انگار موجِ بازیِ 2048 از توییتر بود که به کاربرانِ فارسی رسید. درست نمیدانم. اینطور میگویند. ولی من تو توییتر نبودم که این بازی را پیدا کردم. یک شب تو این یارو بازار که اپلیکیشنهایِ اندروید دارد میچرخیدم و تویِ چیزهایِ جدیدش دیدم یک چیزی دارد به اسمِ 2048. از اسمش خوشم آمد. و دانلود کردم. راستی شما این را چهطور صدا میزنید؟ مثلِ من صدا میکنید «بیست، چهل و هشت» یا «دوهزاروچهلوهشت»؟ این دو رقم دو رقم گفتنِ اعدادِ چهاررقمی یادگارِ قشنگی است که از این منبع و مرکزِ فساد و فحشایِ جسمی و ذهنی، این ادارهی کوفتی در ذهنم مانده. عددها را خورد خورد میگویم. مثلِ شماره تلفن. قدیم که شماره تلفنها هفت رقمی بود، این که آدم سه رقمِ اول را اول بگوید و بعد چهار رقمِ بعدی را دو تا دو تا، نشانهی باکلاستر بودن و جدیدتر بودن بود. قدیمی ها رو آن حساب که از زمانِ قدیم شمارهتلفنها پنج و بعدن شش رقمی بوده، اول دو رقمِ اول را میگفتند بعد ارقامِ بعدی را. تازه همانها هم در خودشان طبقهبندیِ داشتند. کسانی که شماره را دو-دو-سه میگفتند کمی باکلاستر و جدیدتر از کسانی تلقی میشدند که تلفن را دو-سه-دو میگفتند. فرضن شمارهي 2423459 به ترتیبِ مدرنبودنِ گوینده اینطور خوانده میشد: نفرِ اول: دویست و چهل و دو، سیوچهار، پنجاه و نه. نفرِ دوم بیست و چهار، بیست و سه، چهارصد و پنجاه و نُه. نفرِ آخر: بیست و دو، دویست و سیوچهار، پنجاه و نه.
من هم این بازی را بیست، چهل و هشت صدا میزنم. البته در ذهنم. چون تا حالا نشده که شفاهن با کسی درموردِ این بازی صحبت کنم. کلن در این یکی دو هفته جز حرفهایِ تبریکِ عید با همکارهایِ اداره، و حرفهایِ کاری، و حرفهایی مثلِ «برا فردات چی درست کنم؟» یا «بزن کانالِ سیصدونه فیلم سینمایی داره» با مادر، حرفِ دیگری از دهانم خارج نشده. بهتر. چی ئه حرف. تهش هیچی نیست. از اولی که ادارهی ما را راهاندازی کردهاند رویِ پروندهها شماره گذاشتهاند. نمیدانم چه مرضی داشتهاند که شمارهها را از 217 شروع کرده اند. یعنی قدیمیترین پروندهی ادارهی ما شمارهاش 217 است. بعد همینجور زمان گذشته و گذشته و پروندهها شمارهاش رفته بالا. چندین نفر بازنشست شدهاند و چهار پنج نفر مردهاند تا رسیده به دورانِ ما که شمارهها چهار رقمی است و الان آخرین پروندهای که داریم شمارهاش 4043 است که من بهش میگویم چهل، چهل و سه. همهی افرادِ دیگر هم تو اداره همینجوری میگویند. جز پروندههایی که سه رقمِ آخرش صفر است مثلِ چهارهزار، بقیهی پروندههایِ چهار رقمی را دو-دو صدا میکنیم.
چند روزِ اولی که بازی را شروع کردم شور و شوقم زیاد بود. با دقت و هیجان مینشستم دکمههایِ بالا پایین چپ را فشار میدادم و بنا بر توصیهای که در آن سایته خواندهبودم سعی میکردم ارقامِ بزرگم یک طرفِ جدول (برایِ من سمتِ چپ) جمع شوند و بنابراین دکمهی راست را فشار نمیدادم. یکی دو بار تا 1024 (ده، بیست و چهار) رسیدم و یک ردکوردکِ خوبی هم در اداره زدم. ولی حالا دیگر با آن حوصلهی اولش بازی نمیکنم. مثلن نصفهشبها که بیدار میشوم گوشی را میگیرم دستم سیگار میکشم و همینجور این ور آن ور میکنم و میدانم به رکوردی چیزی نمیرسم. یا وقتی تو خانه بیکارم، یه آهنگِ آرومی میگذارم و چند ساعت میشینم پشتِ کامپیوتر و فقط دکمه فشار میدهم. اینجوری هم نیست که هیچ حواسم به بازی نباشد و علی اصغری بزنم برود. نصفه نیمه حواسم به بازی جمع است. همیشه وقتی تا چند حرکت دیگر Game over میشوم میتوانم حدس بزنم. با خودم میگویم «داره به گا میره... داره به گا میره». ولی تلاشِ چندانی نمیکنم که به گا نرود. قبلن تلاش میکردم. باز هم آخرش به گا میرفتم ولی زور می زدم که به تاخیرش بیندازم. اما حالا قانونِ عدمِ حرکت به سمتِ ممنوع را مثلِ سربازی که میداند اگر جلو برود تیر میخورد و میرود جلو، می پذیرم و حرکتهایم را میکنم تا ببازم و باز از نو شروع میکنم. اعصابم از باختن عینِ اولهاش خورد نمیشود. بیشترش این عوض شدنِ رنگها بعد از ترکیبِ دو عدد کیفورم میکند. به خصوص دو تا سیودو که ترکیب میشوند و یک شصتوچهارِ قرمزِ درشت نمایان میشود حال میکنم. برایم همینقدر کفایت میکند. که وقتم بگذرد و چارتا عدد ترکیب کنم. حوصلهی برنده شدن ندارم. زورش را هم ندارم فکر کنم تا برنده شوم. حتا فکر کنم آن رکوردک هم تا حدی اتفاقی بود. فکری (یا به قولِ اون سایته استراتژیای) پشتش نبود. زندگی را هم همینکار را کردهام. بدم میآید از این متنهایی که یک چیزِ سادهی روزمره را دستمایه میکنند و بعد میزنند به عمقِ ذهنیات و روانکاوی و این چیزها. ولی خودم الان دارم همینکار را میکنم. الان دارم میگویم زندگی را هم مثلِ بیست چهل و هشت گذاشتهام بگذرد. بعدازظهر از اداره برگشته بودم دراز کشیدهبودم خوابم ببرد. خوابم نمیبرد و اعصابم خورد بود. وقتِ قرص خوردن هم نبود. باید دو سه ساعت بعدش بیدار میشدم غذا درست میکردم. قبلترها وقتی خوابم نمیبرد شروع میکردم فکر و خیالهایِ عجیب و غریب. از فکر و خیالهایِ عاشقانه تا خیالپردازیهایِ گندهتر از دهنم که مثلن دنیا را نجات بدهم و رئیسجمهور شوم و این چیزها. میدانستم خیال است ولی خوش بودم و کم کم باعث میشد خوابم ببرد (جز مواردی که وسطِ خیالپردازی، به عنوانِ رئیس جمهور در سازمان ملل سخنرانی میکردم و همه بلند میشدند دست میزدند و اینقدر هیجانزده میشدم خواب از سرم میپرید یا وقتی تیمی که مربی یا بازیکنش بودم قهرمان میشد و ورزشگاه غوغایِ شادمانی میشد). اما امروز با خودم فکر میکردم حالا دیگر سیوچهار سالم است و بعد فکر کردم شش سال دیگر چهل ساله میشوم. شش سال یعنی اندازهی این سالهایی که در این اداره گذراندهام و به پلک برهم زدنی گذشته. به خودم گفتم دیگر الان وقتِ خیالپردازیِ خوابآور نیست. مغزت را ساکت کن و بگیر بخواب.
الان باید صبحها بروم اداره و عصرها برگردم خانه کارکی بکنم و بیست، چهل و هشتی بازی کنم و گاهی اینجا نقی بزنم که یادم برود مغزم پاک پوسیده و بگذارم زندگی بگذرد. بدیاش این است که عادت نکردهام. شاید بعدن عادت کنم یا شاید فلوکسیتین بخورم بعد از دو هفته مصرفِ مداومِ صبحگاهی عادت کنم. ولی حالا اقلن مغزم مشوش و پر سروصداست. اعصابخوردی که قبلن مثلِ خالِ گوشتیِ سمتِ چپِ گردنم، مشخصهای بیآزار برایِ خودم و دیگران بود، حالا شده ایدز که هم دارد خودم را میخورد هم رنجش به کسانی که دوستشان دارم سرایت میکند. قصهی طولانیای ست. لازم به گفتن نیست.
راستی علاوه بر آنها که از یک چیزِ ساده میرسند به ذهنیات و روحیه و روان و همهچی، از اینهایی هم که تویِ متنهایشان مثالهایِ مثلن پرطمراقِ قلمبه سلمبه میزنند که نوشتهشان جالبتر شود هم بدم میآید. یعنی از خودشان –الزامن-بدم نمیآید. ولی از این کار که متن را به زورِ مثال قدرتمند نشان بدهی متنفرم. کاری که خودم دو بار تو این چیزی که دارم مینویسم کردم. یکی آن مثالِ سربازه که میداند اگر برود جلو میمیرد، یکی هم این مثالِ خالِ گوشتیِ سمتِ چپِ گردن. از اینها بدتر آنهایی هستند که تویِ حرفشان مثالهایِ عجیب و غریب میآورند تا آدم در مثال گیج شود و حرفشان را بپذیرد. حالا بعضیها ذاتن طبعشان لطفجو و ظریف و نکتهسنج است و مثالهایی که میزنند رسمن حرف یا متن را در ذهنِ شنونده توجیه میکند. از اینها بدم نمیآید. حسودیام میشود و پیشِ خودم میگویم «اه... درست حرف بزن بابا.» خودم هیچ وقت نتوانستهام مثالِ درست حسابی بزنم و این را هزار بار گفتهام. اینقدرها هم بد نیستند. نمیدانم چرا من اعصابم از این چیزها خورد میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر