تا کی میتوانم اینجا نق بزنم؟ هی بنالم. هی غر و لند کنم؟ احتمالن تا وقتی جان در بدن داشتهباشم. دو سه روز است که برایِ گرم کردنِ سرِ خودم و بیرون آمدن از این حال و هوایِ تخمی، گاهی به شوخی و جدی برایِ خودم فال میگیرم. فالِ اتفاقات. فیلمِ نامزدیِ خیلی خیلی طولانی را دیدهاید؟ خیلی فیلمِ خوبی است اگرچه خیلیها هم خوششان نیامد. خب به من چه. خیلیها از بیخود و بیجهت هم خوششان نیامد. به من چه. همهچی به من چه. در آن فیلم دختره –که نقشش را آدری تاتو بازی میکرد- و از بچگی میشَلید، از این فالها برایِ خودش میگرفت. مثلن میگفت اگر توانستم زودتر از قطار-فکر کنم همان قطاری که پسرهي فیلم را برد سربازی- برسم تهِ مزرعه، پسره بر میگردد و اگر نتوانستم برسم برنمیگردد. حالا کار به آخرش نداریم که اگر ندیدهاید و یه وقت حوصله داشتید بروید ببینید.
من هم از این فالها میگیرم. با رخدادهایِ تخمیِ روزمرهی اداری. برایِ دستیابی به نمادهایِ عینی و ملموسِ حال و هوایِ ابزوردِ روزگارم. –از وقتی فانی تو توییتر این ابزورد را برایم دستگرفتهبود خیلی با احتیاط استفاده میکردم و کلن سعی میکردم خودسانسوری کنم. ولی حالا آب از سر گذشته دیگه- مثلن دیروز مردد بودم که یک نامهای را در نرمافزارِ اتوماسیونِ اداری به دبیرخانه فرستادهام یا نه. معمولن میفرستم. صدی نود. نامه درست کردن در این نرمافزار و حتا محتوایِ نامهها را هم نوشتن برایم چیزی شده که از بس تکرار کردهام چشم بسته هم میتوانم. عینِ اینهایی که چشم بسته تفنگ را باز میکنند و میبندند. اینقدر خودکار همهي اجزایِ این فرایند را انجام میدهم که دیگر نیازی نیست در موردِ هر مرحله از کار فکر کنم یا تصمیم بگیرم. میتوانم با هزار صدایِ تویِ سرم سر و کله بزنم و در همین حین یک نامهی مطول هم خطاب به یه دادگاهی چیزی درست کنم و بنویسم و بفرستم دبیرخانه و پرینتش را برایِ پرونده بگیرم. سرِ این نامه که فال گرفتم دچارِ تردید شدم. مطمئن نبودم فرستادهام یا نه. تویِ هر نامه یه دکمهای هست که اسمش را گذاشتهاند «درختِ ارجاعات». اگر این دکمه را بزنید معلوم میشود نامه از سر تا تهِ سرنوشتش به دستِ کیا رسیده. وقتی میخواستم دکمهی درختِ ارجاعات را بزنم با خودم گفتم اگه برایِ دبیرخونه فرستاده باشم، آیندهي خوبی دارم. اگه نفرستادهباشم آیندهی خوبی ندارم. دکمه را زدم و جملهی «هیچ ارجاعی مشاهده نشد» رویِ صفحه یعنی نامهی سرنوشت را برایِ دبیرخانه نفرستادهام و هیچ آیندهای هم نخواهم داشت. زیاد ناراحت نشدم. دیروز زیاد ناراحت نشدم. چند وقتی هست با این که آیندهای ندارم کنار آمدهام و گذاشتهام همین گوشه برایِ خودش باشد. مثلن تا یکی دو سال پیش هم هنوز به معجزهای که اتفاق بیفتد و ورقم برگردد امیدوار بودم. خیالش را میپروراندم –که شاید همین باعث شد فقط در خیال بماند- و فکر میکردم بالاخره اتفاق میافتد. بعد فهمیدم خبری از این نیست. بازی تمام است. من فکر میکنم این مثال را قبلن هم جایی زدهام که اینجور موقعها مثلِ وقتی است که تیمِ محبوبِ آدم دو هیچ عقب است و آدم بالایِ تصویرِ تلویزیون را نگاه میکند و میبیند از چهار دقیقه وقتِ اضافه، سه دقیقهاش رفته. بنابراین هیچ معجزهای نمیتواند در یک دقیقه دو گل را به تیمِ محبوب هدیه کند. یک هیچ بود باز یه چیزی. یا دو یک. ولی اختلافِ دو گل و بیشتر، وقتی از دقیقهی نود میگذرد ورزشگاه را به سکوتی تلخِ پذیرش و وا دادن فرو میبرد. بعضیها ورزشگاه را ترک میکنند ولی امثالِ من عرضهی این را هم نداریم. میمانیم این چند دقیقهی آخر را هم دستمان را میزنیم زیرِ چانهمان نگاه میکنیم غصه میخوریم صبر میکنیم بازی که تمام شد مامورانِ انتظامات از ورزشگاه بندازنمان بیرون.
دیروز از این که باز هم مطمئن شدم آیندهای ندارم ناراحت نبودم. ولی امروز صبح که داشتم میرفتم اداره ناراحت شدم. یادِ این هم افتادم که یکی دو نفری که شوخی-جدی کفِ دستم را دیدهبودند از رویِ خطی که از وسطِ کفِ دست شروع میشود و مچ را دور میزند میآید پایین، گفتهبودند چون این خط در دستِ من بلند است زیاد عمر میکنم. زیاد یعنی چی؟ هشتاد سال؟ نود سال؟ مگه میشه؟ این همه سیگار میکشم این همه حرص میخورم مگر این تن، همچین آدمی را تا هشتاد نود هم میتواند تحمل کند؟ زیاد یعنی شصت؟ شصت و پنج؟ سی سال دیگر حدودن. کم نیست ولی بد هم نیست. آن ده پانزده سالِ آخرش که انواع و اقسامِ بیماریهایِ جسمی بروز میکنند سختتر است. خلاصه به این فکر میکردم که اگر کفبینها درست گفتهباشند و واقعن عمرم هم زیاد باشد، با این بیآیندگی چه آشی بشود. ناراحت و شاکی شدم. وقتی ناراحتم سیگارهایِ کوچکم زودتر هم تمام میشوند. انگار نکشیدهای. چیزی از نیکوتینش که قرار است حالِ فردِ معتاد را بهتر کند دستم را نمیگیرد. اگر وسطِ روز باشد و از اداره آمدهباشم پارک، میتوانم به خودم یه سیگارِ دیگر آوانس بدهم و بگذارم ببینم از این یکی چیزی میفهمم یا نه. ولی اولِ صبح در هرکدام از مسیرهایی که میروم فقط فرصتِ یه سیگار کشیدن هست. بعد مجبورم بروم اداره. مجبور که هنوز یک ساعت فرصت دارم تا هشت که باید کارت بزنیم. مجبورِ اینجوری نیستم. دیرم نشده ولی همان دستگاهی که در ذهنم نامههایِ اداری را تِپ و تِپ درست میکند بدونِ اینکه بهش فکر کند، پایِ من را هم بیاختیارِ خودم زود میکشاند طرفِ اداره و از دستش گریزی ندارم. مطلقن چیره شده و تسخیرم کرده. حتا خیلی وقتها صداهایِ تویِ سر را هم خودش هدایت میکند. عینِ چهارشنبه عصر که از اداره آمدهبودم بیرون و یه مشت کاغذِ کارهایِ اداره را آوردهبودم که پنجشنبه جمعه تویِ خانه انجام بدهم. ولی کاملن احساس میکردم روحم تویِ اون اتاقِ کوفتی جا مانده. جدی ميگم. خیابانِ جردن را میآمدم پایین و میدیدم این خودم نیست که دارد راه میرود. صداهایِ سرم صداهایِ کارهایِ اداره اند. هدفون را تا دسته چپاندم تویِ گوشم و ویگن گوش دادم. یک فولدرِ منتخبی از کارهایِ غمگینانهترِ ویگن درست کردهام و به آن گوش میدادم بلکه صداهایِ جامانده از اداره آن زیرمیرها خفه شوند. خیلیها میگویند وقتی حالتان خوب نیست ترانههایِ شاد و شهرام شبپره گوش کنید حالتان خوب میشود. برایِ من که نسخهی برعکسش اثربخشتر است تا این .
امروز وقتی رسیدم اداره خودم را به تسخیر شدن سرگرم کردم که از قضیهی بیآیندگی کمتر شاکی شوم. ولی وقتی میخواستم بروم تویِ آن اتاقی که دستگاهِ فتوکپی هست، با خودم قرارِ این فال را گذاشتم که اگر دستگاه روشن باشد، خوشبخت میشوم. اگر خاموش باشد نمیشوم. معمولن همکارها یادشان میرود عصرها که می روند دستگاه را خاموش کنند. خیلی وقتها صبحها که میآیم میبینم روشن است. اما اینبار انگار میدانستم دستگاه خاموش است. انگار از قبلش خبر داشتم. ولی فاله را گرفتم. درِ اتاق را باز کردم و چون میدانستم خاموش است، مستقیم بهش نگاه نکردم. از کنارش که رد میشدم از گوشهی چشم نگاه کردم دیدم خاموش است. باز در لحظه ناراحت نشدم. صبر کردم موقعِ پارک و سیگارِ ساعتِ ده به بعدم که شد نشستم تو پارک و غصهی خوشبخت نشدن را در حینِ سیگار کشیدن خوردم. البته نه زیاد. هدفون را بردهبودم چپاندم. منتخبی از کارهایِ سبکِ Fado که پرتقالی هستند (کشورِ پرتقال را با قاف مینوشتند یا غین؟) و اگرچه از حرفهایشان فقط این را میفهمیدم که در زبانشان «شین» زیاد دارند، ولی سر و صداهایِ تویِ خودم را ساکت تر کردم.