمی‌گرده چندان انتظاری ازش نمی‌ره که فعالیتی بکنه. در همین حد که کانونِ گرمِ خانواده رو جلویِ سریال‌هایِ تلویزیون  حفظ کنن کفایت می‌کنه. بعد از مدتی آدم به مجبور بودن عادت می‌کنه و اولش حوصله‌ی فکر کردن به این که یه چیزی برایِ خودش راه بندازه –چیزی که مجبور نباشه و از رو اختیار و انتخاب باشه- رو از دست می‌ده. اولش حوصله‌شو بعد توانایی‌شو. دیگه مخش هم نمی‌کشه به چیزی جز این‌که در اون پنج یا شیش روزِ کاری بره سرِ کارش و بعد برگرده خونه فکر کنه.
من همین‌جوریش روزایِ عادی به زور دارم می‌رم اداره. دیگه روزِ پنج‌شنبه رو امکان نداره هیچ‌جوری بتونم برم. هرچند اینم مثلِ خیلی چیزایِ دیگه که آدم مطمئن ئه و بعد زیر و رو می‌شه ممکن ئه بعدن عوض شه ولی فعلن که ابدن حتا به ذهنم هم نمی‌رسه برایِ‌ فرار از کلافگیِ روزایِ پنج‌شنبه برم اداره. قبلن راهِ حلم برایِ فرار، خواب بود. مثلِ خرس روزایِ تعطیل می‌خوابیدم و زمان می‌گذشت و تموم می‌شد می‌رفت پیِ کارش. خواب هم چیزی نیست که به نظرم وقت تلف کردن بیاد و به خاطرش عذاب وجدان بگیرم. کلن هیچ‌چیز بهتر از خوابیدن نیست و خیلی خوب بود اگه می‌شد کلن گرفت خوابید تا وقتی که آدم بمیره یا قیامتی چیزی بشه بیان بیدارش کنن بره تو صفِ رسیدگی به اعمال. یا حداقل آدم یه دکمه‌ای چیزی داشت هروقت می‌خواست می‌زد و می‌خوابید –اینو قبلن تو توییتر گفته‌بودم. من رو این قانونِ شخصی خیلی متعصب ام که آدم هر چیزی رو یه بار می‌تونه بگه. بارِ بعدیِ گفتنش، حتا اگه یه جایِ دیگه و به یه کسایِ دیگه باشه، اون چیز رو مزخرف و لوس می‌کنه. ولی چند سالی ئه که می‌بینم چیزام و جمله‌هام تموم شده و بنابراین مجبور ام چیزایِ تکراری بگم و از لحاظِ این‌که زیاد هم به اون قانونِ شخصی خیانت نکرده‌باشم اگر یادم باشه که قبلن گفته‌م حتمن می‌گم که قبلن اینو گفته‌م- اگه من این دکمه رو داشتم کوکش می‌کردم از صبحِ پنج‌شنبه تا صبحِ شنبه یه کله بخوابم. شایدم این وسطا بیدار می‌شدم و وقتی کلافگی از دور می‌اومد طرفم یه لب‌خندی می‌زدم و می‌ذاشتم حسابی نزدیک که شد و وقتی مطمئن شد می‌تونه عینِ بختکِ دائمی بپره روم، دکمه‌هه رو می‌زدم می‌خوابیدم و مخِ کلافگی رو می‌کوبیدم به طاق.
قبلن عمل‌کردِ مشابهِ این دکمه رو قرصایِ خوابی که می‌خوردم ایجاد می‌کرد. اونا رو که می‌خوردم می‌تونستم اساسی بخوابم. ولی چند وقتی ئه دیگه اونام بی‌اثر شده‌ن و اگرچه به طرزِ حریصانه‌ای زیاد هم می‌خورم ولی فایده‌ای نداره و کله‌م خاموش نمی‌شه و سروصداهایِ همیشگی هست و همیشه بیدار ام. گاهی کتاب می‌خونم یا فیلم می‌بینم. فقط برایِ گذرانِ وقت. البته کتابا خوبن ولی چون تنها هدفم از کتاب خوندن وقت تلف کردن ئه و کتاب خوندن با این جور در نمیاد که با هدفِ «فقط» وقت تلف کردن باشه، گاهی حوصله‌ی کتاب هم ندارم و ول می‌کنم یه گوشه. بعد یه کلافگیِ دیگه اضافه می‌شه که نصفه خوندنِ کتابه ست. 
فیلم دیدن برایِ وقت گذرونی بهتر ئه. مثلِ همونایی که پایِ سریالایِ ماه‌واره یا تلویزیون ولو می‌شن، می‌شه پایِ کامپیوتر هم ولو شد و فیلم دید و کلافگی رو یه گوشه اون دورتر نگه داشت. فیلمایی که برایِ این هدف می‌بینم حتمن باید از این فیلمایِ درب‌وداغون و بعضن درجه‌دویِ هالیوودی باشن. مثلن فیلمایی که توش یه چیزی حیاتِ بشری رو نابود می‌کنه و قهرمان‌هایِ زن و مردِ داستان باهاش مبارزه می‌کنن و بشریت رو نجات می‌دن. مثلِ یه زلزله‌ی بزرگ یا یه آتش‌فشان یا موجوداتِ فضایی و زامبی‌ها یا شیوعِ یه بیماری. فیلم‌هایِ خوب هم خوبن و مثلن یه چیزایی مثلِ ارباب حلقه‌ها یا پدرخوانده یا فیلمایِ تارانتینو و بیلی وایلدر رو تا حالا چند باری دیده‌م. ولی مثلن یه بار برایِ تقویتِ درکِ بصریِ خودم رفتم یه مجموعه فیلمایِ ژاک تاتی رو گرفتم و در احمقانه‌ترین حرکت ممکن سعی می‌کردم عصرهایِ جمعه نگاه کنم. دیوانگیِ محض. اولن که تقویتِ درکِ بصری می‌خوام چی کار –هرکس به دردش می‌خوره و می‌خواد بفهمه قصه گفتن با تصویر چه‌جوری ئه باید حتمن فیلمایِ ژاک تاتی رو ببینه-. الان که نه داستانی چیزی می‌نویسم و نه دنبالِ فیلم ساختن و این جور کارام. هر روز صبح هر روز هر روز صبح تو راهم رو پلِ عابرِ پیاده‌ی شیخ‌فضل‌الله قبل از تقاطعِ جلال، بیلبوردِ بزرگِ مسابقه‌ی داستانِ تهران که مجله‌ی هم‌شهری داستان برگزار می‌کنه رو می‌بینم و به این فکر می‌کنم که تا آخرِ اون روز اقلن یه سوژه‌ای برایِ این در میارم و یه داستانی می‌نویسم می‌فرستم. ولی کلن دیگه فراموش می‌شه تا صبحِ روزِ بعد که دوباره بیلبورده رو از شیشه‌جلویِ تاکسی ببینم. جدا از این‌که تقویتِ درکِ بصری به کارم نمیاد و وقتی به کارم نیاد اون تقویته هم خود به خود تضعیف می‌شه و بنابراین ژاک تاتی گرفتنه کارِ چندان عاقلانه‌ای نبود، دیدنِ هم‌چین فیلمایی تو عصرِ جمعه جز این‌که اعصابو داغون‌تر کنه اثری نداره. حتا همون فیلمایِ الگویِ ثابتِ نجاتِ بشریت یا فیلمایِ خوبِ بیلی وایلدر و تارانتینو هم عصرِ جمعه نمی‌شه دید. اونارم امتحان کرده‌م. کلن فیلم دیدن، کتاب خوندن، و همون طور که قبلن امتحان کرده‌بودم بیرون رفتن، تو موندن، هر کاری کردن، جمعه رو بی‌اثر نمی‌کنه. کلن جمعه‌ها باید فرار کرد رفت یه جایی که اون‌جا جمعه نباشه. - درموردِ اعصاب‌خوردکن بودنِ عصرِ جمعه این‌قدر چیز همه نوشته‌ن که می‌شه پرینت گرفت باهاشون یه کتاب‌خونه رو پر کرد و در همون حین درخواست کرد چون چیزایِ تازه‌ای هم مدام تو راهن باید فورن یه بودجه‌ی کلان برای توسعه‌ی کتاب‌خونه اختصاص بدن-  
همین چند خطم برایِ فرار از ملالِ سرِ شبِ پنج‌شنبه نوشتم.