این خود داستانی ست. داستانِ مردمی که آن صباحِ گردِ هم به خیابان شدنشان گذشته بود و دیگر شب بود و به کنجی خزیدن و خیره به چه باید کرد، زل به ظلمات زدن. رهبران اسیرِ چاردیوار و رهروان ناامید از بهار. از آتشِ آن ماهها نبرد، آهِ دلهایِ سوخته برجا ماندهبود و کسی را جز چند کلمه یا عکسی بر دیوار که نشانِ پسندِ دیگر دل سوختگان بگیرد، نایِ مبارزه نبود. جنگ را دوباره آنی راه انداخت که منصبی داشت و دستِ پشتِ پردهای بود به کارِ پرده درآمده. نمایش را خوشایندِ مردم دیدند گفتند خوشی بر اینان حرام، جدایی را تنها بر پرده نشان نمیدهیم. رقیبی تراشیند کوتهقامت و بردوش بلندش کردند بلکه سر به شانهی این رعنا بساید. خواستند اقبال سرشکن شود و نظر دودویِ تردید بزند میانِ این و آن. نوروز بود و چشمِ مردم روشن به سبزینگیِ زمین. کسی به خاطر ندارد کی اولین بود که برخاست. وقتی همه به دنبالِ آن اولین برمیخیزند، وقتی نشستهای نماند، اولین برخاسته به یادِ کس نمیماند. بنایِ مردم دوباره گردِ هم آمدن بود، جدایی وصال آورد. این بار میدانِ در آرزویِ آزادی نه، پردهی نمایش قبلهی طواف شد. این پرده مردم را که نیت به سبز ماندن کرده بودند خوش آمد. از دروغ میگفت و از حق میگفت. به دامِ دروغ چگونه میافتد و زیرِ غبارش چگونه تن به قضا میسپرد. مردمی که سرپنجه به زمین زدنِ دروغ افکنده بودند را هشدار میداد مبادا خود تسلیمِ زورِ فریب شوند و دل از راهِ خود برگیرند. برایِ رقیب خرجها کردند و تماشاچی به ترفندها آوردند. ترفندِ جدایی صداقت بود، که آینه جز به نقشِ راست دیوارنشینِ هر منزل نمی شود.اجتماعِ مردم دوباره خارِ چشمِ مردمستیزان شد. پسندِ ناهمزبانان بهانه کردند و مدعی شدند چهره ی این شهرِ دوده زدهی مهِ رنج گرفته را سیاه نمایانده. حسادت را قالبِ بیانیه و نامهی تشویق، خطابِ در کردند که دیوار بشنود این ناکسان مشرفند بر نااستواریِ دوروزه دولتشان. گوشِ مردم بدهکارِ حرفِ زور نیست. نظرِ مردم بر آن بصر نیست که نگرانشان نباشد. زور به زورمندی زنده است، حق به دل. منزلِ دل را به زور نمیشود سلطنت کرد. دروغگو رسواست نزدِ صاحب دل. خوشایند از سخنِ حق، اسیرِ ناهمزبانی نمیشود. همه دل میدهند. همه قدر میدانند و سپاس میگویند. این جایزهها لعاب از طلا و نقره دارند. باطن، همه در پیِ راستی اند جز همانان که از به کجی بردن منفعت میجویند و دستِ روزگار مقدرِ احوالِ دنیایشان کردهاست.
این از اول خود داستانی بود. داستانِ مردمِ امید مرده بود در مصافِ دشمنانِ امید. سپیدهی امروز پایانِ داستان را خوش رقم زد. این جمعِ کثیر روزها بود چنین گردِ هم شاد نشده بودند. چنین غره و مفتخر به «خود»بودن. شاید از همان روزها که عکسشان عکسِ اول جهان بود و اسمِ کشتگانشان وردِ زبانِ ناهمزبانانی که خیال میکردند این مردم مسمومِ دروغند.امروز همه مفتخر از ما بودن پس از این همه نامرادیِ روزگار فریادِ شادی زدند.
باشد که این جوانه پیکِ بهار شود