رفتیم بیرون سیگار کشیدم و آمدم. کتابِ قصر به قصر را هم بردهبودم که حدودن چهار پنج صفحه ازش خواندم. کمتر. دویست و هفت تا دویست و ده. کتابهایِ قبلی که داستانِ کوتاه بود و میبردم در ساعتهایِ سیگار میخواندم، کمتر زمان میبرد تو سه تا سیگار ده صفحهای ميشد خواند. این سخت است. سخت نیست ولی از بس سه نقطه و ویرگول و اینها میگذارد مجبورم دقیقتر بخوانم. با حوصله و تامل. حتا گاهی با انگشت زیرِ خط را دنبال کنم و کلمه به کلمه بروم جلو. ببینم به کی دارد نق میزند. کجایِ روزگار را نشانه گرفته و با چوب دارد در قلبِ کی فرو میکند. باید با دقت بخوانم نه سرسری و هولبازی. گاهی هم یک صفحه را تا ته میخوانم بعد دوباره برمیگردم از اول. این کار را قبلترها نمیکردم. نه به خاطرِ اینکه آن موقعها با یک بار خواندنِ متن میفهمیدم. آن موقع هم گاهی پیش میآمد که نوشتهها را میخواندم. در کلهام صدایِچیزهایی که میدیدم صدایِ کلمههایی که از جلویِ چشم میگذشتند پخش میشد. اما زیرصدا. مثلن داری با یکی حرف میزنی رادیو هم روشن است. یا داری ظرف میشوری پی.ام.سی برایِ خودش میخواند. اولها فکر میکردم فقط خودم موقعِ ظرف شستن اینجوری ام و بعدن فهمیدم نه. کتاب حکمِ پی.ام.سی و رادیو را داشت. میخواندم اما نميخواندم. بد میفهمیدم. چند صفحه بعد یادم میرفت چه اتفاقی افتادهبوده. الان حتا گاهی آخرِ هر صفحه، خلاصهی اتفاقی را که افتاده برایِ خودم میگویم. مثلن میگویم این صفحه سلین و زنش و گربهشان منتظر اند که دروازه باز شود و غذایی که قولش را دادهاند برسد. بعد میروم صفحهی بعد. از رویِ گیجی و حواسپرتی و بیتمرکزیام است که اینکار را میکنم. وگرنه کتابه آنقدرها سخت نیست که نیاز داشتهباشد. ولی خوبیش این که نمایشی بودنِ قضیه را نمیپراند. یعنی وقتی آدم بعد از خواندنِ یک صفحه حواسش باشد که یک صفحه از یک کتاب تمام شده و اینچیزی که الان روبهروش است اتفاقی است که نمایشی شده، ممکن است باعث شود آدم غرقِ نمایشِ قضیه نشود. غرقِ قصه. که این اتفاق برایِ من نمیافتد. هر کتابی که اینجوری میکنم. حالا احتمالن هنرِ نویسندهاش هم هست.
این کار را که با انگشت زیرِ خط را دنبال کنم از مدیرِ قبل از قبلیمان یاد گرفتم. مدیرخوبه. مدیرِ بعدیاش بدک نبود ولی به آن خوبی نبود. این جدیده که آمد بدتر از قبلی. خنگ و بیعرضه و دله. بدتر از هرچیزی دله. دلهها در ادارات دستهایشان چسب دارد. هر پستی که بگیرند میچسبند بهش. به هر قیمتی شده نمیگذارند از چنگشان در برود. کارمندیِ معمولیِ دبیرخانه و بایگانی باشد یا مدیریتِ یه واحدی چیزی که پرونده مرونده زیاد دارد فرقی نمیکند. آدمِ ذاتن دله مثلِ زالو به اون جایگاهی که در ساختارِ سازمانی تعریف شده میچسبد و هرچه بتواند ازش میمکد. همهجور بیمه که بکنند. فرقی هم نمیکند حقِ بیمهش چهقدر باشد یا اصلن با این پولی که میدهی میصرفد یا نه. بیمه است دیگر. سبدهایِ کالایِ رمضان و نوروز و کوفت. خودکار و رواننویس و این کاغذرنگیهایِ کوچکِ پشتچسبدار. سررسید باشد که سورِ کامل است. میز و صندلیِ اداری که هرچندوقت یک بار باید نونوارش کند. با ستِ رومیزی. جایِ سوزن و کاغذ و خودکار. کارمندِ دله دماغش خوب بو میکشد و هرچیزی را که ممکن است با سه تا نامهنگاری بهش بدهند کشف میکند. وقتی تازهوارد است زود با همه اخت میشود. دو تا ناهار که بگذرد سرِ حرف را ناهارِ سوم باز میکند. طبعن اول از خودش میپرسند. رسِ اطلاعاتش را میکشند بیرون. قبلن کجا بوده و از کجا آمده و زن دارد و بچه دارد و خانهشان کجاست و خانه مالِ خودشان است یا اجارهای و همهچی. اشکالی ندارد. بعدن نوبتِ خودش هم میشود. دو هفته بعد کم کم حق پیدا میکند که همهجور سوال از دیگران بپرسد. اولش باید وا داد تا جا بیفتد. منتها سوال و جوابِ مزایا و چیزهایی که میتواند با احرازِ سمتِ اداریاش بگیرد فرق دارد. این را همان سرِ ناهارِ سوم هم میتواند بپرسد. یا خیلی تند تند سراغِ همهچیز را میگیرد و آمارها را در میآورد که فوقِ فوقش پشتِ سرش میگویند چه قدر پرروست. یا ذره ذره. حقش را دارد بههرحال.
این مدیره بد دلهایست. بدبختی فقط دلهی پست و حقوق و مزایا هم نیست. فعلن آمارش را دارم که اهلِ شیرینی گرفتن که هست. شیرینی گرفتن اسمِ تمیزِ باج گرفتن است. اسمِ قشنگی برایِ سرِ جاده واستادن. پول میگیری میگذاری رد شوند. شیرینی را وقتی میگیرند که کاری را راه بیندازند که اصولن راه میافتد. قانونی است. همهچیزش درست است فقط طرف بدشانسی آورده و کار افتاده گیرِ یکی که میتواند راه نیندازد. باج میخواهد. شاید هم خوششانسی آورده. ممکن بود کار دستِ یکی باشد که اصلن راه نیندازد. مهرِ بایگانی را بکوبد و خلاص. شانس آوردی بدبخت که این یکی اقلن کارت را راه میاندازد. میتیغد ولی آدمِ بدی نیست. این هم زندگیش خرج دارد.
همچین دیدگاههایی. خیال میکنید نیست؟ مردم اینجوری فکر نمیکنند؟ همهچیز با منطقِ «شرایط ایجاب میکنه» طوری جفت و جور میشود که بدترین گناهها هم بلااشکال است. قبلن هنوز اسمش جرم و گناه بود ولی از لحاظِ همان ایجاب ایرادی نداشت. حالا دیگر فرق کرده و دیگر اسمش هم حتا گناه نیست. عادی و طبیعی. کاری را که راه میافتد راه میاندازی و پولکی میگیری و خیلی عادی و طبیعی است. البته به نرخ می گیری و یکجوری هم که دم به تله ندهی. همه میدانند اما کسی چیزی نمیگویند. همه اینکارهاند.
مدیره اهلِ شیرینی گرفتن هست. شیرینی گرفتن دیگر دردسری ندارد. بعدن تبعاتی که بخواهند مچش را بگیرند و براش مشکل درست کنند. کاری که انجام شده قانونی بوده و پرونده را جلویِ هر قاضیای بگذاری همین دستور را میدهد. پس جرمی اتفاق نیفتاده. رو همین حساب شیرینیه را از یارو که از این اصفهانیهایی بود که از عمد با لهجهی غلیظ حرف میزنند گرفت و کاری را که شیش ماه میبرد و میآوردش یک روزه راه انداخت. بعدن برایِ پیگیریِ مراحلِ بعدی یارو پادوهاش را میفرستاد. یه پسره قد بلندی که پیکموتوریش بود میآمد اینجا با گوشیش یارو را میگرفت و گوشی را میداد مدیره صحبت کند و بگوید قضیه در چه مرحلهایست. اصفهانیه دائم چین و اینجورجاها بود زنگ میزد پیگیری میکرد. از شانسش بعد از آنباری که کارش راه افتاد یک بارِ دیگر در یک زمینهی دیگر به مشکل خورد و کارش افتاد گیرِ مدیر جدیده. اینبار فقط یک دفعه مراجعه کرد و دفعاتِ بعد پادوها و پیشکارها و موتوریها را فرستاد. کارش هم زود راه افتاد. حالا یه به حسابِ شیرینیِ دفعهي قبل یا اینکه دوباره اصفهانیه سیبیلِ مدیرِ جدید را چرب کرده کارش سریع راه افتاد.
این باج گرفتن با رشوه گرفتن فرق میکند. رشوه کاری را راه میاندازند که نباید راه بیفتد. گرانتر است. راهِ پیچاندن و دودرگی. غیرِ قانونی را باید در حضورِ چشمهایِ تیزبینِ قانون یه جوری رفع و رجوعش کرد. تویِ ادارهها چشمهایِ قانون حتا اگر هم نخواهد تیزبین است. از بس همه فضول اند. کاری ندارند جز سرک کشیدن و سردرآوردن. حرفهایهایِ پیداکردنِ هرچیزی که بخواهی جایی مخفی کنی. کسی آب بخورد همه خبردار میشوند. نمیشود از این در رفت. پنهانکاریای درکار نیست. فقط بلافاصله بعد از وقوعِ جرم مچت را نمیگیرند. تویِ کارنامهات مینویسند. برایت یک جا یادداشت میکنند و اگر روزی وقتش شد «آتو»را رو میکنند و میگذارند تویِ کاسهت. پسانداز میکنند برایِ روزِ مبادایشان. مدیر جدیده هنوز میترسد. هنوز به این مرحله نرسیده. فعلن به همان شیرینی بسنده کرده و یکی دو نفری را هم آورده به عنوانِ مشاورِ ساعتی استخدامشان کرده. برایِ شش ماه خیلی خوب است. معلوم است استعدادش را دارد و بعدن قرار است حسابی از خجالتِ این مدتِ تقیه دربیاید. دار و دسته و نوچه هم برایِ خودش جفتوجور کرده. یکی دو نفر در قبالِ اینکه بهجایِ مرخصیِ ساعتی، بهشان ماموریت بدهد و آخرِ ماه اضافهکارشان را چربوچیلی رد کند، برایش همهجور کار میکنند. از پیدا کردنِ موکل برایش بگیر تا ویلا جور کردن تو شمال. ویلایِ معمولی البته. مدیره هنوز در این زمینهی ویلا هم چیزی بروز نداده. وگرنه اینها سابقهی جور کردنِ دختر هم دارند. چندسال پیش برایِ یه بابایی وسطِ اداره زنگ زدند و با زنه قرار را گذاشتند. یکیشان ...کشی کرد آن یکی جاکشی. مکان و مکین. همه هم فهمیدند. همهی همه. گفتم که درست وسطِ اداره داستان را ردیف کردند. با تلفنهایِ اداره. تا چندسال بعدترش که اون بابا را برایش جور شدهبود، اخراج کردند و یکی از مواردِ اتهامش هم همین قضیه بود. منتها کسی کاری به کارِ «کشندگان»نداشت. ردهی سازمانیشان زیاد بالا نبود و نیست و اگر هم بود جاکشها این را هم بلد اند که چهجوری قصر در بروند. از ملزوماتِ شغلشان است. زندگی خیلی خرج دارد. لباسِ زن و غذایِ بچه و بنزینِ ماشین و کرایهی صاحبخانه. «شمام بودین همین کارو میکردین».
این کار را که با انگشت زیرِ خط را دنبال کنم از مدیرِ قبل از قبلیمان یاد گرفتم. مدیرخوبه. مدیرِ بعدیاش بدک نبود ولی به آن خوبی نبود. این جدیده که آمد بدتر از قبلی. خنگ و بیعرضه و دله. بدتر از هرچیزی دله. دلهها در ادارات دستهایشان چسب دارد. هر پستی که بگیرند میچسبند بهش. به هر قیمتی شده نمیگذارند از چنگشان در برود. کارمندیِ معمولیِ دبیرخانه و بایگانی باشد یا مدیریتِ یه واحدی چیزی که پرونده مرونده زیاد دارد فرقی نمیکند. آدمِ ذاتن دله مثلِ زالو به اون جایگاهی که در ساختارِ سازمانی تعریف شده میچسبد و هرچه بتواند ازش میمکد. همهجور بیمه که بکنند. فرقی هم نمیکند حقِ بیمهش چهقدر باشد یا اصلن با این پولی که میدهی میصرفد یا نه. بیمه است دیگر. سبدهایِ کالایِ رمضان و نوروز و کوفت. خودکار و رواننویس و این کاغذرنگیهایِ کوچکِ پشتچسبدار. سررسید باشد که سورِ کامل است. میز و صندلیِ اداری که هرچندوقت یک بار باید نونوارش کند. با ستِ رومیزی. جایِ سوزن و کاغذ و خودکار. کارمندِ دله دماغش خوب بو میکشد و هرچیزی را که ممکن است با سه تا نامهنگاری بهش بدهند کشف میکند. وقتی تازهوارد است زود با همه اخت میشود. دو تا ناهار که بگذرد سرِ حرف را ناهارِ سوم باز میکند. طبعن اول از خودش میپرسند. رسِ اطلاعاتش را میکشند بیرون. قبلن کجا بوده و از کجا آمده و زن دارد و بچه دارد و خانهشان کجاست و خانه مالِ خودشان است یا اجارهای و همهچی. اشکالی ندارد. بعدن نوبتِ خودش هم میشود. دو هفته بعد کم کم حق پیدا میکند که همهجور سوال از دیگران بپرسد. اولش باید وا داد تا جا بیفتد. منتها سوال و جوابِ مزایا و چیزهایی که میتواند با احرازِ سمتِ اداریاش بگیرد فرق دارد. این را همان سرِ ناهارِ سوم هم میتواند بپرسد. یا خیلی تند تند سراغِ همهچیز را میگیرد و آمارها را در میآورد که فوقِ فوقش پشتِ سرش میگویند چه قدر پرروست. یا ذره ذره. حقش را دارد بههرحال.
این مدیره بد دلهایست. بدبختی فقط دلهی پست و حقوق و مزایا هم نیست. فعلن آمارش را دارم که اهلِ شیرینی گرفتن که هست. شیرینی گرفتن اسمِ تمیزِ باج گرفتن است. اسمِ قشنگی برایِ سرِ جاده واستادن. پول میگیری میگذاری رد شوند. شیرینی را وقتی میگیرند که کاری را راه بیندازند که اصولن راه میافتد. قانونی است. همهچیزش درست است فقط طرف بدشانسی آورده و کار افتاده گیرِ یکی که میتواند راه نیندازد. باج میخواهد. شاید هم خوششانسی آورده. ممکن بود کار دستِ یکی باشد که اصلن راه نیندازد. مهرِ بایگانی را بکوبد و خلاص. شانس آوردی بدبخت که این یکی اقلن کارت را راه میاندازد. میتیغد ولی آدمِ بدی نیست. این هم زندگیش خرج دارد.
همچین دیدگاههایی. خیال میکنید نیست؟ مردم اینجوری فکر نمیکنند؟ همهچیز با منطقِ «شرایط ایجاب میکنه» طوری جفت و جور میشود که بدترین گناهها هم بلااشکال است. قبلن هنوز اسمش جرم و گناه بود ولی از لحاظِ همان ایجاب ایرادی نداشت. حالا دیگر فرق کرده و دیگر اسمش هم حتا گناه نیست. عادی و طبیعی. کاری را که راه میافتد راه میاندازی و پولکی میگیری و خیلی عادی و طبیعی است. البته به نرخ می گیری و یکجوری هم که دم به تله ندهی. همه میدانند اما کسی چیزی نمیگویند. همه اینکارهاند.
مدیره اهلِ شیرینی گرفتن هست. شیرینی گرفتن دیگر دردسری ندارد. بعدن تبعاتی که بخواهند مچش را بگیرند و براش مشکل درست کنند. کاری که انجام شده قانونی بوده و پرونده را جلویِ هر قاضیای بگذاری همین دستور را میدهد. پس جرمی اتفاق نیفتاده. رو همین حساب شیرینیه را از یارو که از این اصفهانیهایی بود که از عمد با لهجهی غلیظ حرف میزنند گرفت و کاری را که شیش ماه میبرد و میآوردش یک روزه راه انداخت. بعدن برایِ پیگیریِ مراحلِ بعدی یارو پادوهاش را میفرستاد. یه پسره قد بلندی که پیکموتوریش بود میآمد اینجا با گوشیش یارو را میگرفت و گوشی را میداد مدیره صحبت کند و بگوید قضیه در چه مرحلهایست. اصفهانیه دائم چین و اینجورجاها بود زنگ میزد پیگیری میکرد. از شانسش بعد از آنباری که کارش راه افتاد یک بارِ دیگر در یک زمینهی دیگر به مشکل خورد و کارش افتاد گیرِ مدیر جدیده. اینبار فقط یک دفعه مراجعه کرد و دفعاتِ بعد پادوها و پیشکارها و موتوریها را فرستاد. کارش هم زود راه افتاد. حالا یه به حسابِ شیرینیِ دفعهي قبل یا اینکه دوباره اصفهانیه سیبیلِ مدیرِ جدید را چرب کرده کارش سریع راه افتاد.
این باج گرفتن با رشوه گرفتن فرق میکند. رشوه کاری را راه میاندازند که نباید راه بیفتد. گرانتر است. راهِ پیچاندن و دودرگی. غیرِ قانونی را باید در حضورِ چشمهایِ تیزبینِ قانون یه جوری رفع و رجوعش کرد. تویِ ادارهها چشمهایِ قانون حتا اگر هم نخواهد تیزبین است. از بس همه فضول اند. کاری ندارند جز سرک کشیدن و سردرآوردن. حرفهایهایِ پیداکردنِ هرچیزی که بخواهی جایی مخفی کنی. کسی آب بخورد همه خبردار میشوند. نمیشود از این در رفت. پنهانکاریای درکار نیست. فقط بلافاصله بعد از وقوعِ جرم مچت را نمیگیرند. تویِ کارنامهات مینویسند. برایت یک جا یادداشت میکنند و اگر روزی وقتش شد «آتو»را رو میکنند و میگذارند تویِ کاسهت. پسانداز میکنند برایِ روزِ مبادایشان. مدیر جدیده هنوز میترسد. هنوز به این مرحله نرسیده. فعلن به همان شیرینی بسنده کرده و یکی دو نفری را هم آورده به عنوانِ مشاورِ ساعتی استخدامشان کرده. برایِ شش ماه خیلی خوب است. معلوم است استعدادش را دارد و بعدن قرار است حسابی از خجالتِ این مدتِ تقیه دربیاید. دار و دسته و نوچه هم برایِ خودش جفتوجور کرده. یکی دو نفر در قبالِ اینکه بهجایِ مرخصیِ ساعتی، بهشان ماموریت بدهد و آخرِ ماه اضافهکارشان را چربوچیلی رد کند، برایش همهجور کار میکنند. از پیدا کردنِ موکل برایش بگیر تا ویلا جور کردن تو شمال. ویلایِ معمولی البته. مدیره هنوز در این زمینهی ویلا هم چیزی بروز نداده. وگرنه اینها سابقهی جور کردنِ دختر هم دارند. چندسال پیش برایِ یه بابایی وسطِ اداره زنگ زدند و با زنه قرار را گذاشتند. یکیشان ...کشی کرد آن یکی جاکشی. مکان و مکین. همه هم فهمیدند. همهی همه. گفتم که درست وسطِ اداره داستان را ردیف کردند. با تلفنهایِ اداره. تا چندسال بعدترش که اون بابا را برایش جور شدهبود، اخراج کردند و یکی از مواردِ اتهامش هم همین قضیه بود. منتها کسی کاری به کارِ «کشندگان»نداشت. ردهی سازمانیشان زیاد بالا نبود و نیست و اگر هم بود جاکشها این را هم بلد اند که چهجوری قصر در بروند. از ملزوماتِ شغلشان است. زندگی خیلی خرج دارد. لباسِ زن و غذایِ بچه و بنزینِ ماشین و کرایهی صاحبخانه. «شمام بودین همین کارو میکردین».