گفتم پت و پهن یادِ این افتادم که خواب دیدم دارم از عرضِ بزرگراهِ پت و پهنی که رسیدهبود به یک میدانِ وسیع رد میشوم. چراغِ عابر سبز بود و ماشینهایِ دوطرف واستاده بودند. وقتی رسیدم آن ورِ برزگراه یک وانت پیکانِ قدیمی که باری دوبرابرِ حجمش از مقوای کارتن داشت دنده عقب آمد و هرچی من فریاد میزدم من را نمیدید. آمد رو پام و پایم را له کرد. آن موقع فهمیدم خواب ام. هی به خودم میگفتم امید پاشو خوابی پاشو. ولی بیدار نمیشدم. بعد صحنهی خواب کات خورد به بیمارستان که مامورها و چند نفر دیگر من را رویِ برانکارد داشتند میبردند. پایم دیگر درد نمیکرد. ولی گریه میکردم و به این فکر میکردم با این پایِ علیل اوضاع و احوالِ مادر را چه کنم. فریاد میزدم من یه مادرِ مریض تو خونه دارم حالا اونو چی کارش کنم. بعد به یارو راننده وانتی که یک پیرمردِ نحیفی بود و کاپشن آمریکاییِ رنگباخته و کهنهای هم پوشیدهبود داد میزدم بدبختت میکنم. بیچارهت میکنم. تا آخرِ عمر رضایت نمیدم. مجبورت میکنم صبح تا شب رکاب بزنی. نمیدانم این جمله یهو از کجا توی خواب آمد که از صبح تا شب رکاب بزند ولی احتمالن و شاید مربوط باشد به قسمتی از سریالِ محشرِ آینهی سیاه (Black Mirror) که چند وقت پیش دیدهبودم. فکر کنم قسمتِ دوم از فصلِ اول بود.
یک چیزِ دیگر هم که در خواب بهش فکر میکردم این بود که در تمامِ هشت سالی که در آن سگخونه کار میکردم (جز این چند ماهِ آخر که گرفتاریهایِ خانه زیاد شد) دلم میخواست دستی پایی چیزی ازم بشکند و به این بهانه مرخصیِ درست حسابیای بگیرم. ولی نشکست و نشکست و گذاشت الان که اینجور گرفتار ام شکست.
***
هیچکس حرفِ آدم را گوش نمیدهد. به معنایِ مطلقِ کلمه هیچکس. کسانی که باید گوش کنند گوش نمیکنند. یک قاعدهای بود که فکر کنم یک بار در توییتر گفتم. قاعدهی مریلین منسون. جریانش را سام برایم تعریف کردهبود. سام هواخواهِ مریلین منسون بود و من با وجودی که متال دوست داشتم از این خوشم نمیآمد و میگفتم مزخرف و بازاری است. برایِ تغییرِ عقیدهام، سام جریانی مربوط به تیراندازی در دبیرستانِ کلمباینِ آمریکا را تعریف کرد. اگر یادتان باشد یا اگر در اینترنت جستوجو کنید این قضیه مالِ هفده هجده سال پیش و قبل از یازده سپتامبر و حملههایِ آمریکا به خاورمیانه و این بدبختیها بود. جریانش این است که یک روز دو سه تا پسر دبیرستانی اسلحه برمیدارند میبرند تو ناهارخوریِ دبیرستانشان شروع میکنند به تیراندازی. چندین بچهدبیرستانی کشته میشوند و فکر کنم آخرش اون بچه مسلحها را هم نیروهایِ ویژه میکشند.
گویا یکی از اینها قبل از اینکه از خانه بیرون بیاید داشته یک آهنگ از مریلین منسون گوش میکرده و سرِ همین (از اینجا به بعدش را سام برایم تعریف کرد و البته بعدها در فیلمِ بولینگ برایِ کلمباین هم دیدم) با مریلین منسون مصاحبه کردهاند و ازش پرسیدهاند اگر آنجا بودی به اون بچهها چی میگفتی؟ این جواب داده هیچچیز نمیگفتم فقط مینشستم گوش میدادم ببینم اونا حرفشون چی ئه.
واقعیت اینکه بعد از اینی که سام تعریف کرد نظرِ من نسبت به مریلین منسون بهتر شد و اگرچه باز هم آهنگهایش را گوش نمیدادم ولی اقلن دیگر نمیگفتم آدمِ مزخرف و کاسبی است.
بعدها برایِ خودم قاعدهی مریلین منسون را استاد کردم. یعنی اینکه آدم حرف بزند هرچی توش هست بریزد بیرون و طرفِ مقابل فقط گوش کند. چیزی نگوید. آدم را قضاوت نکند. بحث را به بدبختیها و مشکلاتِ خودش یا دیگران منحرف نکند. حتا سعی نکند دلداری بدهد. بزرگترین دلداری همین گوش کردن در سکوت است. ولی هیچکس حرفِ من را گوش نمیکند. خیلیها خودشان هزار مشکل دارند و میفهمم. خیلیهایِ دیگر هم میخواهند کمک کنند و این را هم میفهمم. یعنی از بدذاتیشان نیست که گوش نمیکنند. مشکل این است که قاعدههه را بلد نیستند.
***
داشتم چرتوپرتهایم را دنبالِ چیزی میگشتم که به یک دفترچهی کوچکِ سیمیِ آبی برخوردم. از این دفترها که بالاشان سیم دارد. یک زمان عشقِ این دفترچهها بودم و یک نوعِ بزرگش که آمدهبود گرفتهبودم و توش چیزهایِ مختلف یادداشت میکردم و فکر میکردم این دفترچههه راهِ نجات و رستگاری است.
اصلن یادم نبود این دفترِ کوچکِ آبی را هم روزگاری داشتهام. روزگاری که زیاد دور هم نبوده. همین چهار پنج سال پیش بود. تویِ کیفم با خودم این ور آن ور میبردم و در اوقاتِ بیکاری خوابهایی را که دیدهبودم توش یادداشت میکردم. بعضی از یادداشتهایِ دفتر را که میدیدم اصلن نمیتوانستم بخوانم. از بس بدخط بودند. خطِ من خوب بود یک زمان. عالی نبود ولی خوانا بود و یه خورده هم بهتر از خوانا. تند تند نوشتن و با کامپیوتر نوشتن خرابش کرد. ولی یادداشتهایی را که در دفترِ خواب نمیتوانستم بخوانم به این دلیل بدخط بودند که درست وقتی بیدار شدهبودم نوشتهبودم. آن موقعها چه حال و حوصلهای داشتم. از خواب بیدار میشدم و نصفهشب خوابی را که دیدهبودم مینوشتم.
هیچکدام از خوابها یادم نبود. چیزهایِ عجیب غریب و چرتوپرتی بود که اگر فروید میدید سریع میفرستادم صندلیِ الکتریکی. یادم است این دفتر را رویِ میز تویِ اداره میگذاشتم و صبحهایِ زود که میرسیدم خوابهایِ شبِ قبل را تندتند توش مینوشتم. یکی دو بار صادق (قبل از اینکه از ادارهی ما برود) این را دیدهبود و یادداشتها را خواندهبود. بعد بهش گفتم صادق دیگه اینو نخون. صادق هم گفت باشه و البته من برایِ محکمکاری دیگر دفتر را رویِ میز نمیگذاشتم. میگذاشتم تویِ کشو. چند وقت بعد یک روز صادق آمد و گفت تو هنوز خواباتو تو اون دفتره مینویسی؟ من گفتم تو هنوز خوابایِ منو میخونی؟ گویا آن روز دفترِ خواب را رویِ میز جا گذاشتهبودم.