خیلی گرم است. پتو را کشیدهام روی صورتم. ببین. این پتو که امروز دادند نو نیست. پرز پرز است و لبههاش هم دارد ریش میشود. ولی از نو برام بهتر است. یک بوی تایدی میدهد که یادِ خانه میافتم. نمیدانم کجای زندگی توی خانه این بو را میداد. ولی خیلی آشنا بود، خیلی زیاد بود و آنقدر عمیق و بیرنگ و همیشگی بود که یادم نمانده از کِی رفته توی خاطره ام. مثل صدای موتورِ کولر که هروقت خاموش میکنی تازه میشنویش. نفسم گیر میکند لای پرزهای پتو و گرما بیشتر میشود. بهتر.تاریکتر است پشتِ چشمهای بستهام زیرِ پتو. تاریکی میگذارد هرچیزی که رویاش را داری توش پیدا کنی. من رویای خانه را دارم. خیالِ اتاقم با نورهای کمش و عکسهای روی دیوارم. زردیشان حتا اگر هی یادم بندازد پیرتر از روزی شدهام که چسباندمشان آنجا. تختم که آهان، آن هم یک امضا داشت برای خودش. قیژقیژ فنرهای تشکش اولی که میخوابیدم. انگار بخواهند بگویند«هی. آرامتر بشین. دردمان آمد.» و بعدتر که عادت میکردند به درد و صداشان خفیف میشد. خفه میشد. تنِ آدم زود به درد عادت میکند. زود تسلیم میشود و میگوید «خب بزن. مگه اینهمه نزدی؟ بازم بزن» روح است که عادت حالیش نمی شود. میترسد عادت کردن به درد از یادش ببرد امیدِ خوب شدن را. میترسد تن و درد اخت شوند با هم. اشکها را روح میریزد. فریادها را روح میزند. تن ساکت است و لهتر می شود. این «لِه»...آخ این له. «مادرِت هرروز میآد جلوی زندان. داره لِه میشه.» یارو کتشلوارِ خاکستری پوشیدهبود. قدش یک و نودی میشد. صورتِ صاف و از آنها که توی خیابان دخترها نگاهشان میکنند لبخند میزنند. گرم بود و معلوم نیست اصلن اینها چرا توی گرما عرق نمیکنند با اینهمه لباس؟ «بهت گفتهبودم سیگار بدن. دادن؟». اس.ام.اسش را جواب داد و گفت« چرا کاری نمیکنی مادرت بتونه بیاد تو رو ببینه؟ گناهِ اون بیچاره چی ئه؟». اخم کردم توی چشمهاش. حق ندارد به مادرِ من بگوید بیچاره. هرچه بیچاره هم باشد هیچکس جز من حق ندارد این را باور کند. بوی مادر یادم است. یک بویِ عجیبی ست نمیدانم از کجا. مادربزرگ هم وقتی پیر شده بود همین بو را می داد. بوی خستگیِ عمر است حتمن. بویِ به آرام نرسیدن. بروزِ این توی پدر شده رنگ. سفیدِ موهایش. زردِ سبیلها. لکههای قهوهایِ صورت، کمرنگِ مردمکِ چشمش. قبلن میترسیدم فردام شکلِ پدر شود. حالا مطمئنم بدشکلتر میشوم ازش. خرد و خمیرتر و قوزیدهتر. ویرانتر. همش فکر میکنم بیرون که رفتم چهجوری جمع کنم روحِ متلاشیام را. تکههایی که از بس خودشان را کوبیدهاند به این دیوارها، چسبیدهاند بهشان و همینجا میمانند چه کنم. ببین همین حالا را. میخواستم سوارِ بویی از خانه بشوم بروم آنجا. ببین که هنوز ماندهام. مثل همیشه که مانده ام توی خودم. آنقدر که یادم رفته بیرون. دلم میخواهد برگردم به زمستانِ پارسال که فرزانه گفت اگر من هم بیایم کنسرتِ عصار، پدر اجازهی تا دیروقت بیرون ماندنِ او را هم میدهد. دلم می خواهد لوس نکنم دیگر خودم را. یادم نرود چهقدر دوست دارمش حتا وقتی همیشه صدای درس خواندش توی خانه میپیچد. دلم میخواهد سرِ تلویزیون تماشا کردنِ مادر غر نزنم. سرِ پدر که خراب میشوم وقتی عصرهای بیحوصلگیاش را میرود مسافرکشی. بگذار ببینم. حتمن وقتی بیام بیرون مادر نذرِ مشهدی کرده که باید برود. باهاش میروم. پدر و فرزانه را هم میگوییم مرخصی بگیرند با خودمان میبریم. برگشتن از شمال میآییم. از زردیِ اولِ پاییزِ شمال. از وسطِ مه میآییم و بوی چوب. غذای سیردار میخورم و میروم جلوی صورتِ فرزانه میگویم: «حال و احوالت چهطورِح فرزانِح». دنبالم میکند و بدوبیراه میگوید. کلاه و سبدِ حصیر میخریم از شمال. خالی میشوم توی این سفر فریادهای اینجا از بس خوردهاند به دیوارها و سقفِ نزدیک پرترم کردهاند. لبِ ساحل داد میزنم و خالی میشوم. رودرروی بویِ خیسِ دریا. دلم چهقدر بویِ شمال میخواهد. دلم بوی اسپریِ فرزانه میخواهد. بوی یخچال میخواهد. بوی آفتابِ بعدازظهر میخواهد که از پنجره روی فرشِ پذیرایی میتابد. دلم پنجرهی خانه میخواهد.
فاطیما
۱۴ ساعت قبل
۴ نظر:
" برگشتن از شمال میآییم. از زردیِ اولِ پاییزِ شمال."
آمین!
بکش پاره شه، جر بخوره... حقارت غوطه خوردن نداره.
قبلا تو بلاگ فاك نمي نوشتي تو ؟!
دردهایی برای نگفتن.
تو رو خدا یه چیز دیگه بذار رو. این منو بیشتر به هم میریزه. خواهش!
ارسال یک نظر