دستشوییِ ما یک پنجره دارد که رو به حیاط خلوت باز میشود. بازِ باز هم نمیشود. از قدیم آهنِ پنجره ورم کرده یا نمیدانم سقفِ گنجهای که پنجره توش است ورم کرده و پنجره را تا کمتر از نصف میشود باز کرد. از همین نصفه پنجرهی باز بعضی وقتها که تو دستشویی ام، یه گربهای را میبینم که رویِ دیوارِ بینِ حیاط خلوتِ ما و خانههایِ پشتی نشسته و زل زده به من. یک گربهی بور و سفیدِ تقریبن لاغر که گردنش را کمی کج کرده و دقیقن زل زده به من. معمولن صبحها. قاعدتن صبحهایِ روزهایِ تعطیل که من خانهام. بارِ اول که دیدم اینجوری زل زده و رسمن با دقت نگاه میکند که چهطور لخت و عور، سر و کلهام را از دستِ گرما میشورم، بدم آمد. اولش شروع کردم پیشت پیشتِ معمولی کردن. البته با صدایِ آهسته. چون مادر خواب بود اگر داد و قال میکردم هم او بیدار میشد هم اینکه همسایهها میگفتند دیوانه شده. پیشت پیشت کردن افاقه نکرد. همانجور زل زدهبود و پلک هم نمیزد. اصلن نمیدانم گربهها پلک میزنند یا نه. این همه گربه و بچه گربه و پیرگربه داشتهام از بس در دیدنِ دور و برم بیدقت و حواسپرت ام تا حالا نمیدانم گربهها پلک میزنند یا نه. بههرحال گویا استفراغ نمیکنند. چند شب پیش اعصابم خورد بود و پایِ کامپیوتر هم بودم ورداشتم تو گوگل سرچ کردم «استفراغ اسب». از این چیزهایی که وقتی اعصابم خورد است به ذهنم میرسد. استفراغِ اسب. اسبِ پست (یک بار یکی از کاربرهایِ توییتر چندسال پیش گیر دادهبود که چرا در فحشهایم از حیوان استفاده میکنم و بعد خیلی جدی پرسید «تا حالا کدوم اسبی دیدی که پست باشه؟») زنایِ سگ. و از اینجور چیزها و چیزهایِ بدتر که حالا نگویم بهتر است. آن شب که تو گوگل زدم استفراغِ اسب اکثرن لینکهایی آورد که درموردِ استفراغِ سگ بود و این که وقتی سگ استفراغ میکند چه کار باید بکنند و اینها. یعنی ببین گوگل به این درجه از هوشمندی رسیده که وقتی میزنم استفراغِ اسب، میرود لینکهایِ مربوط به استفراغِ حیوانات را میآورد نه استفراغِ آدمها را. چند سال دیگر همین گوگل و آن مادرجندهبوک، با همکاریِ سامسونگ و اپل و گوشیهایِ کوفتیشان درسته ما را قورت میدهند و ما بدونِ آن که بفهمیم در شکمِ نهنگ ایم، همینجور صبح میرویم اداره و عصر برمیگردیم خانه. منتها فرقمان با یونسِ خدابیامرز این است که به امرِ پروردگار معدهی نهنگِ یونس آنزیمهایی که غذا را هضم میکنند ترشح نمیکرد و آنجا برایش منزلِ امن بود ولی این نهنگی که ما توشیم به امرِ همون پروردگار دارد قرصهایِ افزایشِ آنزیم هم میخورد که اسیدِ معده چربوچیلیتر هضممان کند. اول از همه هم رفته سراغِ ذهن و سبکِ فکر کردنمان. حالا گوشت و پوست و استخوان که فوقش با دو قاشق آبلیمو هم میبُرَد.
بعد قاطیِ همان لینکها فهمیدم گربهها استفراغ نمیکنند. حتا فکر کنم خودِ اسبها هم استفراغ نمیکردند. یعنی علاوه بر گربهها، یک حیوانِ دیگر هم بود که نوشته بود استفراغ نمیکند. الان هم خلافِ قوانینِ شخصیام است که بروم دوباره جستوجو کنم ببینم آن یکی حیوانِ دیگر چی بود که بیایم اینتو بنویسم. ولی بعد که این را نوشتم اگر یادم ماند می روم ببینم گربهها پلک میزنند یا فقط همان گربهي رویِ دیوارِ حیاطخلوت بود که بی پلک زدن زل زدهبود به من (هزار بار دیگر هم بشود در این متن فقط از لغتِ زل زدن استفاده میکنم. آنجوری که گربههه گردنش را کمی کج کردهبود و خیره شدهبود، تنها لغتی که میشود برایش به کار برد همین زل زدن است. حتا همین خیره شدن هم زیادی خالی است. جوری زل زدهبود انگار تعجب کرده)
بعد که دیدم پیشت پیشت کردنم جواب نمیدهد شروع کردم با صورتم اداهایِ وحشتناک در آوردن و به این اداها کمی صدایِ خشن مثلِ این صداهایی که در فیلمهایِ زامبی و اینجورچیزها شنیدهام هم اضافه کردم. رو گربههه اثری نکرد. تکان هم نخورد. همونجوری که بود. البته باید حدسش را میزدم. تا همین دو سه سال پیش یکی از عادتهایم اینبود که وقتی اعصابم خورد است یا وقتی خورد نیست و شب خوابم نمیبرد و بیکار ام، بروم جلویِ یک آینهای چیزی اداهایِ وحشتناک و خندهدار و مسخرهبازی دربیاورم و کمی وقتام را اینجوری بگذرانم. خودم از همهاش خندهام میگرفت ولی یکی دو باری که رو بقیه امتحان کردم نه اداهایِ وحشتناکام ترساندشان نه اداهایِ خندهدارم خنداند. فوقش لبخندی از سرِ ادب و تعارف زدند و منم خودم را جمع و جور کردم. اداها رو گربه هم هیچ تاثیری نداشت. زل میزد و خسته هم نمیشد. انگار دارد آخرِ یک فیلمِ معمایی میبیند و تا چند ثانیه دیگر و بعد از نود دقیقه انتظار بالاخره صورتِ قاتل نشان داده خواهد شد و خواهد فهمید حدسش درست بوده یا نه. اینجاش دیگر خیلی عصبانی شدم. از این که زل زدهبود عصبانی بودم ولی از این عصبانیتر شدم که در این دنیا در حدِ پِر دادنِ یک گربه از رویِ دیوار هم عرضه ندارم. دست دراز کردم اولین چیزی که دمِ دستم بود را بردارم. شامپوها و صابونهایِ رویِ کفِ گنجه بودند ولی اینها هم ممکن بود از لایِ پنجره رد نشوند هم اینکه اگر رد میشدند می افتادند تو خانهی همسایههایِ پشتی و آنها برمیگشتند میگفتند ساکنانِ خانهی پشتیِ ما (چون ما هم برایِ آنها خانهی پشتی محسوب میشویم. برخلافِ جغرافیا که مثلن جنوبِ روسیه میشود شمالِ ایران و من وقتی بچه بودم و این را فهمیدم برایم خیلی جالب بود) میگفتند ساکنانِ خانهی پشتیِ ما که آنقدر بیصدا اند که آدم فکر میکند از روزِ اول اصلن مرده به دنیا آمدهاند، حالا شروع کردهاند به طرفِ ما درِ شامپو و صابونِ سبز پرت میکنند. (خودشان دو تا بچهی سه چهار ساله دارند که خیلی عصرها میآیند تویِ حیاط و بدونِ این که صدایِ بازیِ خاصی مثلن توپ بازی یا دویدن ازشان بلند شود همین جور الکی به صورتِ ممتد جیغ میزنند و دیوانه ام میکنند. دو تایی با هم جیغ نمیزنند. اول یکی میزند بعد خفه میشود آن یکی شروع میکند جیغ زدن. دو سه ثانیه و این کار را یکی دو ساعتی ادامه میدهند. کاش منم بچه بودم میتوانستم بروم تویِ حیاط جیغ بزنم. بچه که بودم نمیزدم. الان دلام میخواهد. البته جیغِ خالی هم که نمیزدم فحش و داد و بیداد و این چیزها هم میکردم. فحش میدادم مردم نمی گفتند «بچه است دیگر». میآمدند دمِ درِ خانه به مادرم میگفتند «این بچهی شما چرا اینجوری است؟»)
خوشبختانه تو گنجه یک سنجاققفلی هم بود که هم احتمالِ رد شدنش زیاد بود هم اصابتش به خانهی پشتیها حساسیتی برنمیانگیخت. سنجاققفلیه را برداشتم پرت کردم طرفش و گربههه سریع فلنگ را بست و جیم شد رفت پشتِ دیوار.
چند روز بعدتر هم دوباره دیدمش. دوباره من در حالِ گرمازدایی و دوباره اون گربه در همون حالت همونجایِ لبهی دیوار چمباتمه زده زل میزد به من. انگار منتظرِ شروعِ سانس از قبل نشسته باشد. ولی این بار اصلن عصبانی نشدم. لبخندی هم زدم و پرسیدم چهطوری که در پاسخ، گربههه به زل زدنش ادامه داد. منم ول کردم و برگشتم سرِ خیس و خالی کردنِ سر و کله و تن و بدنام زیرِ شیرِ روشویی.
***
صبحِ امروز مادر را بردهبودم یک جایی (غیر از جایی که خیلی از مردمِ شهر میروند) نمازِ عیدِ فطر. نزدیکش یک پارک است و طبقِ برنامهریزیِ قبلی کتابکی را بردهبودم که تو دو سه ساعتِ نماز و سخنرانیهایِ بعدش ولمعطل نباشم و اقلن چارصفحه بخوانم. بختِ خوشام، هوا خنک بود و من هم اولش یک نیمکتِ درست حسابی پیدا کردم که تو سایه بود و از بلندگوهایِ پارک که رادیو پیام پخش میکرد دور بود. رادیوپیام هم که بهجایِ اخبار و آهنگ و ترانه مدام تیزرِ مزمز با صدایِ رامبد جوان میگذاشت. آخرش طاقت نیاوردم هدفون چپاندم و در حینِ خواندنِ کتابه آهنگ گوش دادم که صدایِ این کوفتیها اعصابم را خورد نکند. من از هر صدایی که عاملش غیر از خودم باشد اعصابم خورد میشود. حالا صدایِ آدم باشد یا وانتهایی که طالبی و هندوانه جار میزنند یا صدایِ شخصیتِ «آزِر» در سریالِ دیلاخانم که شبکهی جِم پخش میکند یا حتا بعضیوقتها صدایِ پنکهی اتاقام که بندهخدا جورِ خنک کردنِ این ذهنِ تبآلود را یک تنه میکشد. («این ذهنِ تبآلود...» دقت کردی چه چیزِ قشنگی گفتم؟ «پنکهی اتاقام جورِ خنک کردنِ این ذهنِ تبآلود را یکتنه میکشد.» بنویسش اینو یه جا). خیلی خوب بود اگر بعضی اعضایِ بدن قابلِ خاموش کردن بود. یا حداقل درآوردن. مثلن یک وقتهایی آدم چشمش را در میآورد میگذاشت یه گوشه و در تاریکی میتوانست درست حسابی ببیند تویِ «این ذهنِ تبآلود»ش دقیقن چی دارد میگذرد. و خب قاعدتن همین گوش از همه مهمتر بود. اگر فرضِ بالا عملی میشد، من خیلی وقتها گوشهایم را در میآوردم که چیزی نشنوم و داد و قال و فحش و بدوبیراههایی که همان ذهنِ تبآلود نثارم میکند را به شنیدنِ صدایِ یکی که تو تاکسی دارد با گوشیِ تلفنش حرف میزند ترجیح میدادم. یا این اربابرجوعهایی که درست شدن کارشان دستِ من نیست ولی من باید جواب تلفنشان را بدهم و بگویم کارشان هنوز درست نشده و تو دلام بگویم احتمالن هیچ وقت هم درست نخواهد شد.
هدفون را که چپاندم کتابه را هم بهتر خواندم. دور و برم مگس زیاد بود و هی رویم مگس مینشست. نگاه کردم دیدم ده بیست متر آنطرفتر دو تا مخزنِ بزرگِ تخلیهی زبالهی پارک هست و اطرافش کلاغ و مگس جشنِ عیدِ فطر گرفتهاند. آفتابِ خوبی هم آنجایی که این مخزنها بود میتابید و خورد و خوراکشان را حسابی گرم میکرد. اعصابم از مگسها خورد میشد و سعی میکردم بتارانمشان. نمیرفتند. یکی دو پکِ محکم به سیگار زدم فوت کردم دور و برم گفتم شاید مگس از بویِ سیگار بدش بیاید. بدشان نیامد. آن دور و بر نیمکت زیاد بود اما کسی نبود که نشسته باشد و مگسها بروند سراغش. من تک و تنها بودم و اینها هم خسته از آشغال، دنبالِ تنِ زنده میگشتند که رویش بنشینند و این را هم نمیفهمیدند که دارند اشتباه میکنند.(دیدی باز چه چیزی خوبی گفتم؟ «دنبالِ تنِ زنده میگشتند و این را هم نمیفهمیدند که دارند اشتباه میکنند.» اینم بنویس بعد از اون). بالاخره یهجوری به مگسها عادت کردم و برگشتم سراغِ کتابه. گفتم فکر کن اینجا آفریقاست یا جنوبِ شرقیِ آسیا و مگس و پشه فراوان. ول کن بذار خودشان خسته میشوند میروند.
منتها کسانی که خسته نمیشدند، افرادی بودند که از آن قسمتِ پارک رد میشدند و میآمدند از من نشانیِ مستراحِ پارک را میپرسیدند. اولش یک پسرِ ریشو با شلوار و پیراهنِ اتوکردهی نونوارِ قهوهای بود. احتمالن از دور که رد میشده صدایم زده ولی من که سرم تو کتاب بوده و گوشم به هدفون نشنیدهام. بعد مجبور شده بیاید نزدیکتر و جایی تویِ زاویهی دیدم قرار بگیرد که من هم سرم را بالا کنم یکی از شاخک هایِ هدفون را از گوشم بیاورم بیرون و در جوابِ اینکه «ببخشید سرویس بهداشتیِ پارک کجاست؟» به آن طرفتر اشاره کنم و بگویم «اینجاها نیست فکر کنم باید برین اون سمت». پسره رفت چند دقیقه بعدش پسرِ دیگهای آمد که جوانتر بود و تیشرتِ خاکستری رویِ شلوارِ جینِ خاکستری پوشیدهبود. باز همان داستانِ زاویه دید و هدفون درآوردن و راهنمایی کردن تکرار شد. چند دقیقه بعدترش، از دستِ مگسها و بیتمرکزی سرم را از کتاب بلند کردهبودم اما هدفون هنوز تو گوشام بود، پسر اولیه را دیدم که تند تند راهی را که گفتهبودم برود به سمتِ مخالف میدوید. نگاهی هم به من چپ چپ کرد و فهمیدم احتمالن راهِ مستراح را (این راهِ مستراح هم سجع داشت. مهم نیست اگه ننوشتی ولی یادت بمونه بد نیست. راهِ مستراح. حفظ کردنش آسون ئه. راهِ مستراح) اشتباه نشانش دادهام. بعد از این باز چند دقیقه گذشت و اینبار خانم میانسالی که مانتویِ بلندِ خاکستری و روسریِ خاکستری پوشیده بود راهِ مستراح را ازم پرسید. این بار گفتم «نمیدونم خانوم ازاون باغبونه بپرسین» خانومه به ساختمانی که در دید بود اشاره کرد و با لبخند گفت «قبلن اونجا بود ولی الان درشو قفل کردهن». و رفت از باغبون بپرسد.
دیگر از دستِ مگسها و تنگگرفتهها و آفتابی که داشت میگشت سوراخ سمبهی لایِ شاخوبرگِ چنارهایِ بلند وقدیمیِ پارک را پیدا کند صاف بتابد تو صورتِ من خسته شدم. بلند شدم بساط را جمع کردم بروم یه جایی که خلوتتر و خنکتر و بیمگستر باشد بنشینم. تویِ راه به این فکر کردم که مثلن یک فیلمنامهای چیزی بنویسم راجع به یکی که تو موقعیتی شبیهِ من نشسته و مردم هی ازش نشانیِ مستراح را میپرسند. بعد مثلن فیلم جوری بشود که معلوم شود این یک تکه عن است که اینجا نشسته. آدم نیست و به همین دلیل مردم فکر میکنند راهِ خانه را باید بلد باشد. مثلن زاویهی دیدِ دوربین عوض بشود از دیدِ مردم یارو عنه را ببینیم که خب این خیلی خوب نیست. بهترش این است که متصدیِ دستشوییِ پارک بیاید کنارش رویِ نیمکت بنشیند بگوید چرا اینجایی؟ چرا از دیشب که رفتی برنگشتی خونه؟ بعد آدمه که تازه فهمیده عن است با شرمندگی یک بهانهای بیاورد و متصدیِ دستشویی هم با مهربانی عذرش را بپذیرد و باهم بروند دستشویی آدمه تو چال بنشیند و متصدی سیفون را رویش بکشد برود پایین. اینجور تمام شدنش از آن قضیهی تغییرِ زاویه دید بهتر بود.
در فکرِ همین جریانِ عن و متصدی و اینها بودم که تابلویِ سفیدی دیدم به شکلِ فلِش که رویش با قرمز نوشته بود «سرویس بهداشتی». درست در همان سمتی که به پسرهی لباسقهوهای اشاره کردهبودم. خوشحال شدم که یارو را اشتباه راهنمایی نکردهام فقط نفهمیدم چرا وقتِ دویدن چپ چپ نگاهام میکرد. رفتم طرفِ راهرویِ سنگچینِ وسطِ دوتا باغچه که میخورد به «سرویس بهداشتی». چیزی در چنته نداشتم ولی گفتم هرچی هست را الان خالی کنم که بعد رفتم بقیهی کتابه را در خلوت بخوانم مجبور نشوم باز برگردم. رفتم به نقشِ دومِ فیلمنامهام که جلویِ در نشستهبود و با زبانی عجیب و غریب که شبیهِ فرانسوی بود با یکی حرف میزد دویست تومان دادم. روپوشِ پزشکیِ بلند و شلوارِ سفید پوشیدهبود با چکمههایِ بلندِ باغبانی... بقیهی ماجرا هم که (جز آن قسمت که وقتی رفتم تو مستراح مجبور شدم با شلنگ تکههایِ گوجه و سبزیجاتِ اسهالِ نفرِ قبلی را بفرستم پایین) چیزِ خاصی ندارد و کاری است که همه روزی چند بار میکنند.
***
وقتی برگشتیم خانه اول رفتم دستهایم را شستم. مایعِ دستشوییِ تو پارک تویِ یکی از این ظرف فشاریها بود. معلوم بود تهِ ظرفه درآمده و برایِ اینکه خالی نماند توش آب بستهاند. چیزی که از ظرف میآمد کفکرده و رقیق و بیجان بود. بعدش هم که تا موقعِ برگشتن به خانه دست به نیمکت و درِ ماشین و هزارتا چیزِ دیگه زدهبودم. تازگیها اینجوری شدهام. چندماهی است. وسواسِ شدید در موردِ تمیزیِ دستها. فقط هم دستها. تا یه ذره بالایِ مچ. درموردِ بقیهی چیزها هیچ وسواسی ندارم و همچنان کر و کثیف ام. ولی چند ماهی است که فکر میکنم هی چیزهایِ کثیف به دستهایم میچسبد. الان که دارم این را مینویسم با خودم میگویم این دیگر چه لوسبازیای است؟ آن هم با این جملهبندیِ لوس و ننر «فکر میکنم هی چیزهایِ کثیف به دستهایم می چسبد». ولی واقعیت دارد. کثیفی را رویِ دستهایم نمیبینم ولی قشنگ جِرمِ سبکشان را احساس میکنم. جرمی که وقتی دستهایم را صابونمال میکنم و سفت و محکم (انگار دو تا دست با هم دشمنی دارند و دارند دعوا میکنند) به هم میمالم و آب میکشم از رویِ دستهایم میروند و دیگر وزنشان را حس نمیکنم.
دستهایم را که می شستم از لایِ پنجره نگاه کردم ببینم گربههه هست یا نه. معمولن این ساعتها همانجا بود. تو همان دو باری که دیدهبودمش همین ساعتها بود. ولی امروز نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر