مصر امشب از یک پلهی بلند بالا رفت و حالا مانده ارتش هم بعد از این دورانِ انتقال دلش بیاید تختِ صدارت را ول کند برگردد پادگان تا کلن بساطِ استبداد از آنجا برچیدهشود. خیال میکنم ما ماندهایم و حوضمان. هنوز کلی مستبد در جهان باقی ست ولی این دو هفته آنقدر همه مصر مصر کردهاند و عاقبتش هم ختم به تحریر شده بالاخره که احساس میکنم تنها جا مانده، ما ایم. دور از واقعیت هم نیست. صد و خوردهای سال سابقهی مشروطهخواهیِ را هیچ کشوری ندارد. افتخار هم ندارد البته. آزادیِ ما هر از چندی یکی زده و بعد برایِ مدتِ مدیدی سه چهار تا خورده. زخم و زیلی و پیر و فراموشکار و گیج و خسته است. آدم یکبار نمیرسد دو بار نمیرسد. نمیشود که اینهمه نرسد و باز عینِ روزِ اول قبراق راه بیفتد از تبریز که در تهران پرچمش را ببرد بالا. امیدواری اولش بچه است گول میخورد. دو بار که دید تهِ کوچه دیوار است سرش را میاندازد پایین راهش را میکشد میرود و طول میکشد سخت است دوباره بشود برش گرداند. هی نسل عوض شود و هر نسل بشورد و آخرش چند تا بکشند چندتا بندازن زندان چندتا فراری بدهند و هرکه جز این را هم مایوس و بیحوصله و افسرده و منزوی کنند همهچیز از هم بپاشد.
دوشنبه روزی نیست که بشود حکومت را در خیابان ماند و ساقط کرد. این جا مصر نیست که ارتشش دل از استمرارِ حکومتِ مبارک خوش نداشتهباشد یک گوشه بایستد مردم کارشان را بکنند و نهایتِ نقشی که برایش در تاریخ بنویسند مدارا کردن باشد. نه کودتا و نه سرکوب. اینجا نظامیها هم جزئی از فسادِ حکومتند. از این فساد ارتزاق میکنند و جاده و برج و سد و کارخانه در مناقصه به یغما میبرند. خانوادهشان، زن و بچهشان، کس و کارشان زار و زندگی از همین آمیختگی به همزده اند. معلوم است که باید برایِ حفظِ این موقعیت جان هم بکنند. این که میگویم حالِ فرماندهان و سرهنگان و بالادستیهاست. وگرنه افسران و سربازان که به حکایتِ افسانهی گولهبرفِ رضاشاه فوقش دستشان به نونخوردههایِ تهِ این سفره برسد. نظامیها دوشنبه دربرابرِ ما میایستند. سفت هم میایستند. مثلِ عاشورا و نه مثلِ بیست و پنجِ خرداد و روزِ قدس. ما نمیتوانیم دوشنبه نظام را اسقاط کنیم به قولِ اونا. حکایتِدوشنبه فرق دارد. میخواهیم برویم تو چشمهاشان نگاه کنیم و بهشان بفهمانیم عقب ننشستهایم. آنها اگر دل به داغیِ گلوله خوش کردهاند ما هم بر دلهایمان داغ داریم. چه داغی سوزانتر از داغی که بر دلِ مادرِ آرش صادقی نشست و دقش داد؟ جگرخراشتر از زخمی که به روحِ خانوادهی این اعدامیها زدند زخمِ کدام گلوله؟ اینهمه بیرون و تویِ زندان زجر دادهاند چی بالاتر از آن میخواهند سرِ ما بیاورند؟ سرِ هرکدام از خبرهایی که در این چندوقت خواندهایم فریادی در گلویمان شکسته. یا بغض و اشک شده یا زیرِ لب فحشی و نفرینی و همهش آخرِ شب تویِ رختِ خواب آهی، که خدایا به فریاد برس.
دوشنبه روزِ رساندنِ صدایِ این فریاد به گوشِ خداست. روزِ بیرون ریختنِ اینهمه داد است که یک سال است نزدهایم. روزی ست که فریادمان، دلِ آن به زندانشدگان را شاد میکند. امیدوارشان میکند. دیگر نمیترسند فراموش شدهباشند. دیگر وقتی بازجو میگوید همه چیز تمام شده و تو تنهایی، تردید نمیکنند در پوزخند زدن به حرفش. دوشنبه آنها که کسی را این یک سال و نیم در بهشت زهرا جا گذاشتهاند وسطِ اشک، لبخندی هم میزنند. صبر میکنند تا پنج شنبه بشود بروند سرِ مزارِ عزیزشان و برایش تعریف کنند که مردمِ این بالا از کشتهشدن میترسند. از زندان افتادن میترسند ولی یادشان نرفته که تو هم میترسیدی اما جلو رفتی. یادشان نرفته که چکمهای رویِ گلوشان است که اگر از فشارِ ناگهانش بترسند و تقلایِ رهایی نکنند، ذرهذره فشار بیشتر میشود و یک شب تویِ یک خوابِ عمیق بالاخره خفهشان میکند.
دوشنبه روزِ داد کشیدن است. داد کشیدن هدف نیست. وسیلهای ست برایِ داد ستاندن.
پینوشت: فرجامی گمان کنم در وبلاگش دعوت به خشونت کردهبود. گفتهبود بشکنید و بسوزانید و اگر کسی دستتان افتاد بزنیدش و مدارا نکنید آبش دهید ول کنید برود...
باشد. اگر خواستید حرفِ فرجامی را گوش کنید. ولی فراموش نکنید همقطارانِ آن آدم هر لحظه اراده کنند میروند سراغِ کسانی که دست ما کوتاه است ازشان. می روند از سلول بیرون میکشند و انتقامِ آنی را که ما زدهایم از او میگیرند. فراموش نکنید عزیزانمان را گرویی نگه داشتهاند که هر چَکِ ما به صورتِ یکی از این گروگانگیرها مشتی میشود و لگدی بر صورت و پهلویِ گروگانها. میخواهیم جمعهالوداعِ استبداد روزِ وصالِ همه باشد و کسانِ کمی باشند که پیروزی را از آسمان تماشا کنند.