این عکسها را دوتا پسربچهی هفت هشت ساله گرفتهاند. از دوستها و همزندگی هاشان توی مرکزِ بهزیستیِ لواسون. با دوربینی که هیچوقت توی دستهایِ صاحبش اینجور ندیده دنیا را.
(شمارهی بیست و چهارمِ پرونده را هم بخوانید بعد از این شرحِ حسرت)
۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه
سروش و سُلگی.
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
آرژانتین.
زندگی درست مثلِ همین بازیِ آرژانتین پرو است. وقتی خیالم از همهچی راحت شده میگذارد توی کاسهام. همیشه میخواهد یادآوری کند چهقدر افسارم دستِ بازیهاش است. هی میگوید«ببین نخِ نامرئیِ روزگارت را که میرسد به دستِ من. خیال بر نداردت. بترس. هول باش. تکیه نکن به امیدواریات.»
بدیش این که آخرِ خیلی از این بازیها مثلِ دیشب با رستگاری تمام نمیشود. وسطِ سیلِ دلهره و ناامیدی خیلی وقت ها توپ درست جلوی پایِ آدم و دروازهی خالی گیرِ زمین نمیکند. هی اوت میشود. حسرت میشود.
***
امروز همهش یادِ هشتِ آذر میکردیم به این بهانه. برای هم میگفتیم هرکداممان چه کرد آن روز و نگاهها برق میزد از این یادِ دور. روایتهامان به بغض خفه شد. جوری حرف میزدیم انگار خاطره ای خوب است از عزیزی که مرده. انگار خانه که خراب شده. چهقدر آن خوشی دور است از احوالِ امروزمان. خراب شود خانهی این غمگستران.
۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه
کشته ندادیم که سازش کنیم.
چی میخواهید باز از جانِ ما؟ با چه رویی آشتیِ ملیتان را گذاشتید جلومان رویِ میزِ بازجویی؟ داغِ مادرها را سرد میکند؟ روحهایِ لگدمال شده در زندانهاتان را دوباره وامیستاند سرپا؟ کینهتان را پاک میکند از دلِ مردم؟ هنوز نفهمیدهاید ملت قهر نکرده. تشنهی پایین کشیدنِ عکسهاتان است از اینهمه دیوار که برای شهر ساختهاید. هر قول و قرار میخواهید با هم بگذارید. هزارتا مجوزِ حزب هم بدهید این سیل سر کج نمیکند از راهِ کندنِ بنیانِتان.