آقای مخملباف. آقایِ فیلمساز، قصهنویس. به خدا این قصه نیست که هرروز هرجور که خواستی بنویسیش. این لحظههایِ زندگیِ ماست. ریختنِ هر قطره خون سرنوشتِمان را عوض میکند. «اگر خامنهای جنازهها را پس ندهد...» مالِ طرحِ داستانی است نه جانِ مردم. الان مثلِ دورانِ شما نیست. آنوری ها دارند چاقو میزنند. به قصدِ کشت هم میزنند. بیست سال بعدِش هم نمیروند سراغِ قربانی بگویند ببخشید. هزار بار ثابت کردهای بلدی جوری آگهی بدهی که بازیگر برایت صف بکشد. اینبار را گاهی رها کن. این بار تفنگ، واقعی ست. دو انگشتِ دستِ خودت نیست که الکی بزنی و اینها الکی بیفتند. میافتند پا نمیشوند دیگر. وقتی قصه میسازی از اعلامیه چشمهایت را باز کن اقلن.
۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه
۱۳۸۸ دی ۸, سهشنبه
قرعهی سختی افتاده به نامِ ما. نسلهایِ پیش مشت بر تنِ این دیوار کوبیدند و شکست خوردند. مردند، رفتند و وظیفه برایِ ما ارث گذاشتند. ناچارمان کردند از بردن. ناچارمان کردند تاریخ را نجات دهیم از دستِ دروغ. آخرین امیدواریِ این سرزمین شدیم. آخرین نسل که مگر بتواند روشن کند آینده را. خسته ایم. عصبانی و کلافه ایم. خبر و بیخبریمان جز درد نیست و با این همه باز باید واستیم. تا آخرش یا تا آخرینمان باید واستیم. باختن و مرگ، فرقمان ندارد. ببازیم حسرت میکُشدمان. ببازیم تاریخ را گزارشنویسانِ کیهان و تلویزیون مینویسند. ببازیم کو تا امیدی دوباره جوانه بزند از میانِ نفرینِ خاکِ ایران. نترسیم از های و هویشان. نترسیم از زدن و بردن و کشتنشان. از لشکرسازیشان به عشقِ آن منفور. سلاحِ آنها چوب است و گلوله. چوب میشکند، گلوله تمام میشود. حواسمان نیست به اسلحهی خودمان. جان گرفتهایم تویِ مشت هرکدام از این روزهایی که خودمان هم شوخیشوخی بهش میگوییم اغتشاش. جان که تمام نمیشود. زندگی که ته نمیکشد. داریم اغتشاش میاندازیم به جانِ زندگیمان که یک روز به نمایندگی همهی اعدامیها زندانیها تبعیدیها، به جایِ همهی افسردگانِ حسرتِ آزادی نفسی چاق کنیم و لبخند بزنیم که «بالاخره تمام شد».
۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
الان برای خیلیها وقتِ بردن است. وقتِ پریدن است. پول و زور دستِ آنهایی ست که ماندهاند بی نفر. از قلم بگیر تا چماق قیمتش کشیده بالا. زیاد هم میخرند فروشنده پیدا میشود بالاخره. جنسش مرغوب باشد و تیراژش بالا، میشود رادان و مرآتی و بیست و سی. کوچک و کم باشد مدیرِ حراست میشود بخشنامه میدهد تدارکات دیگر خودکار و ماژیکِ سبز نخرد. نمایندهی مجلس میشود موافقتِ وامش مانده معطلِ نطقِ پیش از دستور. پیرَنفروشِ خیابانِ ستارخان میشود که عکسِ احمدینژاد چسبانده پشتِ شیشه مالیاتش را ببخشند. سردبیرِ مجلهی بسیج دانشجویی میشود به امید فراغتی از غصهی سربازی و کار و کنکورِ ارشد. نویسندهی وبلاگهایِ «مدیرکل»دار میشود که نرسیده دارد مشقِ مقام میکند. نگو «اینها هم عقیده دارند» نگو «قضاوت نکن». باید رید توی ایمانی که بابتش پاداشِ نقدی بدهند و مومن شک نکند. بچه که نیستیم، مومنین کِی خرجِ زندگیشان را از ایمان در میآورند. پشت شان به زورِ ارباب گرم است. بگیر ازشان ببین جرات دارند یک شعار در ازای عقیده بدهند این عاشقانِ شهادت؟ اینها را از رویِ حرف زدنشان، از رویِ ادای اعتقاد درآوردنشان میشناسیم. قیافهشان شبیهِ همانهایی ست که شبهایِ موشکباران پودر و روغن انبار میکردند. شبیهِ همانهایی ست که النگو از دستِ جنازهی بمی کشیدند. شبیهِ همهی آن هایی ست که هروقت بلا آمده بارشان را بستهاند. چهقدر هم زیاد است توی این ایران بلا و جیرهخورهایش. چه قدرضرب المثل یادمان میآید از کسانی که بلدند هر جنسی را کِی بفروشند.
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
نمایندگانِ محترمِ پارلمان در کشورهایِ شرقِ آسیا. یک تارِ موی گندیدهی شماها که سرِ حقوقِ موکلانتان وسطِ مجلس و جلو چشم دوربینهای دنیا عینِ سگ به هم میپرید شرف دارد به بیشرفهایی که در انتظارِ وقتِ نماز و ناهار لم دادهاند روی صندلی و تنها فعالیتشان فشار دادنِ آن دکمهای ست که بالاسریها دستور بدهند. غلط کردم اگر هروقت تلویزیون دعواتان را نشان داد خندیدم بهتان.
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
مناظره.
شاید این شمارهی پرونده از وجود بزرگانی همچون آرش آرین و ادیب فروتن و کوشا خدابندهلو بیبهره باش، اما همچنان میتواند اوقاتِ خوشی را برای شما...چیز کند.
۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه
این فیلمی که از مادرِ ندا آقاسلطان نشان میدهد سرِ قبرِ دخترش، یک موجودِ اعصابخوردکن دارد. دختری که شاید از فک و فامیلها باشد و پشت به دوربین واستاده با سونیاریکسونش دارد خاکستر شدنِ مادره را فبلم میگیرد. لحظهای هم انگار صدایی شنیده بر میگردد روش میافتد نزدیکتر به دوربین. میبیند خبری نیست، روسری صاف میکند کارش را از سر می گیرد و کادرش را درستتر میکند. شاید بیچاره تقصیری هم ندارد. ولی این قیافهش یک جورِ بیخیالی ست. «برم امشب اینارو بذارم رو یوتیوب» است. اینها بدجوری اعصابم را خورد می کند. گفتند رسانه ماییم. سنگ که نگفتند.
***
(از زبانِ سربازِ توی بهشتزهرا شنیدهبود اسمش را گذاشتهن: امامزاده ندا.)
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه
«راهِ سبزِ امید را زندگی میکنیم»
اِ. شما اینجا چی کار میکنید آقا مهدی؟ پریروز که میگفتید اجارهی برجِ آذر را نمیدانید از کجا بیاورید بدهید صابخانه... فِری تو چی؟ موتورَت را کجا پارک کردهای؟ جای بدی نباشد بزنند بهش خرجِ زن و زندگی را باز لنگ بمانی... سِدصادق تو که توی اداره میگفتی اینها همه از شکمسیری راه میافتند تو خیابون... نرگس خانوم. دوایِ مادرتان پیدا شد بالاخره از تکنسخهای؟... علی مگر نگفتی حراست اخطار داده هرکی امروز غیبت کند از شنبه نیاید دیگر... آهان مسعود، بالاخره شرکت حقوقِ ندادهت را داد؟
خدایا. آخه چی دارد مگر چشمهای امیدوار که لوشان میدهد.حتا با صورتِ زیرِ ماسک.
(عکس مالِ بیستِ خرداد است. میدونِ آزادی)
۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه
سروش و سُلگی.
این عکسها را دوتا پسربچهی هفت هشت ساله گرفتهاند. از دوستها و همزندگی هاشان توی مرکزِ بهزیستیِ لواسون. با دوربینی که هیچوقت توی دستهایِ صاحبش اینجور ندیده دنیا را.
(شمارهی بیست و چهارمِ پرونده را هم بخوانید بعد از این شرحِ حسرت)
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
آرژانتین.
زندگی درست مثلِ همین بازیِ آرژانتین پرو است. وقتی خیالم از همهچی راحت شده میگذارد توی کاسهام. همیشه میخواهد یادآوری کند چهقدر افسارم دستِ بازیهاش است. هی میگوید«ببین نخِ نامرئیِ روزگارت را که میرسد به دستِ من. خیال بر نداردت. بترس. هول باش. تکیه نکن به امیدواریات.»
بدیش این که آخرِ خیلی از این بازیها مثلِ دیشب با رستگاری تمام نمیشود. وسطِ سیلِ دلهره و ناامیدی خیلی وقت ها توپ درست جلوی پایِ آدم و دروازهی خالی گیرِ زمین نمیکند. هی اوت میشود. حسرت میشود.
***
امروز همهش یادِ هشتِ آذر میکردیم به این بهانه. برای هم میگفتیم هرکداممان چه کرد آن روز و نگاهها برق میزد از این یادِ دور. روایتهامان به بغض خفه شد. جوری حرف میزدیم انگار خاطره ای خوب است از عزیزی که مرده. انگار خانه که خراب شده. چهقدر آن خوشی دور است از احوالِ امروزمان. خراب شود خانهی این غمگستران.
۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه
کشته ندادیم که سازش کنیم.
چی میخواهید باز از جانِ ما؟ با چه رویی آشتیِ ملیتان را گذاشتید جلومان رویِ میزِ بازجویی؟ داغِ مادرها را سرد میکند؟ روحهایِ لگدمال شده در زندانهاتان را دوباره وامیستاند سرپا؟ کینهتان را پاک میکند از دلِ مردم؟ هنوز نفهمیدهاید ملت قهر نکرده. تشنهی پایین کشیدنِ عکسهاتان است از اینهمه دیوار که برای شهر ساختهاید. هر قول و قرار میخواهید با هم بگذارید. هزارتا مجوزِ حزب هم بدهید این سیل سر کج نمیکند از راهِ کندنِ بنیانِتان.
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سهشنبه
ٔ
میگم خیلی خوب است همه هم آهنگِ هم شعار بدهند. اما گاهی میبینید مردی، زنی تک و تنها خودش و ماسکش آمدهاند تظاهرات. کسی همراشان نیست با هم شعار بدهند و بندازندش تو دهنِ دیگران. بعد این تنها صداش را میندازد توی سرش و «یاحسین» میگوید. اینجور وقتها هرشعاری دارید میدهید ول کنید و «میرحسین»تان را بگویید در جوابش. به خدا خیری و خوشیای که جوابِ ندایی تنها را دادن در دنیا پخش میکند از هزارتا مرگ بر مجتبا و مصطفا گفتن بیشتر است.
۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
raahat edaame daarad
Username: Mohsen4ever@yahoo.com
Password: Eshaghm1362byajeloyecheshmam
-
-
?
-
-
In male facebookame. Age mano gereftan boro mafiamo edame bede. Gand nazania.
۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
فرزین.
خیلی گرم است. پتو را کشیدهام روی صورتم. ببین. این پتو که امروز دادند نو نیست. پرز پرز است و لبههاش هم دارد ریش میشود. ولی از نو برام بهتر است. یک بوی تایدی میدهد که یادِ خانه میافتم. نمیدانم کجای زندگی توی خانه این بو را میداد. ولی خیلی آشنا بود، خیلی زیاد بود و آنقدر عمیق و بیرنگ و همیشگی بود که یادم نمانده از کِی رفته توی خاطره ام. مثل صدای موتورِ کولر که هروقت خاموش میکنی تازه میشنویش. نفسم گیر میکند لای پرزهای پتو و گرما بیشتر میشود. بهتر.تاریکتر است پشتِ چشمهای بستهام زیرِ پتو. تاریکی میگذارد هرچیزی که رویاش را داری توش پیدا کنی. من رویای خانه را دارم. خیالِ اتاقم با نورهای کمش و عکسهای روی دیوارم. زردیشان حتا اگر هی یادم بندازد پیرتر از روزی شدهام که چسباندمشان آنجا. تختم که آهان، آن هم یک امضا داشت برای خودش. قیژقیژ فنرهای تشکش اولی که میخوابیدم. انگار بخواهند بگویند«هی. آرامتر بشین. دردمان آمد.» و بعدتر که عادت میکردند به درد و صداشان خفیف میشد. خفه میشد. تنِ آدم زود به درد عادت میکند. زود تسلیم میشود و میگوید «خب بزن. مگه اینهمه نزدی؟ بازم بزن» روح است که عادت حالیش نمی شود. میترسد عادت کردن به درد از یادش ببرد امیدِ خوب شدن را. میترسد تن و درد اخت شوند با هم. اشکها را روح میریزد. فریادها را روح میزند. تن ساکت است و لهتر می شود. این «لِه»...آخ این له. «مادرِت هرروز میآد جلوی زندان. داره لِه میشه.» یارو کتشلوارِ خاکستری پوشیدهبود. قدش یک و نودی میشد. صورتِ صاف و از آنها که توی خیابان دخترها نگاهشان میکنند لبخند میزنند. گرم بود و معلوم نیست اصلن اینها چرا توی گرما عرق نمیکنند با اینهمه لباس؟ «بهت گفتهبودم سیگار بدن. دادن؟». اس.ام.اسش را جواب داد و گفت« چرا کاری نمیکنی مادرت بتونه بیاد تو رو ببینه؟ گناهِ اون بیچاره چی ئه؟». اخم کردم توی چشمهاش. حق ندارد به مادرِ من بگوید بیچاره. هرچه بیچاره هم باشد هیچکس جز من حق ندارد این را باور کند. بوی مادر یادم است. یک بویِ عجیبی ست نمیدانم از کجا. مادربزرگ هم وقتی پیر شده بود همین بو را می داد. بوی خستگیِ عمر است حتمن. بویِ به آرام نرسیدن. بروزِ این توی پدر شده رنگ. سفیدِ موهایش. زردِ سبیلها. لکههای قهوهایِ صورت، کمرنگِ مردمکِ چشمش. قبلن میترسیدم فردام شکلِ پدر شود. حالا مطمئنم بدشکلتر میشوم ازش. خرد و خمیرتر و قوزیدهتر. ویرانتر. همش فکر میکنم بیرون که رفتم چهجوری جمع کنم روحِ متلاشیام را. تکههایی که از بس خودشان را کوبیدهاند به این دیوارها، چسبیدهاند بهشان و همینجا میمانند چه کنم. ببین همین حالا را. میخواستم سوارِ بویی از خانه بشوم بروم آنجا. ببین که هنوز ماندهام. مثل همیشه که مانده ام توی خودم. آنقدر که یادم رفته بیرون. دلم میخواهد برگردم به زمستانِ پارسال که فرزانه گفت اگر من هم بیایم کنسرتِ عصار، پدر اجازهی تا دیروقت بیرون ماندنِ او را هم میدهد. دلم می خواهد لوس نکنم دیگر خودم را. یادم نرود چهقدر دوست دارمش حتا وقتی همیشه صدای درس خواندش توی خانه میپیچد. دلم میخواهد سرِ تلویزیون تماشا کردنِ مادر غر نزنم. سرِ پدر که خراب میشوم وقتی عصرهای بیحوصلگیاش را میرود مسافرکشی. بگذار ببینم. حتمن وقتی بیام بیرون مادر نذرِ مشهدی کرده که باید برود. باهاش میروم. پدر و فرزانه را هم میگوییم مرخصی بگیرند با خودمان میبریم. برگشتن از شمال میآییم. از زردیِ اولِ پاییزِ شمال. از وسطِ مه میآییم و بوی چوب. غذای سیردار میخورم و میروم جلوی صورتِ فرزانه میگویم: «حال و احوالت چهطورِح فرزانِح». دنبالم میکند و بدوبیراه میگوید. کلاه و سبدِ حصیر میخریم از شمال. خالی میشوم توی این سفر فریادهای اینجا از بس خوردهاند به دیوارها و سقفِ نزدیک پرترم کردهاند. لبِ ساحل داد میزنم و خالی میشوم. رودرروی بویِ خیسِ دریا. دلم چهقدر بویِ شمال میخواهد. دلم بوی اسپریِ فرزانه میخواهد. بوی یخچال میخواهد. بوی آفتابِ بعدازظهر میخواهد که از پنجره روی فرشِ پذیرایی میتابد. دلم پنجرهی خانه میخواهد.
۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سهشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه
آنها خودشان نمرهی بیست هستند/ آنها خودشان مثل هیچ کسی نمیباشند
امشب با دو اتفاق در خدمتِ خودم هستم:
1- تماشای فیلمِ تازهی آقام تارانتینو
2- خواندنِ شمارهی بیستم مجلهی اینترنتیِ پرونده
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه
رنگِ امید.
رنگِ سبز اینروزها خیلیها را به امیدواری وصل نگه میدارد. اِبا نکنید از سبزیدن. نترسید. تبِ گیرَش افتاده دیگر. اگر بدانید این خیلیها که میگویم چه حالِ خوشی میشوند از دیدنِ شالی، دَسبندی، پیرهنی...هر چیزِ سبزی. یکیش خودم.
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
دیوار.
- خونهتون همین کوچه س؟
- نه جناب سروان بیست و سوم ئه.
- اینجا چیکار می کنی؟
- آرایشگاه اومدهم
- دیوارِ سرِ کوچه رو تو نوشتی؟
- تخلیهچاه 24 ساعته؟
- نه
- پارک مساوی پنچر؟
- نه
- لعنت بر پدر و مادر...
- شعارِ سرکوچه رو ندیدی؟
- نه قربون.
- کوله تو باز کن.
[قهرمانِ داستانِ این کوچه چیزی را قبلن سُرانده زیرِ یک ونِ سبز. قلبش تند نمیزند لو بدهدش. تتهپته هم نمیکند. کسی نمیتواند گیر بیندازدش. آخرِ داستان مثل فیلمهای اول انقلابی یکی با داد متنی را میخواند]:
سرانجام مقاومتِ خلقِ مبارز به ثمر نشست و از خون هزاران شهید و اشکِ میلیونها مادر نهالِ نوپایِ قیام درختِ تنومندی شد که در کویرِ خشکیدهی...
[آپارات چی خاموش می کند]
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
بیشماران.
آدم را میخکوب میکند لحظههایی از درامِ خیابانیِ این روزهای تاریخ. خیابان، سکوت بود موقعِ نیایشِ بلندگوی مسجد. اذان که شروع شد مردی اللهُ اکبر گفت منتظران همراهش شدند به همین اشاره. بی سرخر شعار دادند بعدِ عمری. یادشان آمد بی سرخری چه کیفی دارد. کم بودند اما صداشان مثلِ زیادها میپیچید توی شبستانِ مسجد. لابد صدای آنها که نیامدهبودند، صدای آنها که کشته بودنشان و نمیتوانستند بیایند، صدای آنها که صداشان را اسیرِ چاردیوار کردهاند، صدای ملتی لابد همصداشان بود. دیگر شرط صف نیست حضور و غیابِ بزرگان. مردم پیشنمازند. هرکه ثوابِ جماعت میخواهد یاید به مردم اقتدا کند.
۱۳۸۸ شهریور ۳, سهشنبه
محکوم، واژهای ست فقط در انتهای بیدادنامههاتان.
سرت بلند باشد بهزاد نبوی. اینقدر ننداز پایین. خجالتِ چی میکشی از کی؟ لابد بیخبری از حناشان که بیرنگ شده برای عارف و عامیِ ملت. این غصه غریبه بود با چشمهایت چریکِ پیر. تو که سرد و گرم از ما چشیدهتری لابد اینقدر تنگ بوده دیوارهای این دو ماهَت که یادت رفته مستعجل است دولتِ ظلم. سرت را بگیر بالا توروخدا. به ما نگاه کن. از اینطرفِ دوربینهای دروغ مومنانه نگاهت میکنیم. یک لبخندی هم تو بزن. آنروزی را خیال بپروران که مردمِ پیروز روی دست میبرند شماها را از سرپایینیِ اوین.
۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه
۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه
بامزهبازی و رجعت به کامنتدونیِ بلاگر
- رسانه شماييد.
- نه اختيار دارين شما خودتون رسانه اين.
- نگين تو رو خدا
۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه
آیندهنگر.
« خوب تحقیق کن ببین نویسندهش چهجور آدمی ئه. پسفردا احمدینژادی از آب درنیاد مجبور شیم پس بدیمش. پول که علفِ خرس نیست عزیزِ من.»
۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه
Kesaafataa
Farshad cheshe chand rooze?
-
-
Chemidoonam dooste toe az man miporsi???
-
Chi shode? Ghahrin ba ham?
-
-
-
Bahash kat kardam
-
Sare chi?
-
Khili chiza
-
Farda vaght dari hamdigaro bebinim baram tarif koni? Mitoonim ghblesh ya badesh berim darbareye eli am bebinim
-
Ok