اساسن پنجشنبه جمعهها روزایِ بدی شده. قبلن اینطور نبود. تا حدی کسالتآور بود ولی به این بدی نبود. الان هر هفته جوری شده که جلو خودمو میگیرم عربده کشان کلهی خودمو نکوبم به دیوار. چند تا از همکارایِ اداره هستن که پنجشنبهها هم از صبح میرن اداره تا حدودایِ چهار پنج. کاری ندارن تو اداره بکنن و بهخاطرِ اضافهکارِ دو برابری که تو روزایِ تعطیل باهاشون حساب میکنن میرن. ضمنن ناهارِ این روزایی که بهش میگن «تعطیلکاری» رو هم اداره میده. بعید نیست اونام یه جورایی دارن از خونهشون فرار میکنن. با وجودی که همهشون زن دارن ولی احتمالن اونام روزایِ پنجشنبه تو خونه علافن و این اضافهکاره و ناهاره یه انگیزهای میشه که بیان اداره. یه فیلمی کتابی چیزی بود درست یادم نیست. به کنایه میگفت تو آمریکا درصدِ درخواستهایِ طلاق بعد از تعطیلاتِ کریسمس بیشتر از بقیهی مواقع ئه. یعنی این باید یه مشکلِ جهانشمول باشه که مردمِ گرفتارِ روزمرگی نمیدونن روزایِ تعطیل چی کار باید کرد. البته خیلیام این مشکلو حل میکنن. به همون اندازه که درصدِ طلاق تو آمریکا اونجوری، درصدِ عکسایِ مهمونی تو سگبوک بعد از تعطیلاتِ پنجشنبه جمعه هم زیاد ئه. خیلیا مهمونی میدن و مهمونی میرن. بعضیام راه میافتن تو این پاساژا خرید مرید میکنن. ولی اون کلافگی از تعطیلات هم گرفتاریِ عدهی زیادی ئه. روزایِ کاری آدم میدونه قرار ئه چی کار کنه. آدم مجبور ئه بره سرِ کارش و اون چیزی که بهش میگن «وظایفِ محوله» رو انجام بده و عصر برگرده خونه. وقتی هم برمیگرده چندان انتظاری ازش نمیره که فعالیتی بکنه. در همین حد که کانونِ گرمِ خانواده رو جلویِ سریالهایِ تلویزیون حفظ کنن کفایت میکنه. بعد از مدتی آدم به مجبور بودن عادت میکنه و اولش حوصلهی فکر کردن به این که یه چیزی برایِ خودش راه بندازه –چیزی که مجبور نباشه و از رو اختیار و انتخاب باشه- رو از دست میده. اولش حوصلهشو بعد تواناییشو. دیگه مخش هم نمیکشه به چیزی جز اینکه در اون پنج یا شیش روزِ کاری بره سرِ کارش و بعد برگرده خونه فکر کنه.
من همینجوریش روزایِ عادی به زور دارم میرم اداره. دیگه روزِ پنجشنبه رو امکان نداره هیچجوری بتونم برم. هرچند اینم مثلِ خیلی چیزایِ دیگه که آدم مطمئن ئه و بعد زیر و رو میشه ممکن ئه بعدن عوض شه ولی فعلن که ابدن حتا به ذهنم هم نمیرسه برایِ فرار از کلافگیِ روزایِ پنجشنبه برم اداره. قبلن راهِ حلم برایِ فرار، خواب بود. مثلِ خرس روزایِ تعطیل میخوابیدم و زمان میگذشت و تموم میشد میرفت پیِ کارش. خواب هم چیزی نیست که به نظرم وقت تلف کردن بیاد و به خاطرش عذاب وجدان بگیرم. کلن هیچچیز بهتر از خوابیدن نیست و خیلی خوب بود اگه میشد کلن گرفت خوابید تا وقتی که آدم بمیره یا قیامتی چیزی بشه بیان بیدارش کنن بره تو صفِ رسیدگی به اعمال. یا حداقل آدم یه دکمهای چیزی داشت هروقت میخواست میزد و میخوابید –اینو قبلن تو توییتر گفتهبودم. من رو این قانونِ شخصی خیلی متعصب ام که آدم هر چیزی رو یه بار میتونه بگه. بارِ بعدیِ گفتنش، حتا اگه یه جایِ دیگه و به یه کسایِ دیگه باشه، اون چیز رو مزخرف و لوس میکنه. ولی چند سالی ئه که میبینم چیزام و جملههام تموم شده و بنابراین مجبور ام چیزایِ تکراری بگم و از لحاظِ اینکه زیاد هم به اون قانونِ شخصی خیانت نکردهباشم اگر یادم باشه که قبلن گفتهم حتمن میگم که قبلن اینو گفتهم- اگه من این دکمه رو داشتم کوکش میکردم از صبحِ پنجشنبه تا صبحِ شنبه یه کله بخوابم. شایدم این وسطا بیدار میشدم و وقتی کلافگی از دور میاومد طرفم یه لبخندی میزدم و میذاشتم حسابی نزدیک که شد و وقتی مطمئن شد میتونه عینِ بختکِ دائمی بپره روم، دکمههه رو میزدم میخوابیدم و مخِ کلافگی رو میکوبیدم به طاق.
قبلن عملکردِ مشابهِ این دکمه رو قرصایِ خوابی که میخوردم ایجاد میکرد. اونا رو که میخوردم میتونستم اساسی بخوابم. ولی چند وقتی ئه دیگه اونام بیاثر شدهن و اگرچه به طرزِ حریصانهای زیاد هم میخورم ولی فایدهای نداره و کلهم خاموش نمیشه و سروصداهایِ همیشگی هست و همیشه بیدار ام. گاهی کتاب میخونم یا فیلم میبینم. فقط برایِ گذرانِ وقت. البته کتابا خوبن ولی چون تنها هدفم از کتاب خوندن وقت تلف کردن ئه و کتاب خوندن با این جور در نمیاد که با هدفِ «فقط» وقت تلف کردن باشه، گاهی حوصلهی کتاب هم ندارم و ول میکنم یه گوشه. بعد یه کلافگیِ دیگه اضافه میشه که نصفه خوندنِ کتابه ست.
فیلم دیدن برایِ وقت گذرونی بهتر ئه. مثلِ همونایی که پایِ سریالایِ ماهواره یا تلویزیون ولو میشن، میشه پایِ کامپیوتر هم ولو شد و فیلم دید و کلافگی رو یه گوشه اون دورتر نگه داشت. فیلمایی که برایِ این هدف میبینم حتمن باید از این فیلمایِ دربوداغون و بعضن درجهدویِ هالیوودی باشن. مثلن فیلمایی که توش یه چیزی حیاتِ بشری رو نابود میکنه و قهرمانهایِ زن و مردِ داستان باهاش مبارزه میکنن و بشریت رو نجات میدن. مثلِ یه زلزلهی بزرگ یا یه آتشفشان یا موجوداتِ فضایی و زامبیها یا شیوعِ یه بیماری. فیلمهایِ خوب هم خوبن و مثلن یه چیزایی مثلِ ارباب حلقهها یا پدرخوانده یا فیلمایِ تارانتینو و بیلی وایلدر رو تا حالا چند باری دیدهم. ولی مثلن یه بار برایِ تقویتِ درکِ بصریِ خودم رفتم یه مجموعه فیلمایِ ژاک تاتی رو گرفتم و در احمقانهترین حرکت ممکن سعی میکردم عصرهایِ جمعه نگاه کنم. دیوانگیِ محض. اولن که تقویتِ درکِ بصری میخوام چی کار –هرکس به دردش میخوره و میخواد بفهمه قصه گفتن با تصویر چهجوری ئه باید حتمن فیلمایِ ژاک تاتی رو ببینه-. الان که نه داستانی چیزی مینویسم و نه دنبالِ فیلم ساختن و این جور کارام. هر روز صبح هر روز هر روز صبح تو راهم رو پلِ عابرِ پیادهی شیخفضلالله قبل از تقاطعِ جلال، بیلبوردِ بزرگِ مسابقهی داستانِ تهران که مجلهی همشهری داستان برگزار میکنه رو میبینم و به این فکر میکنم که تا آخرِ اون روز اقلن یه سوژهای برایِ این در میارم و یه داستانی مینویسم میفرستم. ولی کلن دیگه فراموش میشه تا صبحِ روزِ بعد که دوباره بیلبورده رو از شیشهجلویِ تاکسی ببینم. جدا از اینکه تقویتِ درکِ بصری به کارم نمیاد و وقتی به کارم نیاد اون تقویته هم خود به خود تضعیف میشه و بنابراین ژاک تاتی گرفتنه کارِ چندان عاقلانهای نبود، دیدنِ همچین فیلمایی تو عصرِ جمعه جز اینکه اعصابو داغونتر کنه اثری نداره. حتا همون فیلمایِ الگویِ ثابتِ نجاتِ بشریت یا فیلمایِ خوبِ بیلی وایلدر و تارانتینو هم عصرِ جمعه نمیشه دید. اونارم امتحان کردهم. کلن فیلم دیدن، کتاب خوندن، و همون طور که قبلن امتحان کردهبودم بیرون رفتن، تو موندن، هر کاری کردن، جمعه رو بیاثر نمیکنه. کلن جمعهها باید فرار کرد رفت یه جایی که اونجا جمعه نباشه. - درموردِ اعصابخوردکن بودنِ عصرِ جمعه اینقدر چیز همه نوشتهن که میشه پرینت گرفت باهاشون یه کتابخونه رو پر کرد و در همون حین درخواست کرد چون چیزایِ تازهای هم مدام تو راهن باید فورن یه بودجهی کلان برای توسعهی کتابخونه اختصاص بدن-
همین چند خطم برایِ فرار از ملالِ سرِ شبِ پنجشنبه نوشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر