رضا خوشنویس میفهمد خانِ مظفر دست بر هزار شاخه دارد. میفهمد اراده، ارادهی اوست که اینچنین شهر را آشفته. میفهمد عروسکِ چه خیمهشببازیای بوده آن سالهایِ رضا تفنگچی. میفهمد مشقِ بازی سیاهتر از این حرفهاست که بشود به قلم و دوات خطش زد. ناامید میشود. خسته است. دل به چیزی دیگر خوش ندارد. رویِ تراسِ گراند هتل میایستد. دستی هلش میدهد پایین و سنگ فرشِ لالهزار سرش را میشکافد. این آخرین صحنهی هزاردستان است. فیلم به سیاهیِ تصویر تمام میشود. رویِ سیاهی، علی حاتمی آرام و به خطِ نستعلیق مینویسد: «ید الله فوق ایدیهم» با سبز مینویسد.
فاطیما
۹ ساعت قبل