۱۴۰۱ آذر ۲۸, دوشنبه

ای بابا آقا منصور...شمام که شورتتو تو دهنت می‌شوری

 نه... نباید چیزی گفت... الان باید سکوت کرد. باید بذاریم زمان  بگذره. زمان بگذره و همه‌چیزو  با فراموشی حل کنه. همه می‌گن سرِ حرفشو باز نکن... اصلن بهش اشاره نکن... فکر کنین حرفی نیست برایِ گفتن. فکر کنین چیزی نیست... چیزی هست. چیزی تو نگاه‌هاشون هست. وقتی می‌خوان راجع بهش حرف نزنن، سکوت می‌کنن و تو اون سکوت چیزی هست... خیلی سعی می‌کنن مخفیش کنن. حرفایِ دیگه می‌زنن جوک تعریف می‌کنن قهقهه می‌زنن. تو همه‌ی اینا اون چیزه هست. نمی‌‌تونن قایمش کنن.

اون روز یکی‌‌شون  کاپوتو داده بود بالا دولا شده‌بود رو موتور باهاش می‌رفت. من واستاده‌بودم کنارش. برگشت  طرفم دستشو دراز کرد انبردست خواست. انبردستو  که بهش دادم دستش باهام حرف زد... تو مغزم صداش شروع کرد:«چیزی هست... منم می‌دونم چیزی هست... اون چیز تمامِ من ئه... تو هم می‌دونی چیزی هست... اون چیز تمامِ تو هم هست... تمامِ همه... تمامِ ماهایی که حرفشو نمی‌زنیم... چیزی نگو...»

دندونم درد می‌‌کنه. به‌جایِ این‌که حرفشو بزنم  دندون‌قروچه می‌رم. مهم نیست. باید ساکت بود. باید بذاریم زمان بگذره. نگران  نباش. فراموش می‌کنیم.  همه‌مون  به راحتی فراموشش می‌‌کنیم و وقتی هم فراموش کنیم انگار چیزی نبوده. فقط باید زمان بگذره که نمی‌گذره. واستاده و داد می‌زنه «من جایی نمی‌رم. نمی‌ذارم یادتون بره». زمانِ کوفتی... گورِتو گم کن... می‌خوام یادم بره. می‌خوام چیزی نباشه.