پیامدادهاند
و گفتهاند سه روزِ اولِ این هفته را نان و شیر نخرید. نخرید که از آن سازنده تا
این فروشنده و آن بالاسری که اختیار دارِ عدد و رقمِ مملکت است بدانند دارند گران
میدهند. بفهمند کمرِ مردم زیرِ این باری که در این شش هفت سال هرروز دارد سنگینتر
میشود، خم آورده. دستها هرروز دارد خالیتر میشود و جیبها سبکتر. دوزار حقوقی
که تا وسطِ برج به هر جانکندنی تاب میآورد، همان اولِ برج خرجِ قسط و قبض و قرض
میشود و مردم را با کاسهی چهکنم راه میاندازد جلویِ دوست و آشنا بلکه پنجاهی
از این و صدی از اون، این بارِ کجِ لق را به منزلی برساند.
ایراد
گرفتهاند و گفتهاند نکنید که فقط خودتان را مضحکه میکنید. مگر حکومتتان را نمیشناسید؟
مگر روزِ اولتان است؟ این سه روز فقط خودتان را گشنگی میدهید. ککِ کسی از این
کارها نگزیده. خانهی از پایبست ویران را هیچکدامشان حتا غیرتِ لعاب بر دیوار
کشیدن ندارد که اقلن پیشِ چشم اینطور زشت رخ ننماید. کار از تعارف گذشتهاست و
اصلن قرار بر این است که همه با ناامیدی روز را شب کنند و شب در کابوس به صبح
شوند. نکند رویایی یا خیالِ خوشی دوباره سرِذوق بیاوردشان و دوباره قوتِ فریادشان
تازه شود. آدمِ ناامید اعتراضی هم ندارد. صدایی هم ازش بلند نمیشود. گوشهای
نشسته نه در اندیشه که چهطور تمامش کند. به انتظارِ این که کی تمام میشود.
ایرادگیرها
بیراه نمیگویند. بنایِ حکومت بر این است که لبِ کسی به خنده باز نشود. بنایشان
بر استوارکردنِ پایهی ناامیدی است در دل و جانِ مردمِ این سرزمین. از خروشِ رود
میهراسند مرداب میخواهند بسازند. راحت
آدم میکشند که ترس و یاسِ بعد از آن، آدمکشتنهایِ بعدی را راحتتر کند. بهسادگی
زندان میاندازند و در زندان ستم میکنند که کسی خیال نکند آزادی هم حقیست که بعد
بیفتد دنبالِ احقاقش. همه باید بفهمند زندگی در این سرزمین جز به محنت نمیگذرد و
اگر دلشان میخواهد خوش و خرم زندگی کنند، یا
از این محنتسرا بروند یا پا بر گلویِ محنتکشیدهی دیگری بنهند و حقشان
را از یکی که زورشان میرسد بگیرند. زورِ هیچکس به حکومت نمیرسد و کسی هم نباید
حقش را از او بجوید.
ولی
این بارِاول نیست که بنا بر چیزی مینهند و مردم این بنا بر سرشان خراب میکنند. آن
سالِ سبزِ سرخ نیز میخواستند پرچمی را در این ملک برافرازند که از رنگِ مردم
نبود. مردم هم آنقدر زدند تا پایهی این پرچم کوتاه شد. آخر برافراشتند اما به
قیمتِ آبرویشان و پوکتر شدنِ این استخوانبندیِ سستبنیاد.
بر
مردم نیز آسان نگذشت. جانهایِ فراوان دادند و عزیزانِ بسیار به محبس دیدند.
زورِشان هم به ستاندنِ آنچه میخواستند نرسید. بر سرِ چیزی بودند که در سرِ تاریخ
نبود. هنوز بسیاری از کسانِ مردم بندِ اسارت بردست، طلوع و غروبِ خورشید از پشتِ
میلهها تماشا میکنند و هنوز، ستم و ریا و نفرت و دروغ بر جانِ روزگار نقشِ حادثه
میزند. چشمِ مردم خسته از این سیاهی همهچیز را میبیند و جز اشکی که بر گونه میلغزد
چیزی نصیبِ این کویر نمیشود.
بیا
برگردیم عقب و ببینیم از چه راهی آمدیم و آوردندمان که به اینجا رسید. اولش شورِ
امیدی بود که در دلها زنده شد. روزنهای گشوده شد باریکهی نوری ازش پایین آمد و
گفتیم همین را میگیریم و ذرهذره میرویم بالا تا بلکه به خورشید برسیم. بالاتر که
رفتیم روزنه را کور کردند. تاریک شد. شعله افروختیم باقیِ راه را خودمان بیابیم،
شرارهاش به جانشان افتاد، خرمنِ ایستادگی را آتش زدند. دو ققنوس در قفس انداختند
و مهر بر دهانشان زدند، بیراهبر شدیم. رهبر اگر نبودند بلدِ راه که بودند. دستشان
به اشارهی طریقِ درست آشنا بود. دلنگرانِ مردم به صبر و استقامت دعوتشان کردند
و آخر خود محکوم به صبوریِ تنگنایِ چاردیوارِ خانه شدند. از هم گسیختیم و هرکدام
به راهی رفتیم. فراریانِ سالهایِ دور به فرنگ میدان را خالی دیدند و زورشان را
زدند که پرش کنند. پر نشد. مردم دل از این رهبریها و بکنید نکنید ها خوش ندارند. شعلهمان
سرد شد. آتش فروخفت و کنجِ خانهها و لایه صفحههایِ اینترنت شد جولانگاهِ حسرت و
آه. نشستیم و هرچه بر سرمان آمد تماشا کردیم. بازی را باختیم. مفت نباختیم و جان
کندیم اما مقصود، از دستِ ما گریختهبود. میخواستیم از ریشه بکنیمشان. ریشه در
قدرت و پول داشتند و از آن سو دستی بر معامله با بیگانه. دستهایِ زخمیمان را
قایمِ جیب کردیم و راهمان را کشیدیم و رفتیم. در اندوهِ آنان که آخرین نگاهشان
به دنیا سرشار از امید بود. امید به ما که قرار بود پس از آنها، پا از این راه کج
نگذاریم تا برسیم. نگران و چشمانتظارِ آن دیگران که در میانِ ما، در شهرِ ما به
جبرِ دیواری بلند از ما دور و جدا افتادهاند و دنیایشان بیزاریِ زندانی از
دیوار شده. تماشا کردیم. دخترِ آن مردِ دنیا دیده را بر سرِ خاکِ پدر به خون
غلتاندند و گریستیم. تنِ رنجورِ آن دیگری را نواختند تا کشتهشد و باز گریستیم. این
مادر را امروز در حسرتِ دارویی و درمانی که تسکینِ دردش شود، به اسارت گرفتهاند و
همچنان میگرییم. مارا در ورطهی نبردی گرفتار کردند و خود قاعدهی بازی را
شکستند و مارا بازاندند. ما نه آن روز که پرچم را خود به دست نگرفتیم، بلکه آنروز
که ناامیدانه به اسارتِ ناامیدی و انفعال درآمدیم باختیم.
شیر
و نان حرکتی ست برایِ بهدر کردنِ نحسیِ این یاس. میدانی ست که دوباره مردم را
برگردِ آرزویی جمع آورد و در کنارِ هم به صفِ اتحادشان کند. به صفِ امید و تحرک. وقتِ
آن است که برخودآییم و بدانیم نباید از نبرد به در شویم. ما حقوقی داریم. حق داریم
شاد باشیم. در ثبات و آرامش زندگی کنیم. هرقدر کار میکنیم مرفه باشیم. حق داریم
آزاد باشیم و حق داریم حقوقمان را بخواهیم. هیمنهی حکومت مارا به این وهم
انداخته که «نه... ما حقی نداریم». پیروزیِ دشمن اینجا حاصل شد نه آن روز که از
ترسِ جانمان خیابان را خالی کردیم. ما حق داشتیم نگرانِ جانمان باشیم. اگرچه آنان
که نگران نبودند و نیستند، همچنان برگردنِ ما ترسندگان حق دارند. حق دارند از ما
بخواهند راهِ دیگری بیابیم و هموارش کنیم تا روزی که همه با هم در مقصد بیاساییم. اسبِ
چموشِ حکومت را افسارِ رام و آرام بودن نزدیم. بر بیخردی و شیطنتِ خود میتازند و
در این تاخت و تاز دارند زندگیِ ما را هم زیرِ پا له میکنند. اکنون تغییرِ جهتِ آمده.
وقتِ آن است که ذره ذره و دانه دانه
سنگرها را فتح کنیم. اگر گرانی است اول از این شروع کنیم. حقمان را ازشان بخواهیم
و بر این پایبفشاریم. اگر فرهنگ و هنر را به قل و زنجیر کشیدهاند، به این معترض
باشیم. سمجتر از آناند که به این سادگی رضا دهند. ولی اینگونه مبارزه، صبر میخواهد.
استقامت میطلبد. بهجایِ یکی دو مشتِ
سنگین که زورِ زیاد بخواهد و حریف را از پانیندازد و خشمگینترش کند که بر ما قویتر
بتازد، ضرباتِ سبکتر چاره است که گیجش کند و آنقدر تندتند و مستمر که آرام آرام
خستهاش کند. این مبارزه به مزاجِ ما جور نیست. استمرار ما را خوش نمیآید. ولی
مگر چارهی دیگری هست به جز آهسته و پیوسته رفتن؟
سه
روز نان و شیر نخریدن نه کسی را از بیغذایی به ضعف میاندازد نه حکومت را وادار
به تسلیم میکند. این ضربهها به تنهایی بر چهرهی دشمن کبودی نمیافکند. باید تا
آن روز که نفسنفسزنان رویِ دوزانو بر زمین میافتد صبور بود و اثرِ این پایمردی
را آنجا جست.