حمید زانو زده و سرِ خود را بالا گرفتهبود و دهانِ خویش را تا جایی که میتوانست گشودهبود. وحید پشت به او کرده کمی خم شدهبود و مقعدِ خود را در نزدیکیِ دهانِ حمید مستقر ساختهبود. هردو دچارِ اسهالِ سختی بودند و تخلیهی آن نیاز به استفاده از زور و فشارِ چندانی نداشت. تنها لازم بود وحید درگاهِ مقعدِ خود را کمی رها سازد تا اسهال بر دهانِ حمید سرازیر گردد و در عینِ حال حواسِ خود را به این نیز معطوف سازد که هنگامِ لبریز شدنِ دهانِ حمید، خود را اندکی نگاه دارد که فرصتی به برادرش دادهباشد تا بتواند آنچه بر دهانش سرشار شدهبود قورت بدهد و آن مخزنِ موقت را برای سیلابِ بعدی –که پشتِ اسهالدانِ وحید همچو لشکری عصیانطلب و خشمگین که بر دروازدهي دشمن میکوبند در جوش و خروش بود- تخلیه سازد.
اسهالِ بعدی با فشار و حجمِ افزونتری روانهی دهانِ حمید میشد و هرچه میکرد قادر نبود همه را فروبلعد. ناگزیر شُرههایی از آن بر زیرِ لبها، چانه و پیراهنش سرازیر میشد و بخشی از این سرریز، راهِ فروچکیدن بر قالی را در پیش میگرفت. اما بخت یارشان بود که فرشید، برادرِ کوچکتر، درست زیرِ آنها دراز کشیده و دهانِ خود را برایِ قطراتی که بدونِ حضورِ او قالی را لکهدار میکرد گشاده نگاه داشتهبود.
حمید چندین جرعه که حجمِ برخی اندازهی لیوانی بزرگ و دستهدار و اندازهی بعضی دیگر به قدرِ استکانی کوچک و کمرباریک بود فروبلعید. حال پرتابههایِ اسهالدانِ وحید کمحجمتر شدهبود و به نظر میرسید دیگر نوبتِ حمید است که خود را خالی کند. برایِ اطمینان انگشتانِ شستش را بر دو تپهی مقعدِ حمید نهاد و آنها را از هم گشود و حفرهی وسطِ درهی میانِ دو تپه را به دقت بررسی کرد و گفت:« به نظر میرسد فعلاً خبری از تو نخواهد رسید. برعکس من پُر ام از گفتنیها. بنشین و بگذار روایتِ من نیز جاری و ساری شود.» وحید گفت: «آری. من نیز اکنون احساسی از سبکی و خلائی موقت در خود درمییابم. پس بهتر است تا این فرصت از دست نرفته دهانم را به میزبانیِ اسهالِ تو بگشایم.» اینگونه شد که وضعیتِ خود را تبدیل کردند. حمید گفت: «فکر میکنم اگر چمباتمه بزنم و حالتِ بدنِ خود را در حداکثرِ فشار قرار دهم میتوانم تخلیه را تسریع بخشم.» وحید که دهانش را باز و بسته میکرد تا برایِ هرچه گشادهتر ماندن گرم شود گفت: «اگر چنین می اندیشی پس بهتر است بر لبهی میز تحریر چمباتمه برنی و من در فضایِ خالیِ زیرِ میز فرو روم و دهانم را در موقعیتی مناسب نسبت به اسهالدانِ تو قرار دهم.» حمید که صورتش به گلگونیِ انار شدهبود به سختی گفت: «باشد فقط هرچه میکنی زودتر.» حمید هنوز خوب چمباتمه نزده بود که انفجاری از اسهال به پایین فروترکید. اما وحید که برایِ این رخداد آمادگی داشت سرِ خود را به اطراف میچرخاند تا بتواند هرچه میتراود را ببلعد. در این میان فرشید نیز به پشت بر زمین خزیدهبود و خود را جایی قرار دادهبود که از بیشترین پوشش برایِ ریزشهایِ احتمالی برخوردار بود.
حمید از شادی و شعفِ تخلیه فریاد میکشید و خدایِ خود را شکر میگفت. لبخندِ رضایت بر لبانِ برادرش نقش بستهبود اما وقتی دریافت این لبخند، دهانگاهش را تنگ میسازد و باعثِ پراکنده شدنِ اسهالها میشود تلاش کرد لبخند را از صورتِ خود بزداید و تنها به این بیندیشد که ک پرتابهای پیاپی و پرحجمِ وحید را کار کند. پس از چندی، وحید که کمی تخلیه شدهبود و خود را بازیافتهبود گفت: «چنان سرشار بودم تو گویی سنگینیِ محتویاتِ رودهی همهی آفریدگانِ خداوند را در خود نگاه داشته ام.» و پس از اینجمله پرتابی دیگر –اینبار کمصداتر و باریکتر- به سویِ دهانِ وحید رها ساخت.
در این میانه بود که فرشید به سخن درآمد و گفت: «از رویِ شما برادرانم شرمسار ام که جز پسماندهخواهی کاری از من ساخته نیست. اگر افتخارِ میزبانیِ اسهالِ خود را به این کوچک ترین میدادید، چه بسا که دیگر چنین سرافکنده نبودم.»
وحید لبخندی زد و گفت: «اندوهگین مباش برادرکم. شرم را از خود دور ساز نازنینم. خدمتی که تو اکنون به ما میکنی، کم از آنچه ما دو تن در حقِ یکدیگر میکنیم نیست. خود میدانی اگر لکه اسهالی فرش را بیالاید، مادرمان چهگونه خشمگین خواهد شد و از آنجا که مهرِ مادری، فورانِ خشم بر فرزندانش را بر وی حرام میسازد، به ما هیچ نمیگوید. اما انباری از اندوه و عصبانیت را در خود گرد آورده و سپس برایِ تخلیهی این انبار بارِ دیگر ناچار خواهد بود به پشتبام رفته و بر دودکشِ آتشدانِ همسایگان بگوزد. و آنگاه که زبانههایِ آتش بهجایِ فراز رفتن از آتشدان و خروج دودکشِ همسایگان، با گوزِ مادر ترکیب شود و شرارههایش اسباب و وسایلِ آنان را دچارِ لکههایِ سوختگی کند، مجبور به پرداختِ غرامت به آنان خواهیم بود. و در این وضعیتِ ناخوشآیندِ مالی –که من تردید ندارم به لطفِ فداکاریِ پدر و خودارضاعیهایِ شبانهروزیاش به زودی برطرف خواهد شد و بارِ دیگر روزهایِ خوشِ گذشته باز خواهند گشت- خانوادهی ما از پرداختِ چنین خساراتی بر نخواهد آمد. برادرِ کوچک و مهربانم، ما حتا اندک اندوختهمان را نیز صرفِ خریدِ موزهایِ پدر کردیم و اکنون حتا یک شاهی برایِ این نداریم که چاهِ خانهمان را تخلیه کنیم. بنابراین اگر نیک اندیشه کنی درمییابی که نقشِ تو در آنچه اکنون بر ما میگذرت چهبسا از نقشِ ما نیز پررنگتر و مهمتر است. از سویِ دیگر، تو پسری ریزنقش و کوچکاندامی و دهانِ تو نیز به تبعیت از دیگر اندامهایت کوچک است و از آنجا که هرکس را باید در جایگاهی نهاد که در آن مفید و موثرتر است و به قولِ قدما «هرکسی را بهرِ کاری ساختهاند»، نقشِ پشتیبانِ ریزش برایِ تو مناسبترین وظیفهی ممکن است و من و حمید نیک میدانیم که تا کنون به چه شایستگی از عهدهی انجامِ این دشوار برآمدهای.»
اشکِ شوق از شنیدنِ این سخنان در دهانِ فرشید جمع و سپس روانهی گونهاش شد و اسهالهایِ خشکشدهی رویِ صورتش را بارِ دیگر نمناک ساخت.
حمید که دریافت برادرش به سببِ فشاری که تحمل میکند دیگر تابِ ادامهی سخن ندارد گفت: «بسیار خب. سخن گفتن از طریقِ دهان بس است و اکنون نوبتِ قصهی مقعد فرارسیدهاست. از چهرهی برافروختهات میتوانم حدس بزنم که چه سیلابهای در درون داری.» وحید گفت: «آری و اگر زودتر از میز به پایین نیایی و دهان نگشایی، این کاروانِ طاقتبریده، افسار میگسلد و آنچه هیچکداممان نمیطلبیم رخ میدهد.»
حمید به جستی از رویِ میز پایین پرید. وحید زانوانش را کمی خماند و پاها را اندکی باز کرد و خود را آماده ساخت. وحید گفت: «اینبار میخواهم نفسی عمیق بگیرم و خود نیز در خروجِ محتویاتت یاریگر باشم.» سپس دهانش را به حفرهی اسهالدانِ وحید چسباند و با گیر انداختنِ دندانهایش در اطرافِ حفره، از محکم بودنِ دهان بر جایِ خود مطمئن شد.
فرشید با صدایی نگران و چشمانی غمناک گفت: «اینگونه که تو بر تنگنای دروازه سد زدهای چیزی نصیبِ من نخواهد شد و ممکن است دیگر به من نیاز نباشد.»
وحید که با فشار درونش را تخلیه میکرد، در میانِ نفسهایی که برایِ فشارِ بیشتر در درون حبس میکرد، بریده بریده و به گونهای که سخن گفتن خللی در خروج حاصل نکند گفت: «نگران...نگران نباش....برادر....محکمترین سد نیز....بدان... محکمترین سد نیز... منفذی کوچک دارد....که...دهانِ برادرِمان نیز... از این قاعده...آخ مستثنا نیست.»
در همین هنگام بود که قطرهای اسهال از دهانِ حمید به پایین فروچکید و بر لبِ بلاییِ فرشید فرود آمد. لبخندی بر لبانِ برادرِ کوچک نقش بست. قطرهاسهالِ گرم و تازه از منفذِ سد برون آمده را با زبان جمع کرد و فرو بلعید و گفت: «داناییِ تو چراغِ تاریک ترین شبهایِ من است برادرم.»
حمید که همچنان دهان را بر اسهالدانِ وحید فشار میداد صدایی از گلویِ خود خارج ساخت. صدایی آمیخته به اعتراض و شوخی. فرشید گفت: «اینگونه به نظر میرسدکه حسد، تو را حسابی مشغول یافته و برایت دامِ رشک بردن گسترده است. اما به عطوفتِ برادریمان سوگند که هردویِ شما پرفروغترین ستارههایِ چلچراغِ من اید.»