خیلیها دیدهام که میگویند «تراپیست». من میگویم همان روانکاو. نمیدانم از رو همان کرمی است که به جانِ مردم افتاده انگلیسیِ لغتها را را بگویند است یا نمیخواهند این لفظِ روانکاو از دهانشان بیرون بیاید. فکر میکنند بگویند تراپیست، یکجور تلطیف کردن و ایرادزدایی از روانکاو است. مثلِ خانهی سالمندان که میگویند سرایِ سالمندان. یا زندانِ اوین که میگویند ندامتگاهِ اوین. این آخری که برعکس نهند نامِ زنگی. چند تا از آنهایی که آنجا هستند نادم اند؟ از همان دزد و کلاهبردارهاش بگیر تا زندانیهایِ سیاسیاش. اسمها را جورِ دیگری میگویند چون فکر میکنند اسمِ اصلیاش زشت است که همانجوری بگویند. لفظِ تراپیست را حجابِ این معنی میکنند که وضعِ روانشان بههم ریخته و آشفته است و یکی با عکسِ قابکردهي فروید بر دیوارِ اتاق باید بکاودش و در اعماقش بگردد و عینِ تخلیهچاهی آنجایی را که گرفته باز کند. زشتی ندارد. کی روانش سالم است آدمِ حسابی؟ چاهِ خیلیا گرفته. از قضا آنکس که میگوید من سالمام و چیزیم نیست، از همه گرفتهتر.بعضاً هم پدرسوختهتر. گرفتگیاش را خالی ميکند تو حلقِ بقیه. خجالت ندارد. بگویید همان روانکاو.
پارسال چند جلسهای میرفتم پیشِ یک روانکاو که جاش توی یک برجی تو خیابانِ عباسآباد بود. بالاهایِ برج. همیشه هر جا بخواهم بروم زودتر میرسم. این را هم ساعتِ 6 وقت داشتم و همیشه از پنج و نیم همان دور و برها علاف و ول معطل بودم. نزدیکایِ شیش که میشد میرفتم تو راهرو، پاگردِ طبقهی بالاییِ مطب وا میستادم منتظرِ اینکه نفرِ قبلی بیاید بیرون و من ببینمش که رفته و بعد 6 که شد بروم تو. پاگرد پنجرهی تقریبن کوچکی داشت که با دستگیرهای باز میشد. دلم میخواست همان موقعها به روانکاوه بگویم جایتان خطرناک است. آدمها که میآیند اینجا دریچهی خودکشی دمِ دستشان است. خودم یکی دو بار هوس به سرم زد بپرم. ترسیدم از عرضِ پنجره رد نشوم.
خواب دیدم هنوز جاییام که قبلن تو اداره کار میکردم. آدمهاش همانها بودند ولی جاش فرق میکرد. یک تراسِ مثلثی هم داشت که توش یک میز گذاشتهبودند با دو تا زیرسیگاری. رفتم تو تراس سیگار بکشم. همکارهایِ قبلی داشتند تو آن اتاق ناهار میخوردند. آن موقع که آنجا کار میکردم همیشه دورِ هم جمع میشدند و ناهار میخوردند و هفت هشت نفری سر و صدا میکردند. من از شرِ سر و صداشان موقعِ ناهار پناه میبردم به پارک و سیگار میکشیدم. تویِ خواب پناه بردهبودم به تراس. از تراس خیابان را که نگاه کردم دیدم همان منظرهای را دارد که پنجرهی برجِ روانکاوه داشت. فهمیدم ادارهمان رفته بالایِ برجِ روانکاو. خیلی بدم آمد. حالم از این همسایگی بد شد و خودم را پرت کردم پایین.
۱ نظر:
من همیشه میگم مشاور...مگه طرف روانپزشک باشه و دارو بده که میگم روانپزشک.
مشاور حس خوبی داره. انگار داری با دوستت حرف میزنی و وسطاش یه چایی و نسکافه هم می زنی تو رگ. البته مشاور قبلیم اینجوری بود. مشاور جدیدم خوراکی نمیده عوضش موهاش قشنگه و شالشم میفته از سرش هی.
ارسال یک نظر