من امروز موفق شدم به روشی نوین در زمینهی خودکشی دست یابم. سیگارِ نوبتِ بعدازظهرم را در بوستانِ بدونِ دخانیات میکشیدم و رویِ نیمکتِ کناریام سربازی با بادگیرِ فسفری نشست و یک جوری که اگر دژبان یا چیزی آمد نبیندش، او هم سیگار کشید. سرباز نگهبانِ سفارت است. مثلن قرار است نگذارد کسی جلویِ سفارت پارک کند یا اگر کسی آمد و زنگِ سفارت را زد بگوید که برود کوچهی پایینی چون این در مخصوصِ کارکنانِ سفارت است. از لحاظِ این که بخشی از اوقاتِ من در طولِ هشت ساعت کاری به سیگار کشیدن نزدیکِ سفارت میگذرد، سربازهایِ آنجا را خوب میشناسم. این یکی ساکت است و جلو نمیآید از آدم سیگار بگیرد یا فندک بگیرد و برایِ اینکه حوصلهاش سر نرود سرِ حرف را باز کند. یکی بود به اسمِ جمالی یا همچین چیزی که فروردینِ امسال سربازیاش تمام شد و برگشت قم. اصالتن زنجانی بودند ولی قم زندگی میکردند. بچهی خوب و لاغر و مظلومی بود و با این خیلی بیشتر گرم میگرفتم. هروقت میرفتم سیگارِ صبحم را بکشم این هم مینشست کنارم و حرف میزدیم. آخرهایِ فروردین ترخیص میشد و تعریف میکرد که شبِ عید پسرعمویش تو جاده با موتور کوبیده تویِ یک کامیون و مرده. میگفت به بدبختی توانسته مرخصی بگیرد و برود زنجان چون فکر میکردهاند به خاطرِ عید دارد بهانه جور میکند و میپیچاند. یکی دیگهشان هم بود که قدش کوتاه و از این بچهپرروها بود. این بعد از جمالی آمد و تنها گفتوگویِ بینِ ما این بود که گفتم «قبل از شما یه پسره بود مالِ قم...اصالتن زنجانی بود ولی قم زندگی میکردن...خیلی بچهی خوبی بود» این بچهپررو هم تایید کرد و گفت آره اولایِ اردیبهشت ترخیص شد و رفت. فکر کنم این گفتوگو را حینِ یک سیگار کشیدن (که سیگارش را خودش داشت و فندکش را از من گرفتهبود) انجام دادیم. یک بار دیگر هم که باز صبح بود آمد از من سیگار گرفت که من هدفون در گوشم بود و سیگاره را دادم و رفت.
سربازی که امروز رویِ نیمکتِ کناری نشسته بود اسلحه و چیزی نداشت. اقلن همراهش نبود. تویِ کیوسکِ نگهبانی هم که قاعدتن نگذاشتهبود. ولی در طولِ روز معمولن افسرهایی هستند که استخدامِ پلیسِ دیپلماتیک اند و میآیند سرک میکشند. اینها اسلحه دارند. از این هفتتیرهایِ رنگ و رو رفته که اولش سیاه بوده و از بس دست بهش مالیدهاند رنگش پریده و نقرهایِ زیرش معلوم شده.
امروز غصهدار بودم. حالا به هزار دلیل. هر روز معمولن غصهدار ام به هزار دلیل. بگیم نهصدتاش هم بیخود و الکی باشد اقلن صدتاش دلایلِ خوبی برایِ غصه خوردن هستند. اگرچه چند وقتی است دارم مدام آن اصلی را که یادم نیست کِی بهش رسیدهبودم برایِ خودم تکرار میکنم که غصه نخورم. اصل فقط یک جمله است «خب بعضیام اینجوری زندگی میکنن دیگه». یعنی من. یعنی بپذیر و قبول کن که زندگیِ تو اینجوری است و اگرچه همهی زورت را نزدی که درستش کنی ولی همینجوری هم ولش نکردی. بالاخره کجدار و مریز یه کارهایی کردی و نتوانستی. حالا ولش کن. غصهاش را نخور. بعضیها مثلِ تو باید اینجوری زندگی کنند. همه که نمیشود شاد و ردیف باشند. این اصل را مدام به خودم یادآوری میکنم و باعث میشود بگویم خب پس ولش کن. اقلن چند دقیقهای میگویم ولش کن یا چند ساعتی. بعضی وقتها هم این اصل اثر نمیکند و زیپِ کیفم را باز میکنم ازش یک کلونازپام 1 در میآورم میخورم. یک ساعتی طول میکشد تا اثرش شروع شود. رخوتِ جسم و جان. قبلن اثرش زودتر بروز میکرد و طولانیتر بود. الان دیرتر ظاهر میشود و زودتر میپرد. به همین دلیل سعی میکنم بعضی روزها جلویِ خودم را بگیرم و نخورم. عینِ آنتیبیوتیک است. مغزِ چلاق و واماندهام دارد کم کم بهش مصون میشود و نباید بگذارم بشود. کلونازپام آخرین پناهگاه است. باید فشاره را تحمل کنم و بگذارم بگذرد. سیگارم را بکشم برگردم بالا تو اداره و بیفتم به جونِ کوهِ کارهایی که همیشه سرم ریخته. کندنِ این کوه را به جان میخرم به شرطی که اربابرجوع توش نباشد. نه به خاطرِ اینکه از سروکله زدن با مردم متنفرم. به خاطرِ اینکه کارِ ما جوری است که عمدتن اربابرجوعها معطل و بیچاره میمانند و با وجودی که کاری از دستِ من بر نمیآید، ناله و نفرین شان نصیبِ من میشود. یه همچین اوقاتی باز به خودم میگویم ولش کن کلونازپامه رو بخور خودتو خلاص کن. الان نریزید سرم که بابا خودت تجویز نکن و این قرصا رو نخور و این حرفا. ولم کنید توروخدا. فانی (نویسندهی وبلاگِ تبِ چهل درجه و چند وبلاگِ دیگر و فعالِ توییتر) یه چیزِ خوبی داشت که به هرکس از سیگار کشیدنش ایراد میگرفت میگفت اقلن تو دودِ سیگاری که ما میکشیم، سرب نیست که شما هم دارین تنفس میکنین (نقل به مضمون). منم همین.ول کنین بابا. یه قرص ئه دیگه.
امروز روزِ قرص نبود و روزِ «خب بعضیام اینجوری زندگی میکنن دیگه» بود. به خصوص اینکه صبح داشتم سرما میخوردم دو تا آدولت کلد خوردم و اگر کلونازپام هم میخوردم دیگه پاک ولو بودم و تو همان اداره میخوابیدم. اصلن فکر کنم همین آدولت کلد ها هم در اندوهگینتر شدنم بیتاثیر نبودند. بعضیا با آدولتکلد خوشحال و رو هوا میشوند من اندوهگین . حالا شاید. درست نمیدانم. سیگارِ نوبتِ بعدازظهرم را تویِ پارک میکشیدم و به طرحهایِ مختلفی فکر میکردم که آدم میتواند خودش را خلاص کند. بدیهی است (این از آن جملههایِ اداری است که من وقتی بخواهم برایِ یه جایی نامه بنویسم و چیزی ازشان بخواهم حتمن تویِ متن مینویسم. مینویسم بدیهی است اگر این مدارک را فراهم نکنید امکان هیچ اقدامِ قانونی وجود نخواهد داشت. و خیلی خوشم میآید وقتی اینجوری عصبانیتم را تویِ یه متنِ اداری خالی میکنم. از همان اول هم معلوم بود که من و کارمندی کم کم در هم حل میشویم.) ولی اینجا بدیهی است که من خودکشی نمیکنم. کسی که میخواهد خودکشی کند زرش را نمیزند. مثلِ ابراهیم عمل میکند. ابراهیم یه یارویی بود که یکی دو هفته پیش ماجرایش را تویِ خبرآنلاین خواندم و الان که نوشتنِ این را تمام کردم میروم ببینم لینکش را میتوانم پیدا کنم یا نه. ابراهیم یک روز میرود یک ایستگاهِ مترو و خودش را پرت میکند زیرِ قطار. خانوادهاش (پدر و برادرش) شاکی بودند و میگفتند این آدم جوری نبود که خودکشی کند. حتمن یکی هلش داده. نمیدانم چهجوری شده که اولی که رفتهاند آگاهی، فیلمهایِ دوربینِ مداربستهی مترو را درست نشانشان ندادهاند. لحظهای را که خودش را انداخته زیرِ قطار، فیلم را سیاه کردهبودند و همین باعث شدهبود پدر و برادرِ ابراهیم شک کنند و تو روزنامهی اعتماد باهاشان مصاحبه کنند و بنویسند این قضیه مشکوک است. بعد از این مصاحبه دوباره دعوتشان میکنند آگاهی و فیلمی نشانشان میدهند که توش معلوم شده ابراهیم خودش، خودش را انداخته زیرِ قطار. میگفتند تویِ فیلم دیدهایم ابراهیم سه بار از رویِ صندلیِ ایستگاه بلند شده رفته لبِ سکو و برگشته نشسته. دفعهی سوم دیگر کار را تمام کرده. حالا معلوم نیست همین هم درست باشد یا نه ولی فرض میگیریم که درست است. بنابراین ابراهیم بدونِ اینکه به هیچکس بگوید بدونِ اینکه زرِ زیادی بزند و تو سرش نقشههایِ عجیب و غریب بکشد رفته و کار را تمام کرده. کسانی مثلِ من فقط حرفش را میزنند. خیالش را میبافند. مثلِ هزار خیالِ دیگری که میبافند و هیچ وقت عمل نمیکنند. مثلن همین امروز قبل از اینکه بروم پارک خیال میبافتم بروم برجِ بلندی که در نزدیکیِ ادارهمان هست. یک انبرِ دستهبلندِ قفلبری هم با خودم بردارم (در تصاویری که تو خیالم میگذشت قرمزیِ دستههایِ انبررا میدیدم) سوارِ آسانسور بشوم بروم طبقهی آخرِ آخر و هر قفلی چیزی که درِ پشتِ بام را بسته، با انبر بشکنم (در تصاویری که تو خیالم میگذشت خودم را میدیدم که در ضدِنوری که از پنجرهی درِ پشتِ بام میتابد زانو زدهام و زور میزنم قفلِ کتابیِ در را بشکنم) بعد بروم رویِ پشتِ بام و خودم را پرت کنم پایین. این پایین پرت کردن در هر برجِ دیگری ممکن است باعث شود آدم بیفتد رویِ رهگذرانِ بیچاره و آنها را (آن هم با این وزنِ گاوِ من) له و لوردهکند. ولی برجی که خیالِ پرت کردنِ خودم از بالاش را میپروراندم، درست نرسیده به پیادهرو یک سایهبان جلویِ ورودیش دارد که من میافتادم روش و کسی هم آسیب نمیدید. بعد به این فکر افتادم که نکند کسی من را نبیند و نگهبانِ برج هم فقط یه صدایِ گورومپ بشنود و جنازهی من چند روز آنجا بماند. بعد گفتم خب بالاخره جلویِ آن سایهبان هم یه واحدِ تجاری هست که وقتی از پنجرهشان ببینند یک جسد افتاده رویِ سایهبانشان، زنگ میزنند یکی بیاید ببیند چه خبر است.
وقتی رفتم پارک و یارو سربازه را دیدم به روشی جدید در خودکشی دست یافتم. گفتم میروم جلو به یارو میگویم آقا من دیگه حوصله ندارم میخوام خلاص شم. شما هم که نگهبانِ سفارتی. من میروم یک کوکتل مولوتوف درست میکنم مثلن حمله میکنم به سفارت و شما هم یک گلوله شلیک میکنی و خلاص. نه تنها کسی ازت ایراد نمیگیرد بلکه حال هم بهت میدهند و میگویند خب حالا که جلویِ مهاجم به سفارت را گرفتی بیا این بقیهی خدمتت را هم میبخشیم تشویقی برگرد برو خانه. در تصاویری که در خیالم میگذشت تصور میکردم یارو مخالفت میکند و من پرِ بادگیرِ فسفریاش را میچسبم و التماسش میکنم و آخرش بیسیم میزند فرماندهی میآیند من را میگیرند میبرند بازجویی. توی بازجویی خیلی خون سرد نشستهام و اعتراف میکنم که همهچیز همان جوری است که به سربازه گفتهام و من فقط یه گلوله میخواهم که تمام شود برود پیِ کارش. بعد پلیسها یه خورده میزنندم و آخرش میفرستندم دادسرایی جایی و در نهایت سر از تیمارستان در میآورم.
این خیالها را موقعی که سیگارهایم را میکشیدم میبافتم. سربازه در این مدت یک بار رفت سرکی به اتاقکِ نگهبانیاش کشید و دوباره برگشت. بعد از همهی اینها بود که یادم افتاد این سربازها اصلن اسلحه ندارند. فقط باتوم دارند. بیسیم هم دارند. یادم است یک بار همان جمالی (پسر زنجانیه که تو قم زندگی میکردند) تعریف میکرد بعضی شبها که حوصلهاش سر میرود فرکانسِ بیسیم را میگذارد رویِ موجی که هیچکس نشنود و برایِ خودش تویِ بیسیم آواز میخواند. خندهام گرفتهبود و ازش پرسیدم وقتی کسی نشنود چه فایده دارد که آواز میخوانی؟ میگفت اقلن دلِ خودِ آدم باز میشود. آدم تو تنهایی و خلوتیِ شبها نمیداند چی کار باید بکند. خوب است که اقلن من این یکی را میدانم. من در تنهایی و خلوتیِ شبها یک زولپیدوم ده میلیگرمی میخورم و میخوابم تا صبح شود. صبح شود و دوباره موقعی که سیگارِ کلهي سحرم را پایِ «و حالا مرورِ مسعود بهنود بر مطبوعاتِ امروزِ چاپِ تهران» میکشم، یا موقعی که تویِ تاکسیهایِ ونک اخبارِ ورزشیِ رادیو یا «تصنیفِ خوشهچین با صدایِ سالارِ عقیلی» پخش میشود، به این فکر کنم که چهطور میتوانم خودم را خلاص کنم. بعد برسم اداره و کلیدِ اتاقِ 410 را از جاکلیدیِ آبدارخانه بردارم در را باز کنم بروم تو کیفم را بندازم رو میز و سرم را به تِق تِق کار کردن با کامپیوتر گرم کنم تا ساعت از ده بگذرد و بروم پارک سیگار بکشم. این اون جوری است که بعضیا مثلِ من باید اینجوری زندگی کنند. زندگیای با اعتیادِ شدید و روزی چندین وعده به ناخوش بودن. دنیا بیشتر از شیش میلیارد آدم دارد و هرکدام یه جور اند. خیلی هاشان خل وضع اند و هرکدام از این خلوضعها هم به نوعی . من هم اینجور. از بالایِ بالا که نگاه کنی عددی در این دنیا محسوب نمیشوم و اهمیتی ندارم.
از همین پایین هم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر