زندگی درست مثلِ همین بازیِ آرژانتین پرو است. وقتی خیالم از همهچی راحت شده میگذارد توی کاسهام. همیشه میخواهد یادآوری کند چهقدر افسارم دستِ بازیهاش است. هی میگوید«ببین نخِ نامرئیِ روزگارت را که میرسد به دستِ من. خیال بر نداردت. بترس. هول باش. تکیه نکن به امیدواریات.»
بدیش این که آخرِ خیلی از این بازیها مثلِ دیشب با رستگاری تمام نمیشود. وسطِ سیلِ دلهره و ناامیدی خیلی وقت ها توپ درست جلوی پایِ آدم و دروازهی خالی گیرِ زمین نمیکند. هی اوت میشود. حسرت میشود.
***
امروز همهش یادِ هشتِ آذر میکردیم به این بهانه. برای هم میگفتیم هرکداممان چه کرد آن روز و نگاهها برق میزد از این یادِ دور. روایتهامان به بغض خفه شد. جوری حرف میزدیم انگار خاطره ای خوب است از عزیزی که مرده. انگار خانه که خراب شده. چهقدر آن خوشی دور است از احوالِ امروزمان. خراب شود خانهی این غمگستران.
۲ نظر:
آمین!
من میگم بهتره نخ دست یکی باشه و هول کنیم تا اینکه دست هیشکی نباشه و سرگردون بمونیم.
آآآآآآآآآآآاامممممممممممممییییینن .
ارسال یک نظر