میگم خیلی خوب است همه هم آهنگِ هم شعار بدهند. اما گاهی میبینید مردی، زنی تک و تنها خودش و ماسکش آمدهاند تظاهرات. کسی همراشان نیست با هم شعار بدهند و بندازندش تو دهنِ دیگران. بعد این تنها صداش را میندازد توی سرش و «یاحسین» میگوید. اینجور وقتها هرشعاری دارید میدهید ول کنید و «میرحسین»تان را بگویید در جوابش. به خدا خیری و خوشیای که جوابِ ندایی تنها را دادن در دنیا پخش میکند از هزارتا مرگ بر مجتبا و مصطفا گفتن بیشتر است.
۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سهشنبه
ٔ
۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
raahat edaame daarad
Username: Mohsen4ever@yahoo.com
Password: Eshaghm1362byajeloyecheshmam
-
-
?
-
-
In male facebookame. Age mano gereftan boro mafiamo edame bede. Gand nazania.
۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
فرزین.
خیلی گرم است. پتو را کشیدهام روی صورتم. ببین. این پتو که امروز دادند نو نیست. پرز پرز است و لبههاش هم دارد ریش میشود. ولی از نو برام بهتر است. یک بوی تایدی میدهد که یادِ خانه میافتم. نمیدانم کجای زندگی توی خانه این بو را میداد. ولی خیلی آشنا بود، خیلی زیاد بود و آنقدر عمیق و بیرنگ و همیشگی بود که یادم نمانده از کِی رفته توی خاطره ام. مثل صدای موتورِ کولر که هروقت خاموش میکنی تازه میشنویش. نفسم گیر میکند لای پرزهای پتو و گرما بیشتر میشود. بهتر.تاریکتر است پشتِ چشمهای بستهام زیرِ پتو. تاریکی میگذارد هرچیزی که رویاش را داری توش پیدا کنی. من رویای خانه را دارم. خیالِ اتاقم با نورهای کمش و عکسهای روی دیوارم. زردیشان حتا اگر هی یادم بندازد پیرتر از روزی شدهام که چسباندمشان آنجا. تختم که آهان، آن هم یک امضا داشت برای خودش. قیژقیژ فنرهای تشکش اولی که میخوابیدم. انگار بخواهند بگویند«هی. آرامتر بشین. دردمان آمد.» و بعدتر که عادت میکردند به درد و صداشان خفیف میشد. خفه میشد. تنِ آدم زود به درد عادت میکند. زود تسلیم میشود و میگوید «خب بزن. مگه اینهمه نزدی؟ بازم بزن» روح است که عادت حالیش نمی شود. میترسد عادت کردن به درد از یادش ببرد امیدِ خوب شدن را. میترسد تن و درد اخت شوند با هم. اشکها را روح میریزد. فریادها را روح میزند. تن ساکت است و لهتر می شود. این «لِه»...آخ این له. «مادرِت هرروز میآد جلوی زندان. داره لِه میشه.» یارو کتشلوارِ خاکستری پوشیدهبود. قدش یک و نودی میشد. صورتِ صاف و از آنها که توی خیابان دخترها نگاهشان میکنند لبخند میزنند. گرم بود و معلوم نیست اصلن اینها چرا توی گرما عرق نمیکنند با اینهمه لباس؟ «بهت گفتهبودم سیگار بدن. دادن؟». اس.ام.اسش را جواب داد و گفت« چرا کاری نمیکنی مادرت بتونه بیاد تو رو ببینه؟ گناهِ اون بیچاره چی ئه؟». اخم کردم توی چشمهاش. حق ندارد به مادرِ من بگوید بیچاره. هرچه بیچاره هم باشد هیچکس جز من حق ندارد این را باور کند. بوی مادر یادم است. یک بویِ عجیبی ست نمیدانم از کجا. مادربزرگ هم وقتی پیر شده بود همین بو را می داد. بوی خستگیِ عمر است حتمن. بویِ به آرام نرسیدن. بروزِ این توی پدر شده رنگ. سفیدِ موهایش. زردِ سبیلها. لکههای قهوهایِ صورت، کمرنگِ مردمکِ چشمش. قبلن میترسیدم فردام شکلِ پدر شود. حالا مطمئنم بدشکلتر میشوم ازش. خرد و خمیرتر و قوزیدهتر. ویرانتر. همش فکر میکنم بیرون که رفتم چهجوری جمع کنم روحِ متلاشیام را. تکههایی که از بس خودشان را کوبیدهاند به این دیوارها، چسبیدهاند بهشان و همینجا میمانند چه کنم. ببین همین حالا را. میخواستم سوارِ بویی از خانه بشوم بروم آنجا. ببین که هنوز ماندهام. مثل همیشه که مانده ام توی خودم. آنقدر که یادم رفته بیرون. دلم میخواهد برگردم به زمستانِ پارسال که فرزانه گفت اگر من هم بیایم کنسرتِ عصار، پدر اجازهی تا دیروقت بیرون ماندنِ او را هم میدهد. دلم می خواهد لوس نکنم دیگر خودم را. یادم نرود چهقدر دوست دارمش حتا وقتی همیشه صدای درس خواندش توی خانه میپیچد. دلم میخواهد سرِ تلویزیون تماشا کردنِ مادر غر نزنم. سرِ پدر که خراب میشوم وقتی عصرهای بیحوصلگیاش را میرود مسافرکشی. بگذار ببینم. حتمن وقتی بیام بیرون مادر نذرِ مشهدی کرده که باید برود. باهاش میروم. پدر و فرزانه را هم میگوییم مرخصی بگیرند با خودمان میبریم. برگشتن از شمال میآییم. از زردیِ اولِ پاییزِ شمال. از وسطِ مه میآییم و بوی چوب. غذای سیردار میخورم و میروم جلوی صورتِ فرزانه میگویم: «حال و احوالت چهطورِح فرزانِح». دنبالم میکند و بدوبیراه میگوید. کلاه و سبدِ حصیر میخریم از شمال. خالی میشوم توی این سفر فریادهای اینجا از بس خوردهاند به دیوارها و سقفِ نزدیک پرترم کردهاند. لبِ ساحل داد میزنم و خالی میشوم. رودرروی بویِ خیسِ دریا. دلم چهقدر بویِ شمال میخواهد. دلم بوی اسپریِ فرزانه میخواهد. بوی یخچال میخواهد. بوی آفتابِ بعدازظهر میخواهد که از پنجره روی فرشِ پذیرایی میتابد. دلم پنجرهی خانه میخواهد.
۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سهشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه
آنها خودشان نمرهی بیست هستند/ آنها خودشان مثل هیچ کسی نمیباشند
امشب با دو اتفاق در خدمتِ خودم هستم:
1- تماشای فیلمِ تازهی آقام تارانتینو
2- خواندنِ شمارهی بیستم مجلهی اینترنتیِ پرونده
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه
رنگِ امید.
رنگِ سبز اینروزها خیلیها را به امیدواری وصل نگه میدارد. اِبا نکنید از سبزیدن. نترسید. تبِ گیرَش افتاده دیگر. اگر بدانید این خیلیها که میگویم چه حالِ خوشی میشوند از دیدنِ شالی، دَسبندی، پیرهنی...هر چیزِ سبزی. یکیش خودم.
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
دیوار.
- خونهتون همین کوچه س؟
- نه جناب سروان بیست و سوم ئه.
- اینجا چیکار می کنی؟
- آرایشگاه اومدهم
- دیوارِ سرِ کوچه رو تو نوشتی؟
- تخلیهچاه 24 ساعته؟
- نه
- پارک مساوی پنچر؟
- نه
- لعنت بر پدر و مادر...
- شعارِ سرکوچه رو ندیدی؟
- نه قربون.
- کوله تو باز کن.
[قهرمانِ داستانِ این کوچه چیزی را قبلن سُرانده زیرِ یک ونِ سبز. قلبش تند نمیزند لو بدهدش. تتهپته هم نمیکند. کسی نمیتواند گیر بیندازدش. آخرِ داستان مثل فیلمهای اول انقلابی یکی با داد متنی را میخواند]:
سرانجام مقاومتِ خلقِ مبارز به ثمر نشست و از خون هزاران شهید و اشکِ میلیونها مادر نهالِ نوپایِ قیام درختِ تنومندی شد که در کویرِ خشکیدهی...
[آپارات چی خاموش می کند]